پَنج شنبه ۵ اوت ۲۰۱۰
در شهر زیبای سَن سباستیَن هستم..در جلوی خلیجِ ویزکایاْ.. به روی صندلی قدیمی چوبی نشستم و آهنگی قدیمی از خُوان گابریلْ را با پیانو میزنم، بالای پیانو آیینه قدی بزرگی است و کنارش یک گلدان سفالی پر از گلهای وحشی.
مرا در آغوشْ گیر و دیگر چیزی به من نگو، مرا در آغوش گیر آن چنان که انگار بار اول است، مرا در آغوش گیر آن چنان که انگار بار آخر است.
قطعه که به اینجا میرسد، بویی بسیار مُعطر به مشامَم میخورد، آنگاه جسمی گرم و موجودی بهشتی به بدنم بَرخورد میکند و ضربانِ قلبم اَفزون میگردد، به بالای پیانو که خیره میشوم، ماتیلدا را میبینم که از پشتْ مرا نوازش میکند و سرش را به پشتمْ نَهاده و آرام قطعه را با من میخواند.
موهای مشکیِ بسیار بلند و مرتبی دارد، چشمانش درخشان و لبهایش لذیذ و صورتی!خودش را آرام به رویِ زانوهای من جا میکند، دامن سیاه و تنگش که به بالا میرود.. پاهای زیبایش بهتر دیده میشوند و مرا به هوسِ بوسه زدن بر آنان میاندازد! سرش را به روی شانه چَپَم میگذارد و همچنان با صدایی زیبا قطعه را برای من زمزمه میکند..اینجور که نمیشود نَواخت!از زَدن دست میکشم و لبانش را جستجو میکنم تا با بوسه یی طولانی آتش هَوسم را پر شعله تَر سازم و اینجور بسوزم و در لذّتی عمیقْ..خاکسترْ شوم
چرا که زندگی آتشگَهی دیرینه پا بَرجاست، گر بیفروزیَشْ رقص شعله اَش از هر کَران پیداست، وَرنَه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
***
مارسِ ۱۹۹۸، مارسِیْ، جنوبِ فرانسه
در آن زمان برای کانالِ ۲ تلویزیون فرانسه کار میکردم، برنامه یی میساختیم در رابطه با مافیا، قدرتِ آنها در فرانسه و فعالیتهای آنها در کشورهای منطقه، به خصوص مِدیترانه!پلیس با ما همکاری داشت، این بار به مارسِی آمده بودیم تا یک باند بزرگ را غافل گیر کنیم.
تمام روز باران آمده بود و ما در گوشه یی از بندر قدیمیِ مارسی بودیم تا پلیس عملیات خودش را آغاز و انجام دهد، چند ساعت بود که روی پا ایستاده بودم و احساس خَفه گی میکردم، بوی ماهی و بوی آشغالهایِ بندر آزارم میداد، سیگار هم نِمیشَود کشید و حرف هم نمیشد زد! بعد از ۴ ساعت و نیم عَلافی و انتظار طرف ساعت ۲ صبح بود که پلیس (در این عملیات پلیس فرانسه، ژاندارمری، پلیس ایتالیا و اسپانیا هم شرکت داشتند، شوخی بردار نبود، بعد از ۶ سال..بالاخره رئیس خانواده، بُرونو فِرانسیشیْ پیدا شده و باید دستگیر میشد، برونو، برادرزاده مارسِل فرانسیشی معروف بود از باند تبهکاران جزیره کُرْسْ که هروئین و فَحشا را در منطقه به دست داشتند!) دستور حمله را گرفت و اجرا کرد، در ۳ دقیقه منطقه از همه جور پلیس و نظامی پر شده بود، از بالا هلیکوپترهای آبی رنگ ژاندارمری هماهنگی خوبی داشتند، هوا گرفته بود و طول نکشید که رابِطِ ما در پلیس دستور فیلم برداری را گرفت و من و ۳ نفر دیگر آرام آرام به منطقه صِفر نزدیک شدیم.
***
به قدری عملیات به خوبی طرح ریزی شده بود که حتی از دَماغِ یک نفر هم خون نیامده بود و تمام گانگِسترها بعد از شلیک چند دقیقه گلوله..تسلیم شده بودند. وارد ساختمان که شدیم، بوی تَعفن شدت گرفته بود، درون ساختمان همه چیزها به حالت خرابی و آوار بود، آنقدر که دائما مواظب بودیم به جایی برخورد نکنیم تا خرابی به بار نیاریم!
گانگسترها را یکی یکی از ساختمان به بیرون میبردند، اکثرا خواب آلود یا مَست بودند، بعضیها هم از شدت اِعتیاد..به روی پا نمیتوانستند بایستند ، خبر نداشتند که مدّتها بود که پلیس آنها را زیر نظر داشت و آنها غافلگیر شده بودند، گانگسترها از همه جا بودند، فرانسوی، ایتالیائی، اسپانیایی، آفریقائی، تُرک و کُرس!
تنها کسی که در جلوی پلیسها شاخ و شانه میکشید، آنتونیو باردِلی..محافظ شخصی مارسل فرانسیشی بود، هیکل تنومند و قوی داشت، من با ۱؛۹۰ سانتی متر پیشَشْ کوچک جِلوه میکردم، صدایش میکردند..تونی هرکُولیسْ!
مارسل را که به بیرون آوردند، به زمین و زمان فحش میداد، تازه عصبانی بود که چرا از او فیلم برداری میکنیم، به همه جور زبانی ما و بقیه را تهدید میکرد، بدنش پُر از خالکوبی بود و جای زخمهای بَد شکل! … ساختمان از گانگسترها خالی شده بود، پلیسها از فَرسایش اتاق ها، از کثافت و تَجمع چیزهای جور واجور صحبت میکردند و ما به طبقه بالا که رفتیم، چند تا از پلیسها فریاد بلندی زدند و صحبت از پیدا کردن چند نفر که گانگستر نبودند میکردند، به آن اتاق رفتیم تا ببینیم داستان چیست!
***
اتاق تو در تو و نیمه تاریک بود، میز و صندلیهای نیمه شکسته و قدیمی، پر از شیشههای مشروب و سیگار، مجلات پُورنو گرافیک، یک تلویزیون قدیمی چوبی، دستههای ورق و خرت و پرتهای دیگر، کماندوهای یُورو پُل با داد و بیداد حرف میزدند و عصبی رفتار میکردند، وقتی به جلو تر رفتیم، نور پردازِ گروه فیلم برداری نور افکن قَویتر زد تا بتوانیم بهتر فیلم برداری کنیم و من بهتر یادداشت بردارم از آن چیزی که میدیدم، با این کار تمام آن اتاق روشن شد و ما از دیدن آن چیزی که در آنجا دیدیم..وحشت کردیم.
***
۲ نفر را دیدیم که به روی زمین بودند، ۲ تا دختر بودند و با زبانی نا مفهوم صحبت میکردند، هر دو ژِنده پوش بودند و کثیف! یکی از دخترا تا ما را دید سرش را گذاشت به روی زانوی آن یکی و به حالت غَش افتاد، آن یکی بلند تر داد میزد، حالا فهمیدیم که پرتقالی حرف میزد ولی کسی بلد نبود با او صحبت کند، با اسپانیولی که صحبت کردیم، قدری آرامش پیدا کرد… خدای من..شاید بیشتر از ۱۶ سالش نبود و شاید ۱۵!
مأمورهای پزشک به بالا آمدند و مشغول معاینه آنها شدند، حدسم درست بود، هر دو کم سنّ و سال بودند و از سر و وضعشان معلوم بود که بارها به آنها تجاوز شده است و کتک خورده اند، دختر دیگر سخت مریض بود و دست و پای خونی داشت، آن یکی که احساس مسئولیت در برابر آن یکی میکرد..انگاری درد خودش را فراموش کرده بود و همچنان با زبان خودش با دکترها صحبت میکرد.
دوربین را خاموش کرده بودیم، آن یکی دختر را که بردند، این یکی تقریبا روی دست من به حالت غش افتاد و او را در بازوانَم گرفتم و به سمت خیابان رفتم، در راه به او خیره شدم، دخترکی زیبا بود و بی گناه که تنها خدا میداند که چه بلاهایی به سر او تا به حال آمده بود.
***
آمبولانس به جلو آمده بود و او را آرام به روی بِرانکارد خوابانَدم، خیلی اًفسرده و ناراحت شده بودم، وقتی میخواستم از ماشین به پایین بیایم تا دکتر آمبولانس محل را تَرک و به سمت بیمارستان برود، دخترک جیغِ بلندی زد، آن چنان که همه به سمت ماشین خیره شدند، دست مرا وِل نمیکرد!همچنان به صورت من نگاه میکرد و دلم خیلی میسوخت، دکتر گفت که احتمالاً حسِ اعتمادی در او برای من به وجود آمده است، بهتر است تا بیمارستان آنها را همراهی کنم.
در کنارش ماندم و ماشین به سمت بیمارستان رفت، دکتر گفت که او بیمار است و بسیار ضعیف! هنوز دستش در دستم بود، گاه به گاه چشمان زیبایش را باز میکرد و مرا میدید، وقتی خیالش راحت میشد که من هنوز آنجا هستم..دوباره چشمانَش را میبست، دلم حسابی گرفته بود، دکتر هم پر چانِه گی میکرد و این بد تر مرا عصبی میکرد!
***
اندکی بعد در بیمارستان مترجم آوردند و فهمیدیم که هر دو خواهرند و اهل برزیل! آن دختری که من همراهی کردم، کوچکتر از آن یکی بود و ماتیلدا نام داشت
هر دو یتیم و از یک یتیم خانه دزدیده بودند و قصد داشتند که آنان را به فَحشا وا داشته و اینجور زندگی آنان را تَباه کنند.خواهر بزرگتر پای سمت راستش را در اثر بیماریِ قانقاریا از دست داد و از همه بدتر مسائل روانی بود که آنان سخت با آن در گریبان بودند.
چون کسی را نداشتند ، تصمیم آنکه چه باید با آنان کرد به گردن مَدَد کارانی افتاد که وابسته به دولت فرانسه بودند.
آنان به پاریس منتقل شدند و در تمام آن چند ماه رابطه خود را با ماتیلدا و خواهرش قطع نکردم و توانستم وکیلی برایشان بگیرم تا مدد کاران آنان را به برزیل نفرستند!با تلاش زیادی که انجام شد.. توانستیم آنان را به اسپانیا بفرستیم و دولت اسپانیا موظّف شد که تعلیم و تربیت آنان را بر عهده گیرد، وقتی که به سنّ قانونی رسیدند، خود آنان باشند که تصمیم برای زندگیشان بگیرند.
بعد از چند سال..ماتیلدا در اسپانیا ماند و خواهرش به برزیل بازگشت، وقتیکه او را دیدم دوباره..چند سال از آن جریان گذشته بود و وی نامزدش را به من معرفی کرد و بعد دیگر خبری از او نداشتم، فقط میدانستم که حالش خوب است، تحصیلاتش را ادامه داده است و مقام خوبی دست پیدا کرده است و من دورادور با آنکه برایش دلْ نازُکی میکردم اما عمیقاً خوشحال بودم که خوشبخت است.
***
این قضیه ادامه داشت تا چند روز قبل که ماتیلدا به من گفت که از شوهرش جدا شده است و از بارسِلون به سن سباستین نقل مکان کرده است و در آنجا مسول شرکتی بزرگ در زمینه مَشروبات اَلکلی است.
وقتی که او را بعد از چندین سال دیدم، هر دو..چشم در چشم..صورت به صورت.. به بغضْ ساکت ماندیم و تنها در آغوش هم باقی ماندیم و دیگر هیچ نگفتیم.
***
بوسهاَش مزه گیلاس میداد، این لبانِ ماتیلدا بود که به نرمیِ پرواز شاپرک ها..لبانِ مرا میبوسید، هنوز سَرَشْ بر شانه من بود و بوی خوشَشْ..مشامِ مرا نوازش میداد.
زیر انگشتانم، نتها و گامها را به آرامی به روی پیانو پیاده میکردم که مبادا با اندک تِکانی..این لحظه خوش بختی را از ماتیلدا و خودم به دور کنم… او با کمربند کیمونویِ من بازی میکند، دستانش سرد و آرام به روی سینههای میگذارد و با بغض آهنگی که من سالهای پیش..زمانی که او در بیمارستان بستری بود و در آنجا برای او تکرار میکردم را زمزمه میکند.
از زدن دست میکشم، احساس ما نیازی به هیچ موسیقی دیگر ندارد، ضربان قلبمان موسیقی است و آن بوسههای آتشین..شِعرَشْ.
بویِ خوشِ ماتیلدا مرا به وجد میاوَرَد، بوی خوشَشْ…تمامِ منْ..تنها دِل خوشیِ من است.