«مصدق» در گیومه!

وقتی آمد، وصیتنامه ی بابا را هم آورد. آن را گذاشته بود لای پوشه ی کهنه ای که کلی کاغذهای دیگر هم آنجا بودند؛ که هنوز، تا همین روزها حوصله نکرده ام نگاهشان کنم؛ حوصله که نه، دلم نمیآمد. انگار همه ی دردی را که در از دست دادن بابا دارم، در میان این پوشه ی کهنه و خاک گرفته بازنواخت میشدند؛ نه، بازنواخت میشوند.

آخرین پالتویش هم جزو سوغاتیهاست. نوشین آن را بار کرده و آورده است. چه کوچک شده بود؛ دیگر از آن اندام خوشقواره ی نظامی و ورزشکار که دل خیلیها را میبرد، که گاه خودم نگاههای خریداری را که به سویش کشیده میشدند، میدیدم، چیزی نمانده بود، چیزی نمانده است. حیف…

نوشین فقط دست کرد و از میان آن پوشه ی کاغذی، وصیت نامه ی بابا را درآورد. پالتو را که هنوز بوی تن گرم و عطر همیشگی اش را داشت، پوشیدم. خودم را در میان آستینها و تنه ی پالتویش گم کردم. در خیالم پدری را در آغوش کشیدم که دیگر نبود، دیگر نیست و پنج سال پیش، نه، چهار سال و خرده ای پیش، درست اردیبهشت ماهی، پس از یک بیماری طولانی رخت به جایی کشید که پایان همه ی ماست؛ هر چه کرده باشیم و هر چه شده یا نشده باشیم.

پوشه را گذاشته بودم جایی که روزی نگاهی به آن بیاندازم و تا امروز نشده بود. نه این که نمیخواستم، نمیتوانستم؛ نتوانسته بودم. هر وقت دلم برایش تنگ میشد، پالتو را میپوشیدم، وصیتنامه اش را از میان پوشه میکشیدم بیرون، بعد، خودم را در میان پارچه ای که چندی تن گرمش را در بر گرفته بود، گم میکردم…

پوشه ی کهنه پر از نوشته های پراکنده بود، و با این که بر اساس تاریخ مرتب شده بود، اما بوی کهنگی داشت. انگار از اعماق تاریخ آمده بود بیرون؛ تاریخی نه چندان دور، ولی برای مایی که بعدها به دنیا آمده ایم، دور ِ دور مینمود. هر چند که آن دوران برای خیلیها تازه است؛ چون هنوز نتوانسته اند از تور جادوی آن بیایند بیرون.

لای پوشه نوشته هایی روی ورقه هایی «امتحانی» هستند که حالا دیگر زرد شده اند. همه کپی هستند، ولی کپیها هم زرد هستند، زرد و کهنه. در میان پوشه، بیش از هفتاد و پنج تکه ی بریده ی روزنامه های قدیمی گذاشته است که تاریخشان به سالهای پیش از ازدواج بابا برمیگردد. البته نوشین یا شاید خود بابا پوشه را در پاکت بزرگتری بسته بندی کرده است که خراب نشود. حتی بابا با خط خوش ترکیبش با قلم نی درشت و مشکی؛ مثل مشقهای خط آن زمانها، روی پوشه نوشته است: «مصدق در گیومه»

نوشین هزار سال پیش آمده بود. بابا سال پیشش مرده بود و من حالا؛ همین امروز تصمیم گرفته ام پوشه را باز کنم. میخواستم بدانم چه چیزی وادارش میکرد، این همه کاغذ را این همه سال نگه دارد و بعد با این سختی برساندشان دست من. نخواسته بود پستشان کند. لابد ترسیده بود این وسطها گم و گور شوند. مگر به پست اسلامی اطمینانی هم هست؟

نوشین از همه ی کاغذها کپی گرفته، و پیش از آن، یادداشتها را اسکان کرده و برایم فرستاده است. با این همه سر کشیدن به حریم بابا، انگار تا همین امروز ممنوع بود. برای من ممنوع بود. و من حالا میروم که سری به صندوقخانه ی دل بابا بزنم. به خیالم نامه های عاشقانه اش بودند؛ نامه هایی از زنی که دوستش داشت؛ ولی چه تلخ؛ هیچگاه بابا را نشناخته ام؛ هیچگاه…

باز پالتو را میپوشم؛ باز بوی تن بابا در مشامم میپیچد؛ باز حسش میکنم که وقتی کوچک بودم، خیلی کوچک بودم، برای این که بخواباندم، با دست گرم و نرمش پشتم را نوازش میکند، تا خوابم ببرد.

پوشه را باز میکنم. نگاهی به دست نوشته ها… نه، عاشقانه نیستند. شاید بتوان عاشقانه شان خواند، ولی نه عاشقانه برای زنی؛ عاشقانه برای کشوری که این همه دوستش داشت. اول خیال کردم که یادداشتها یک جورهایی دستش رسیده اند؛ انگار نویسنده دوست بابا بوده؛ هم بوده و هم نبوده. شاید یادداشتها را جایی پیدا کرده؛ مثلا تو زیرزمین خانه ای که به آن اسباب کشی کرده، یا تو خیابانی… جایی کیفی را پیدا کرده… نمیدانم… یعنی تا حالا نمیدانم. این که بابا این همه یادداشت را، یازده دسته ی سنجاق شده ی یادداشت را و هفتاد و پنج تا بریده ی روزنامه را، از هر کدام دو بار با کلی یادداشت جنبی، این همه سال این طرف و آن طرف کشیده، خیلی جالب است؛ کاش بود و همه چیز را از خودش میپرسیدم؛ کاش…

«مصدق در گیومه»

من امروز درست روز دهم ماه نوامبر 2008 میلادی تصمیم گرفته ام یک نامه ی بلند بالا برای شما بنویسم. بله، میدانم که دیگر نیستید. شاید به قول بعضیها هستید، ولی جسم ندارید. بعد از آن بیماری وحشتناک که زبانتان دیگر نتوانست چیزی بگوید [سرطانتان] به جرگه ی رفتگان پیوستید و این خیلی بد بود. من دوستتان داشتم. خیلی دوستتان داشتم، مخصوصا که خیلیها بودند که شما را خیلی دوست داشتند و همانها به من فهمانده بودند که شما آدم «خیلی» خوبی هستید، یعنی بودید.

اما به نظر من برای آن جور کارهایی که شما میکردید، فقط خوب بودن کافی نیست. آدم اگر باورش بشود که خیلی خوب است، بعد پسوندش این میشود که دیگران را خوب نداند و کارهایی بکند که درست نیست؛ هرچند که خیلی هم هوادار داشته باشد.

شما درست روز 14 اسفند ماه 1345 از این دنیا رفتید. خیلی برایتان متاسفم. مخصوصا بعد از آن همه بیماریها و تنهاییها. بابا هم متاسف بود. برای همین هم کلی نوشته و بریده ی روزنامه برایم به ارث گذاشت که شاید اگر آنها را نداشتم، لزومی نمیدیدم این نامه ی بلند بالا را برایتان بنویسم. ولی خب، بعد از کلی کشمکش، دست آخر تصمیم گرفتم حرفهای دلم را صاف و پوست کنده برایتان بنویسم. مثلا نامه ای بنویسم و آن را در یک بطری شیشه ای بگذارم و به دریا بیاندازم. دنیا را چه دیدید؛ شاید اگر بر اساس تئوری آنهایی که به تناسخ معتقدند، زندگی دوباره ای یافتید، نامه ام را خواندید و نظرم را در مورد خودتان دانستید.

میدانید، تاریخ معاصر ما خیلی با شما عجین شده است. همه ی بلاهایی که این روزها سر ما میآید، بیشترش به همان موضوعی برمیگردد که اول این نامه نوشتم؛ این که شما خودتان را خیلی آدم درستی میدانید و چون اینجوری است، پس یعنی بقیه را نادرست میدانید و این اصلا درست نیست. اگر زنده بودید و من میتوانستم یک جوری به اتاق خواب شما راه پیدا کنم که همیشه جلسه ی هیئت دولتتان را آنجا میگذاشتید، شاید از چیزهایی که در کله ام میگذرد، با خبرتان میکردم و نمیگذاشتم خودتان را دربست و احساساتی بسپارید دست کسانی که نه دوست شما بودند و نه دوستدار ایران و خیلی دلشان میخواست ایران را دودستی تقدیم کنند به یک جاهایی که خودتان هم دوست نداشتید ایران به آنجاها وابسته شود. ولی من تعجبم از این است که شما با آن همه تحصیلات و آن همه اطلاعات، چطور خام میشدید؟!

آخ، ببخشید؛ نباید این کلمه ی زشت را به کار میبردم. دست من نیست. بابا هم در یادداشتهایش نوشته است که شما خام اطرافیانتان میشدید. پس لطفا ندیده بگیرید چه نوشته ام؛ باور کنید برای این حرفم دلیل دارم. خواهش میکنم، خواهش میکنم اعصابتان را کنترل کنید؛ اصلا نمیخواستم به شما «اتهام» بزنم. لطفا مرا از اتاق خوابتان بیرون نیاندازید؛ بگذارید همان دور و برها بپلکم و ببینم قرار است چه طرحی برای ما، یعنی برای بعد از خودتان پیاده کنید؟!

باور کنید دیدن یک نخست وزیر تحصیلکرده، فارغ التحصیل حقوق از اروپا آن هم با پیژاما/شلوار در اتاق خواب، تصویر دلچسبی نیست. اصلا چرا باید وقتی جانشینتان تیمسار زاهدی که نخست وزیر شد، در روزنامه ها بنویسند ایشان در دفتر نخست وزیری پشت میزی نشست که نخست وزیر معزول هیچگاه پشت آن ننشسته بود، تا امورات کشورش را رتق و فتق کند؟!

خیلی بد بود. من اصلا نخست وزیر پیژاما/شلواری را دوست ندارم. درست است که پیژاما/شلوار یک لباس فرنگی است، ولی همان فرنگیها هم این لباس را فقط توی اتاق خوابشان میپوشند و نه در جلسه ی هیئت دولت. خیلی «افت» دارد که شما آنجا جلسات هیئت دولتتان را برگزار میکردید و سفرا و وزراء را به حضور میپذیرفتید. من از این کارتان اصلا خوشم نمیاید؛ هرچند که هوادارانتان چشمشان را بر روی این کارتان ببندند. آخر ناسلامتی شما نخست وزیر یک کشور متمدن و بافرهنگ بودید؛ خودتان سالها در اروپا درس خوانده و این الفبا را یاد گرفته بودید. تصور این که شما ادای آخوندهای لخ لخو را دربیاورید، خیلی ناراحت کننده است. آخر ما قرار بود از شر آخوندها خلاص شویم، تا بتوانیم به شاهراه تمدن راه پیدا کنیم. اصلا اگر ما بارمان با این جماعت ِ آخوند به مقصد میرسید، چه نیازی بود که شما بروید اروپا تحصیل کنید؛ خب، همانجا توی قم و نجف میماندید و آخرش میشدید مثل آخوندهای دیگر، دست بالا میشدید یک مجتهد جامع الشرایط و کلی هم مرید و مقلد دنبال خودتان راه میانداختید، مثل همین شیعیان فعلی تان…

خنده دار این که وقتی اروپائیها فیلمی از زندگی ملکه ثریا ساختند، شما را هم در این فیلم؛ طبق روال زندگی سیاسی خودتان، با ربدوشامبر نشان دادند. شاه مملکت با آن همه یال و کوپال آمده بود خانه ی شما و شما داشتید با ربدوشامبرتان با او حرف میزدید. دست کم توجه نکردید که مثل فرنگیها جلو یک زن؛ آن هم ملکه ی کشورتان، لباس ترو تمیزی بپوشید.

شما را به خدا از دستم ناراحت نشوید. اصلا نمیخواهم عصبانی تان کنم که یک دفعه دوباره مثل همان روزها غش کنید و بیافتید روی زمین. خواهش میکنم، خواهش میکنم خونسردی تان را حفظ کنید. بالاخره این آشی است که شما هم در پختنش برای من و ما دست داشته اید. حالا یک کمی سوال و جواب که نباید این همه شما را عصبانی کند.

راستی چرا شما از رضا شاه خوشتان نمیآمد؛ چرا هیچگاه انتقادی از فک و فامیل خودتان، مثلا آخرین شاه قاجار که به احمد علاف معروف است، نداشتید، ولی با رضا شاه بیچاره که دم آخوندها را کمی قیچی کرد، مخالف بودید؟

اصلا شما یادتان میآید که اولین واکنش سیاسی تان چه زمانی بود؛ یا مثلا چند ساله بودید که رگ ایران دوستی و وطن پرستی تان یک باره گل کرد؟ اگر یادتان رفته، من یواش یواش یادتان میآورم. اولش باید یادتان بیاورم که کی هستید و کی بودید؟ خب، حتما متوجه هستید که این چیزها بیش از این که برای آگاهی خود شما باشد، برای آگاهی آنانی است که دو تا انگشتشان را چپانده اند توی هر دو گوششان و هی میگویند « لالالالالالا…» که یک وقت چیزی به گوششان نرسد و عاشورای 28 مردادشان خط خطی نشود؛ بله هوادارانتان را میگویم که حالا بیشترشان چپیده اند زیر عبای آخوندها و دارند مثل امامشان [امام آدمکشان] شعارهای ضد امپریالیستی تولید میکنند.

بدبختی این که آن زمانها هنوز رضا شاهی سر کار نبود که اداره ی ثبت اسناد راه بیاندازد تا معلوم شود ما بدبختها کی و کجا به دنیا میآئیم و پس انداخته ی کدام زن و مرد بیچاره ای هستیم؟ اما در خاندان سلطنتی قاجار حتما بودند میرزا بنویسهایی که بنویسند شما نواده ی سلطان ناصرالدین شاه قاجار، سلطان صاحبقران بودید که ولی نعمتش میرزا تقیخان امیرکبیر را که کمکش کرد بین آن همه شازده قراضه ی قاجار به پادشاهی برسد، کشت؛ آن هم با همدستی مادرش مهدعلیا و امام جمعه و شوهر صیغه ای همین مهد علیا؛ مادر بزرگ ِ پدر بزرگ شما!

شما همان دورو برها پا به این دنیای بی ریخت گذاشتید. جالب این که آن زمانها هنوز تاریخ ایران در برجهای قمری میگشت و باز هم هنوز رضا شاهی نیامده بود که تاریخ خورشیدی را به ما ملت عرب زده ی آخوند پرور و تروریست پرور زورچپان کند. بنابراین براین اساس شما باید حدودا در سال 1881 میلادی متولد شده باشید، لابد با محاسبه ای سرانگشتی میشود چیزی حدود 1260 خورشیدی یا یکی/دوسالی بعدتر که جنابتان پا به عرصه ی حرمسراهای قصرهای درندشت قاجارها گذاشتید و در درون ِ اندرونی یکی از این حرمسراهای ابوی نازنینتان «عوه عوه» راه انداختید. این تاریخ را من از بزرگداشتی که اعوان و انصارتان به مناسبت صد سالگی تولدتان در سال 1981 در این ینگه ی دنیا راه انداختند، درآوردم. شاید اگر شما هم بعد از پادشاهی رضا شاه نازنین به دنیا میآمدید، با این که از تخم و ترکه ی سلطنتی بودید، دست کم تاریخ تولد درست و حسابی تان میتوانست دست تاریخ نگاران بدبخت را در بیوگرافی نویسی از شما [این ابرمرد تاریخ معاصر ایران] بازتر بگذارد. ولی مگر خاندان «جلیل» سلطنتی قاجار وقت و حوصله ای هم برای اینجور کارها داشت؟ همه ی وقت نازنینش به حرمسرابازی و آخوند نوازی میگذشت و سفرهایش به اروپا با قرض و قوله از دولتهای بیگانه و خب، در همین راستا از دست دادن نصف مملکت و بستن قراردادهای دارسی و گلستان و ترکمنچای و غیره. این همه کار که فرصت سر خاراندن به سلاطین و درباریان قاجار نمیداد که به اسناد و مدارک مردم و اصلا زندگی نکبتی ایشان سر و سامانی بدهند؛ میداد؟

میدانید این علی شریعتی چیزهایی در مورد شما نوشته که خیلی خنده دار است. نخوانده اید؟ اشکالی ندارد. او بعدها که شما دیگر نبودید، این حرفها را نوشته است. حالا برایتان مینویسم. نوشته است که شما مرد آزادی هستید که هفتاد سال برای آزادی نالیده اید. خب، آدم اگر کسی را دوست داشته باشد، میتواند زشتیهای او را نبیند و حتی زشتی اش را زیبایی ببیند. تو یادداشتهای بابای خدابیامرزم کلی عکس از شما بود. تازه خودم هم که زدم تو گوگل، دو تا عکس از شما پیدا کردم که در یکی از آنها داشتید دست ملکه ثریا را میبوسیدید و در یکی هم دست محمد رضا شاه را.

من هم وقتی در سیزده سالگی عاشق پسری شدم، او را زیباترین و خوش تیپ ترین مرد دنیا میدیدم. حتی یکبار [باور کنید] یکبار تصمیم گرفتم به خاطرش خودکشی کنم، چون همین بابا که حالا مرده و دیگر نیست، نمیگذاشت با او حرف بزنم. یک شب تمام را تا صبح بیدار ماندم و فکر کنم بیست تا نامه برایش نوشتم. فردایش که رفتم مدرسه، قضیه را برای مهوش تعریف کردم. حالا مهوش هم مرده است؛ خیلی وقت است مرده است. او هم مثل شما سرطان گرفت و مرد، البته نه سرطان زبان، مهوش از سرطان خون نفله شد.

وقتی داستان آن شب کذایی را برایش تعریف کردم، پرسید:

«خب، این شازده ی خوشبخت کیه؟»

پسرک را که نشانش دادم، میدانید چه گفت؛ حتما خنده تان میگیرد: «این بابا که شکل الاغه!»

تازه آنجا بود که دیدم راستی راستی «محبوبم» شبیه به یک الاغ است، و دیگر از او بدم آمد. یادش بخیر مهوش را که چشمم را باز کرد که خودم را بیخودی حرام یک «الاغ» نکنم؛ هر چقدر که بابا بدجنس باشد و نگذارد با پسرها حرف بزنم!

حالا حکایت شماست. البته در مثل مناقشه نیست، ولی مگر علی شریعتی بیچاره نمیدانست که شما، هم دست ملکه را میبوسیدید و هم دست شاه را؟ البته اشکالی ندارد. آدمها گاه برای به قدرت رسیدن، یا در قدرت ماندن خیلی کارها میکنند. ولی اسم این کارها هر چه باشد، دیگر «آزادگی» نیست. لطفا به شیعیانتان بفرمائید اینطوری کلمات را از شکل و قیافه نیاندازند. من اسمتان را زدم تو گوگل و عکسهاتان را در حین همین دستبوسیها پیدا کردم. اگر خواستید کپی آنها را هم تو همان شیشه ی کذایی میگذارم و برایتان میفرستم.

البته علی شریعتی چاخانهای دیگری هم به خورد شیعیانش داده است که بماند برای بعد؛ اصل این است که این وصله ها به شما نمیچسبد.

ببخشید. باز مجبورم از شما عذرخواهی کنم. میدانید چرا؟ میترسم دوباره غش و ضعف کنید و دیگر حوصله تان نشود بقیه ی نامه ام را بخوانید و همه ی زحماتم هدر برود. برای همین هم یک نسخه از این نامه ی بلند بالا را برای شما پست میکنم، به آدرس احمد آباد. یک نسخه اش را هم در وب سایتم میگذارم. اصلا میدهمش به «سایه» تا چاپش بکند. کسی چه میداند فردا چه پیش خواهد آمد؟!

یکی از چیزهایی که دوست داشتم برایتان بنویسم، همین قضیه ی آزاد کردن تروریستها از زندان بود. آقای مصدق نازنین، شما که در اروپا درس خوانده اید و پیژاما/شلوار پوشیدن را هم آنجا یاد گرفته اید، حتما این را هم یاد گرفته اید که رئیس قوه ی مجریه حق دخالت در امور دو قوه ی مقننه و قضائیه را ندارد. من گاه میروم در تاریخ و نگاه میکنم میبینم شما در سالهای میانی قرن بیستم نخست وزیر این کشور فلک زده بوده اید. خب، این کارها چه بود که میکردید؛ قباحت دارد؛ مگر شما چیزی از منتسکیوی بیچاره نخوانده بودید؛ اگر شما این چیزها را در دانشکده های حقوق بلژیک و سوئیس و فرانسه نخوانده اید، پس باید در ِ آن دانشگاههایی را که به شما مدرک دکترای حقوق داده اند، گل گرفت. من اگر بودم همه ی این دانشگاهها را میبستم و به جایشان حوزه ی علمیه [جهلیه] برای مسیحیها باز میکردم که توی همه کاری دخالت کنند؛ درست مثل پاپها و درست مثل آخوندهای این دوران و همان دوران شما، مثل همان سید ابوالقاسم کاشانی رفیق نیمه راهتان…

راستی یادتان هست این ابوالقاسم کاشانی چقدر در کار دولتتان دخالت میکرد و چقدر توصیه و دوسیه برای استخدام این و آن به ادارات مختلف سرازیر میکرد؟! البته از امثال کاشانی انتظار این که این چیزها را بفهمند، نمیرود. آن بدبخت هم آخوند بود و آخوند جماعت اگر تو کار و زندگی و اتاق خواب مردم دخالت نکند، از غصه میمیرد. اصلا با همین دخالتهاست که این آخوندها هزار و چهارصد سال است رس مردم را کشیده اند و ول کن معامله هم نیستند.

نمیبینید؛ تو همه کاری دخالت میکنند؛ تو پوشیدن، تو نوشیدن، تو بوسیدن، تو اتاق خواب مردم، تو مناسبات مردم و برای همین هم گند زده اند به کل مملکت و مملکت را تبدیل کرده اند به یک «فاحشه خانه» ی بزرگ و درندشت. دیگر هیچ چیزی در ایران ِ این روزها قباحت ندارد؛ چون مردم قید اخلاق و ادب و تربیت را زده اند؛ چون دیده اند که متولیان اخلاق و دین، همین آقایان علما و روحانیون، خودشان چه گندابی از فساد و فحشا و پشت هم اندازی و دروغ هستند.

یکی از موضوعهای مسخره ای که من کلی برای فهمیدنش معطل شدم، قضیه ی مفتی قتل احمد کسروی بیچاره است. بعد از کلی کند و کاو، تازه فهمیدم چرا این علی شریعتی چاخان گو این قدر سنگ این بابا [مفتی قتل کسروی] یعنی آخوند علامه ی امینی را به سینه میزند. این مجاهدین خلق، این تروریستهای بعدی، درست همان سالی که قاتل اصلی احمد کسروی، نواب صفوی به دار مجازات آویخته شد، اعلام موجودیت کردند، تا مبادا جهان «از حجت تروریستی» خالی بماند و خدای خودشان را که خدای بن لادن و خمینی و نواب صفوی است، خوش نیاید. حالا میبینم و میشنوم که این شریعتی چاخانگو چقدر از این امینی «الغدیر» تعریف و تمجید کرده است. اگر رهبران سازمان مجاهدین میدانستند که برخلاف استنباطشان، به شریعتی اصلا تهمت روشنفکری نمیچسبد و او خیلی زودتر از خودشان طرفدار تروریسم و تروریستها و مفتیان تروریسم بوده است، تو دم و دستگاهشان بساط «روشنفکر زدائی و شریعتی زدایی» راه نمیانداختند. شاید یک روزی هم داستان این دوره ها را برایتان نوشتم؛ فعلا بروم سر همان پاسخهایی که به من و نسل من و بعد از من بدهکارید؛ او.کی.؟

راستی آقای مصدق، گیرم شما از احمد کسروی خوشتان نمیآمد. خب اشکالی ندارد؛ خیلیها از خیلیها خوششان نمیآید؛ ولی خونش را دیگر چرا هدر کردید؟

میدانید، من این روزها خیلی حرفها دارم که به شما بزنم. خوشتان نمیآید، نیاید. حالا که نیستید و لابد نامه ام میافتد دست هوادارانتان که با سند و مدرک هم میانه ای ندارند و از شما یک مذهب ساخته اند؛ یک مذهب تازه و خودشان هم شده اند شیعه ی شما؛ شیعیان مصدق؛ درست مثل شیعیان علی ابن ابیطالب یا شیعیان امیرالمومنین معاویه بن ابی سفیان؛ البته این آخری دیگر شیعه ندارد. شیعیانش با خودش به تاریخ پیوسته اند، ولی شیعیان آن اولی حالا تو مملکت ما دارند حکومت میکنند، و همان سنت او را برای «بکش بکش» به کار میبرند. تا همین حالا هم سی سال است این شیوه را برای استمرار حکومتشان به کار گرفته اند و اصلا خجالت نمیکشند؛ ککشان هم نمیگزد که بفهمند قرن بیستم و بیستم و یکم، یک فرقهایی با 1400 سال پیش، آن هم در میان آن اعراب بدوی که جز شمشیر و خشونت، زبان دیگری را نمیفهمیدند، دارد…

حتما خبر دارید که همان عربها نگذاشتند این اولی بیست و پنجسال خلیفه شود، چون خیلی از آنها را کشته بود. خانواده ی عربی نبود که زخم شمشیر این خلیفه ی بعدی را به تن نداشته باشد. با این همه این ملت فراموشکار از این اولی یک پیغمبر جدید ساخت و یک دین جدید؛ همان علی شریعتی چاخان گو هم چیزهایی در باره اش نوشت که تو دکان هیچ عطاری پیدا نمیشود. بیخود نیست که 95 درصد مسلمانان جهان، شیعیان علی ابن ابیطالب را اصلا جزو آمار مسلمانان به حساب نمیآورند و کافرشان میخوانند. از یک میلیارد و دویست/سیصد میلیون مسلمان در تمام دنیا، فقط صد میلیونش شیعه هستند که بدبختها یا ایرانی اند و یا در کشور فلک زده ی عراق؛ آن هم مجاور قبور امامانشان هر سال به سر و کله ی خودشان قمه میزنند و دنیا را برای این تئاترشان به خنده و گریه میاندازند؛ یعنی باز هم [به قول همان مسلمانها] حرکاتی غیراسلامی و بت پرستانه،. من که با همه شان از دم مخالفم؛ خوشتان نمیآید، نیاید، ولی اینطوری است.

میدانید اقای مصدق، من در تاریخ جدید ایران فقط دو پادشاه را دوست دارم؛ یکی نادرشاه افشار را و یکی هم همین رضا شاه پهلوی را که شما این همه چوب لای چرخ حکومت خودش و پسرش گذاشتید و سر آخر هم باعث شدید که دوباره حکومت بیافتد دست همراهان و همکاران فک و فامیلتان شاهان قاجار آخوند زده.

البته میدانم که شما این حرفها را باور نمیکنید. حق هم دارید. چون شما هم شیعه هستید، یعنی شیعه ی یکی دیگر و اگر حرف مرا باور کنید، آن وقت معلوم میشود که به قول برتولت برشت، در پایه های ایمان هزارساله تان [1400 ساله تان] شک افتاده است. بیخود نیست که برای اعلام و اثبات وفاداری تان به نظام پادشاهی و قانون اساسی مشروطه، پشت جلد قران را امضاء میکنید و به دست تاریخ میسپارید. این، یعنی این که تا دینش به سلطنت و نظام پادشاهی وفادارید.

میدانید من اگر جای شما بودم، این کار را نمیکردم. این کاری که شما کردید، کار درستی نبود. شما با این کارتان دین مردم را بازیچه ی حفظ قدرتتان قرار دادید و این خیلی بد بود. رک و راست میگفتید که به نظام حکومتی ایران وفادارید. اصلا مگر دیگر نخست وزیران ایران در آن دوران هر روز مجبور بودند قسم/آیه بخورند که به پادشاه و ملت خیانت نمیکنند و پشت قران را امضاء میکردند؟

کدام نخست وزیر دیگری این کار را کرده است؛ بجز همان سوگند در آغاز کارشان در مجلس. لابد میخواهید بگوئید مجبورتان کرده اند، نه؟ اینطور نیست. خودتان هم میدانید اینطور نیست. آنقدر آدم ناباب برای ملت و حکومت دور و بر خودتان ردیف کرده بودید که کک به تنبان همان شاه جوان تازه کار هم انداختید. اصلا چه کسی میتوانست مردی چون شما را [با آن همه ید بیضا] مجبور به کاری بکند؟!

اما این مقوله ی ترور و ترورهای سیاسی/مذهبی در دوران شما و پیش از شما راستش خیلی جای حرف دارد.

اصلا میدانید که به دلیل بی توجهی شما و دولتتان به بافت اخلاقی/فرهنگی جامعه ی ایرانی، جامعه ای که تازه چند سالی بود امنیت را تجربه میکرد، و تصویر و تصوری از آزادی نداشت، آن همه خرابکاری در این مملکت شد؟

درافتادن با این بافت ناکار فرهنگی و مذهبی کلی تجربه میخواهد. خم رنگرزی نیست که یک ملت عقب افتاده ی مذهبی مقلد هر جوجه آخوندی را بکنید توش و از آن طرفش ملتی آزاده و آزادیخواه و آزاداندیش تحویل بدهید. آزادی چیزی نیست که شما بتوانید به مردم ارزانی کنید. برای آزادی باید فهمش را داشت، میدانستید؟

از همان زمانی که متفقین رضا شاه را مجبور کردند ایران را ترک کند و به ژوهانسبورگ برود، تا سال 1332 ملت ایران از آزادی نسبی برخوردار بود. البته آزادی به معنی بلبشو و خیز برداشتن دوباره ی آخوندها و تجزیه طلبها و وطنفروشها برای آنارشی بازی؛ و شما هم از این قاعده مستثنی نبودید بدبختانه؛ میدانید چرا؛ چون محمد رضا شاه پهلوی خیلی جوان بود و هنوز نتوانسته بود حکومت کند؛ بیچاره داشت «سلطنت» میکرد.

در همان «آزادی»های این دوران دوازده ساله بود که شورویها توانستند نصف مملکت ما را ملاخور کنند و خوابهایی طلایی برای بالاکشیدن بقیه اش ببینند. شما هم در تمام این دوران یا وکیل مجلس بودید و یا نخست وزیر. وکیل همان مجلسی بودید که به آن مجلس «خاکبرسرها» میگفتید. یادتان هست؛ همین مردم شما را انتخاب کرده بودند. لابد دیگر منتخب مردم نبودید، برکشیده ی مجلس و شاه بودید برای پست نخست وزیری و به همین دلیل هم به مجلس آن حرفهای رکیک را میزدید؛ توی سرشان میزدید؛ شانتاژمیکردید؛ بست مینشستید و با شانتاژ و غش و ضعف اختیارات ششماهه ی مجلس یعنی قوه ی مقننه را به رئیس قوه ی اجرائیه که خودتان بودید، تحویل میدادید و تازه بقیه اش را هم میخواستید. بازهم با کلی کشمکش و شانتاژ درخواست یک سال دیگر این اختیارات را میکردید. حتما یادتان نرفته که همین شانتاژهاتان زمینه ای شد برای این که تنها شوید و تنها بمانید و کسی دیگر برایتان تره هم خرد نکند. نه مردم، و نه همراهان و یارانتان که آنها هم خیال میکردند از آن شلوغبازیها و جو سازیهای شما آبی برایشان گرم میشود. بعدها که دیگر شما همه چیز را فقط برای خودتان میخواستید، همگیشان عقب کشیدند؛ یادتان هست؟!

شما از قوام السلطنه هم خوشتان نمیآمد. از احمد کسروی هم خوشتان نمیآمد. یادتان نیست چه قشقرقی راه انداختید که دولت قوام را از کارکرد بیاندازید؛ بعد هم خانه و زندگی اش را مصادره کردید؛ یادتان نیست؛ همین وزیر خارجه تان حسین فاطمی این بلاها را سر آن بیچاره آورد. البته من هم از او خوشم نمیآمد، ولی بابا معتقد بود که قوام سیاستمدار درستی بود؛ ایران دوست بود؛ بابا مخصوصا از کلاهی که قوام السلطنه سر استالین گذاشت، خیلی تعریف میکرد؛ اما به نظر من مردان سیاسی نمیتوانند آدمهای درستی باشند؛ چون برای به قدرت رسیدن و در قدرت ماندن، خیلی کارها میکنند که درست نیست. درست مثل خود شما؛ یادتان نیست؟

البته من هم میدانم که در دوران نخست وزیری همین قوام السلطنه [تلویحا] ریختن خون احمد کسروی مباح شد. مگر پاسبانها و ژاندارمها در همین دوران نبودند که ایستادند تا نواب صفوی چاقو به سر و گردن کسروی زد؛ مگر همینها برای تروریستها هورا نکشیدند؟

شما هم در این راستا همکار قوام بودید. شما هم میخواستید در در راستای سیاست «رضا شاه زدایی» به قول محمد علی فروغی «به دین هم حمایت» کنید؛ برای همین هم با دخالت شما در قوه ی قضائیه یا دست کم با رضایت دولت شما و شخص شما، قاتلان کسروی بیچاره لقب «قهرمانان ملت» گرفتند و از زندان و مجازات معاف شدند. اینها را در کتابهای تاریخی هم نوشته اند؛ نخوانده اید؟

من از رضا شاه بیشتر از همه ی شماها خوشم میآید، که نه در اروپا و در دانشگاههای مدرن درس خوانده بود، و نه ادعایش را داشت و نه عنوانهای گزاف دکتر/مهندسی به دمش میبست، ولی آنقدر مدرن بود که بداند هر بدبختی و عقب افتادگی که ما داریم، از دست همین قشر پلید آخوندهاست. برای همین هم تا میتوانست، تا توانست دست درازشان را از دامن دادگستری و آموزش و پرورش مملکت کوتاه کرد؛ ولی شما چه کردید؟

من البته همه ی کارهای شما را منفی نمیدانم. شما معجون عجیب و غریبی بودید؛ ملقمه ای از باصطلاح روشنفکرانی که این روزها اسم ملی/مذهبی به خود داده اند. با این همه، این که نگذاشتید مهدی بازرگان وزیر فرهنگ دولتتان شود، خیلی خوب بود. اگر بازرگان میآمد سر وزارت فرهنگ، سر دختربچه های مردم لچک میکرد، کما اینکه سالها بعد آمد و کرد. من خودم بازرگان را از نزدیک دیده ام. پیرمرد حاضر نبود هنگام گفتگو به صورتم نگاه کند؛ لابد میترسید بهشتش خط خطی شود.

همه تان همینطور بودید؛ شما، قوام السلطنه، هژیر، سهیلی، فروغی؛ همه تان میخواستید به هر حیله در دل آخوندها رهی پیدا کنید. نمیخواستید سیاست گندزدایی رضا شاه ادامه داشته باشد. به مملکت گند زدید و حالا گندش، نسل ما و نسل بچه های ما را هم گرفته است. نمیبینید؛ گندش دنیا را برداشته است.

من از شما واقعا تعجب میکنم. شما که در مجلس چهاردهم نماینده بودید، شمایی که زمانی والی استان فارس و توابع بودید، شما که کلی پست و مقام دیگر داشتید، شما که از آن شازده قراضه های قاجار نبودید و تحصیل کرده ی اروپا بودید. شما که خواهر زاده ی آخرین شاه قاجار بودید، یعنی نمیدانستید که قاجارهای خرافات زده چه بلایی سر این مملکت آورده اند که با اصلاحات رضا شاهی و با تغییر سلسله ی سلطنتی مخالفت میکردید؛ شما با همان شاهی مخالفت میکردید که در زمان جنگ جهانی دوم کلی پاسپورت ایرانی برای یهودیان فراری از چنگال حکومت وحشت نازیها صادر کرد تا جانشان را نجات دهد، ولی شما حتی شناسایی دولت اسرائیل را که نخست وزیر پیشین ایران، ساعد مراغه ای انجام داده بود، کنسل کردید؟

فامیل بازی به جای خود، ولی واقعا شما نمیدانستید که ایران هر چه زودتر از شر حکومت مذهب زده ی قاجار خلاص شود، هم برای خودش بهتر است و هم برای دنیای متمدن؟ نمیدانستید که شکستعلیشاه یکی دیگر از اقوامتان نصف مملکت را به تاراج داد، آن هم با همدستی ِ همین آخوندهای لوس و بیمزه؟

واقعا من دیگر دارم خیال میکنم که شما نه تنها حقوق نخوانده اید، بلکه اصلا از تاریخ هم هیچی سرتان نمیشد. همه ی عنوانهایی هم که به شما داده میشود، از همان عنوانهای چاخان ساخت کارخانجات علی شریعتیهاست و لاغیر. خب؛ من چند نسل بعد از شما به دنیا آمده ام. وقتی آمدم که آخوندها خیز برداشته بودند مملکت را درسته بچاپند و چاپیدند. میدانید الگوی آخوندها برای حکومتشان، همان دوران قاجارهاست؛ همان دوران ِ همراهی پدرها و عموها و داییها و فک و فامیلتان، یعنی همان شازده قراضه های قاجاریه، با ملاها!

خیلی دلم میخواست میخواندم که یک جایی شما در دانشگاهی دو واحد درس آزادیخواهی و آزادگی گذرانده اید، تا دیگر آزادی را با آنارشیسم عوضی نمیگرفتید. این مردم بدبخت عقب افتاده همیشه این دو تا مفهوم را با هم عوضی گرفته اند. بیخود نیست که این آخر و عاقبت من و ما و نسل ما و نسل بعد از ما است.

یادتان نداده بودند که قانون باید از حقوق شهروندان حمایت کند؛ یاد نگرفته بودید که تروریستها و قاتلها را باید مجازات کرد؛ یادتان نداده بودند که برای لبخند هر شازده قراضه و آخوند زپرتی، قوانین مدنی و جزایی کشور را نمیشود و نباید زیر پا گذاشت؟!

نمیدانستید که برای آزادی، و برای آزادگی باید آگاهی داشت؟ در همین اروپای امروزی و در همین قرن بیست و یکم هم هر کسی به بهانه ی آزادی نمیتواند هر غلطی دلش خواست بکند. فکر میکنم اولین درس آزادیخواهی شناختن مسئولیت در قبال دیگر شهروندان است. در دانشگاههای دوران تحصیل شما از این واژه ها خبری نبود، یا بود و شهوت قدرت همه را از یادتان برده بود؛ راستش را بگویید لطفا!

باور کنید اینجا نه محاکمه ای در کار است و نه اعدام و زندانی. شما هم به نام و نانتان رسیده اید و شده اید شهید کربلای 28 مرداد و خودتان را هم بیمه کرده اید. دست کم بگذارید من بدبخت بدانم چه بر سرم آورده اید آقای «پیشوای آزادی» نازنین!

اگر شما در مجلس و هیئت دولتتان در اتاق خوابتان برای شانتاژ غش و ضعف میکردید، من بدبخت فقط از روی بدبختی و بیکسی اعصابم به هم میریزد. نه قدرتی دارم که برای نگه داشتنش دست کسی را ببوسم و نه در حسرت قدرت و مقامی ام که به عنوان یک زن از زیر لنگ و پاچه ی مافیای قدرت در ادبیات و سیاست رد شوم و به آنها حال بدهم که اجازه بدهند پا به اقلیم از ما بهتران بگذارم. هر چه هستم و هر چه بشوم، نه برای دستبوسی و پابوسی شاه و فقیهی است و نه باندبازی و بندبازی گذشتن از بعضی عفت و طهارتها. باور کنید؛ چه خوشتان بیاید و چه نیاید، خیلی دلم میخواهد برایتان بنویسم که «پیشوای آزادی» نیستید. شاید بتوان شما را پیشوای یک مشت جوان نا اگاه و پرشور خواند که حالا دیگر جوانان قدیمند و خیلیهاشان رخت کشیده اند به دیار فعلی شما و خیلیهاشان در شرف این کارند.

خیلی از این خیلیها حالا آنقدر پیر و پاتال شده اند که بالاخانه شان تقریبا تعطیل است و شده اند عینهو موزه های دوران هرودوت و اهرام ثلاثه ی مصر. جز چند صد کیلو عکس رنگ پریده ی سیاه و سفید، چیز دیگری یادشان نیست. حرف که میخواهند از مرجع تقلیدشان، یعنی شما بزنند، آب دک و دهانشان راه میافتد و هی باید با دستمال کاغذیهای چهارلایه دور دهانشان را از تف مبارکشان پاک کرد. حالا جای شکرش باقی است که آب دهانشان تبرک نیست، اگر بود چه خاکی باید به سرمان میریختیم؟

«تبرک آب دهان شیعیان و شهدای «پیشوا» دم قبرستان ابن بابویه یا احمد آباد، کیلویی فروشی؛ آی بدو بابا، از دست میدی ها»

بازار سیاه تف متبرک!

اینها برخی از شیعیان شما هستند که با «براندازی» حکومت اسلامی بدجوری مخالفند. کلی از همینها کباده کش همین حکومت اسلامی بوده اند. دوست دارید اسم چندتاشان را ببرم؛ آن کدامشان بود که وزیر خارجه ی حکومت اسلامی شد؛ کریم سنجابی؛ و آن یکی که وزیر کارشان شد و طفلک را بعدها بدجوری ناکار کردند؛ بله؛ داریوش فروهر را میگویم. راستی شما چگونه اجازه میدادید کباده کش شیعیانتان چاقوکشها باشند؟

میدانید ما ملت بدبختی هستیم. هرکسی هر کاری در زندگی اش کرده باشد، اگر بدجوری بمیرد، میشود شهید و میرود در رده ی شهدای کربلا و عاشوراهایی این چنینی؛ نمونه اش همین حسین فاطمی، رفیق دیر و دور شما!

از همه ی ما تنها سنگ قبری میماند و چند خروار خاطره، در خاطره ی آنانی که دوستمان دارند، و چند یادگاری دست این و آن؛ و چه خوب که زندگی درستی کرده باشیم. آفتاب حتی در غرب هم خیلی زیر ابر نمیماند. آنجا هم که همیشه ی خدا هم یک عالم مفتی و ملا و محتسب ایستاده اند که گل روی آفتاب بمالند. اگر به روی همه ی این خاطره ها گل هم مالیده باشیم، میرسد روزی که دیگر دفتر و دستکها در اسباب کشیها لو میروند و خودشان، ضد خودشان را در آستینهای بیقواره شان میپرورانند؛ باور کنید!

آقای مصدق نازنین، خیلی حرفها دارم که برایتان بنویسم؛ اگر «امان» یافتم؛ باز هم خدمتتان خواهم رسید؛ فعلا شب و روزتان در «بهشت» وعده داده شده از سوی آخوندها خوش!

با احترام و بدون پیژاما شلوار

نادره افشاری

– شکست علیشاه لقبی بود که مردم به فتحعلیشاه برای از دست دادن نیمی از کشور داده بودند.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!