سرزمین مردم نیک (قسمت آخر)

Part 1Part 2Part 3

خورشید بر بام آسمان جای گرفته بود. زنی در سایه درختی نشسته گریه می کرد. مرد از تاَثر به هم آمد. سوی زن رفت و نشست: گریه ات از چیست زن؟ این مویۀ غمناک آواز کدامین غم درون قلب تنگ یک زن تنهاست.

زن چشمهای به اشک نشسته اش را به مرد دوخت: اگر شوی من بود این چنین غم را به قلب من نمی افکند. دیروز گاو را هم فروخت و به شهر رفت. عیاش مردی است. می فروشان می شناسندش، چه که هر شب یکی آهنگ بر لب به میخانه می رود. متنفرم از او. نفرین باد اینچنین مردی را.

مرد گفتش: من به جستجوی سرزمین نیکی بر آمده ام. همراه من شو و سرزمین نیکی را جستجو کن.

زن خنده ای بر لب گفت: چه رویایی. سرزمین مردم نیک. من هم خواب آن را می دیدم اما می انگاشتم که تنها یک رویا است.

مرد گفت: زمانی که ما پی چیزی می گردیم دیگر رویا نیست.

زن گریه اش را از یاد برده بود و چشمانش می رفت که تر شود به اشکی از امید. مردی مست آهنگی بر لب پیش می آمد. زن را دید و گفت: در این راه چه می خواهی؟ هدیه ای آورده ام. برگیر. زن گوشوار را گرفت و چنان برقی از شوق در چشمش درخشید که مرد پیش از آن ندیده بود. آنگاه زن به دنبال مست رفت. برگشت و آهسته مرد را گفت: روزی که چیزی نماند بهای پول شراب از آن من خواهد شد.

مرد سر به زیر افکند و چیزی نگفت. فقط در خود فرو رفت و سرش به زانوان افتاد: چگونه انسانها خویشتن را فریب می دهند. چه دروغگو بودی زن. به خود دروغ می گفتی و حال نیز دروغ می گویی. چقدر تلخ است دیدن واقعیت و چه شیرین است خود فریبی آنگاه که واقعیت تلخ می نماید.

آفتاب راه هر روزه پیموده بود و می رفت که بنشیند و چهرۀ سرخ خویش پنهان کند. موَمنی نماز می گذارد. مرد به تماشایش ایستاد. نماز پایان گرفت و مرد موَمن را پرسید: برادر راه سرزمین مردم نیک کدام است؟ چگونه می توان به سرزمین نیکی دست یافت؟

مرد موُمن آزرده گفت: داشتم تسبیح می گفتم. خدا را یاد می کردم و از این عالم ناچیز غافل بودم. نمی دانم. نمی دانم کدام راه به سرزمین مردم نیک می رسد. تا حال اسمش را هم نشنیده ام.

مرد گفت: اما رهی باید که باشد شهر نیکی را. تو از خدای خود بخواه نشانت دهد.

موَمن گفت: من از خدای خود چیزی نمی خواهم. او راه را به من نشان داده و اینک من به همان راه مشغول بودم که تو سررسیدی.

مرد گفت: اما چه حاصل از این کار می توان برد؟

موَمن گفت: روح آرامش می یابد و پاک می شود.

مرد گفت: چگونه روح در میان این همه زشتی و پلیدی آرام خواهد یافت؟ درد دیگران تو را چگونه اجازه می دهد که روح خود به آرامش بنشانی؟

موَمن گفت: هر کس خود باید خدا را تسبیح بگوید. من برای روح دیگر کس نمی توانم آرامش بیاورم.

مرد با خود اندیشه کرد: این هم در خود فرو رفته و به نوعی دیگر خود را می پرستد. این هم از واقعیات می گریزد. به راستی اسطوره ها در کدامین گوشۀ وجود جای گرفته اند؟ آن مرد با افسانه زندگی می کند. به پوچی اسطوره دل بسته آن مرد. حال باز هم چشمها را بسته و بی دیدن دنیای پیرامون ذکر می گوید. مرد پا به راه گذاشت و پی جوی بی نشانی شد. موشی به سوراخ خزید.

شب فرو می افتاد و گوشه ای آتشی افروخته بودند رهگذری چند. مرد پای به سوی آتش کشید. صدای گفتگویی را می شد شنید. یکی می گفت: نه این نیست، می باید به راهی دیگر از چنگش برون آریم. مرد نزدیک شد و خموشی از راه رسید. سکوت از صدای مرد شکست: رخصتی که بنشینم. صدائی به اکراه گفت: بنشین.

مرد نشست و سوال را باز گفت: من پی چیزی می گردم. پی سرزمین مردم نیک. راه کدام است.

یکی گفتش: ما چه می دانیم.

آن گه از میان یکی گفت: در رویا بجویش.

مرد پاسخ داد: اگر می خواستم در رویا بیابمش، چنین سرگردان چرا می شدم.

دیگری گفتش: زمانی کودکی بودم. شنیدم قصۀ این سرزمینی را که می گویی. از حرف تو آن قصه ام امشب به یاد آمد. اما تنها قصه ای بود.

مرد گفت: من افسانه را از واقعیت رنگ خواهم زد.

آنگاه برخاست و پای به راه کشید. شب افتاد و مرد گوشه ای به راحت نشست. چشم بست و تن به رخوت خواب داد. با خود اندیشه کرد: دوستی را طالبی کو؟ هر کس دل به خویش بسته. همه فهمیدند من در پی شهری پر از نیکی، پر از زیبایی و پاکی می گردم و دریغ که هیچکس همراهم نشد. ای کاش بود آن قصه پردازی که می گفت سرزمینی پر ز نیکی هست. شاید که او هم دست در دستم نمی داد. خواب ربودش و اندیشه رنگ رویا گرفت.

سیاهی رنگ می باخت. دشت را نوری کم جان فرا می گرفت. آفتاب از خاور سر بر می کشید، اما هنوز پیدا نبود و تنها سپیده ای. مردی به راه گام می زد.

بزیر درختی کهن، مردی کهنسال شال را به دور خود پیچیده و نشسته بود. چشم به روبرو به جائی ناجا داشت. غرق تفکر بود که مرد صدایش کرد و پرسش را باز گفت: پی سرزمینی خالی از پلیدی می گردم. راه کدام است؟

دو چشم تیز مرد را برانداز کرد و از میان نقره ای انبوه صدائی به پاسخ گفت: نخواهی یافت. راهی نیست چون سرزمینی نیست. بنشین مرد خستگی راه دراز را.

مرد گفت: هست. می دانم. باید که باشد.

پیر گفت: نمی دانی. می خواهی که باشد، و این است که می پنداری هست. شاید زمانی پیشتر از این بود سرزمینی پر از مردم پاک. اما مرد قرنهاست که چنین سرزمینی جز در میان کتابهای خاک گرفته شکل نیافته. من هم زمانی چون تو می گشتم به دنبال حریر سپیدی که نیکی بود.

مرد گفت: این را که نیکی حریری سپید است پیش از این هم شنیده بودم. من خواهم یافت آن حریر سپید را. باید باشد سرزمینی برای مردم پاک. سرزمینی برای ارزشهای از دست رفته. سرزمینی برای افسانه پردازی.

پیر به اندوه جوابش داد: سرزمین ارزشهای از دست رفته را نخواهی یافت. اگر بود نامش سرزمین ارزشهای از دست رفته نبود.

مرد خسته نشسته بود. دیگر نمی خواست که برخیزد. گوئی حقیقت را می یافت. اندوه دلش را در کلامش برد: پس چگونه می توان زندگی کرد؟ با چه امیدی توان این راه سخت پیمود؟ بی امید زندگی کردن چیست جز جان کندنی بر خاک.

پیرمرد گفتش: ملول مباش. تو خود ساکن آوارۀ سرزمین مردم نیکی. به دنبال سرزمینی غریب نمی گردی. زادگاه خویش باز می جویی. اما به نیکان گر کنی نیکی، چه حاصل باشد از نیکی. نیکی را به تشنگان بنوشان. چو آب گوارایی در زیر آفتاب بیابان داغ.

مرد نالید: آبم نداد و رفت.

پیر جوابش داد: تو آبش ده. محبت را و دوستی را خریداری نه بر جای است. اما تو خود خویش را مشکن. مگذار بشکنندت. تو نیک باش. تو پندار که تمامی جهان سرزمین مردم نیک است.

مرد به صدای زنگ وارش پاسخ داد: سخت است.

پیرمرد گفتش: کدامین چیز مطلوب است و آسان است؟

مرد بغض در صدایش ناله کرد: این نیست. می شکنم چنین. از ترس نیش تازیانه سنگ را بر قلب من زد.

پیر گفت: آری می شکنی. خرد می شوی و نابود می شوی. اگر نه چنین بود امروز راهی به سرزمین مردم نیک بود. خود این راه را برگزیدی.

پیری خاموش شد. مردی سر در میان زانوان خاک را به اشک بارور می کرد.

xxx

با تشکری مجدد از شراب قرمز عزیز که این نگارۀ زیبا را برای این داستان خلق کرد. افسوس که پس از کوچک نمودن اندازه های آن مقدار زیادی از جزئیات آن دیده نمی شود. امید چنان است که این دفعه رنگ آن تغییر نکند.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!