ژاکتهای ننه

هر سال همین که اولین برگ مادر مرده پاییزی ریق رحمت را سر می کشید و از شاخه جدا می شد، هنوز رقص مرگش میان زمین و آسمان تمام نشده بود که ننۀ ما به مصداق خیزید و خز آرید می خیزید و میل های بافتنی و گلوله های کاموایش را می آورد. بعد از آن برای تمام پاییز و زمستان میل های بافتنی بودند که دور یکدیگر می چرخیدند و می گردیدند و به همدیگر کله می زدند و دوباره به استهزاء ته شان را به یکدیگر نشان می دادند، و گلوله های کاموا بودند که روی زمین دور خودشان می غلتیدند و هر از چندی کله معلق می زدند.

البته که یک کسی هم باید محصول دست ننه را می پوشید و آن وقت بود که ننۀ ما سانتیمتر به دست می آمد سراغ ما. اول از همه دور گردن را اندازه می گرفت. چنان مترش را دور گردن ما تاب می داد و سفت می کرد که گویی حکم به دار آویختن ما را همان گاه به او ابلاغ کرده بودند و ما با رگهای متورم گردن و حالت خفقان صحنه های عمر کوتاهمان را مرور می کردیم. بعد که روی ما سفید شده بود و با عزراییل بر سر یک خرده جان مشغول چانه زدن بودیم ننۀ ما که در تمام مدت این مرگ تدریجی نتوانسته بود شمارۀ روی متر را بخواند، انگشتش را می گذاشت روی شماره و گردن ما را آزاد می کرد. مانند غریق نجات یافته ای سرفه می کردیم و ننه نگاهی می کرد و می گفت: مثل این که دوباره سرما خوردی. به شنیدن این حرف برق از سر ما می پرید که الان است که دوباره ما را ببرد درمانگاه کذائی شرکت نفت و بگوید که این بچه سرما خورده. آنها هم یک کارد بدهند که برو اتاق قرمز، سبز، زرد و یا آبی. اتاقها در دو طرف یک کریدور قرار داشتند و جلوی هر کدام هم نیمکتی همرنگ در آن قرار گرفته بود که روی آن کودکان منتظر العذاب و ننه هایشان به صف شده بودند. فرق هم نمی کرد که به کدام اتاق و به چه دلیل وارد می شدی. دکتر بی انصاف یک چوب بستنی را می گذاشت روی زبان آدم و تفحصی به دهان و دهلیز حیات می نمود و مانند همیشه می پرسید: به پنی سیلین حساسیت داره؟ به شنیدن جواب منفی در کمال نامردی دو تا آمپول و یک مشت قرص تلخ که ما قورت دادنشان را بلد نبودیم و یک شیشه از معجون زهرالمصالح که به هر دلیل نداشته ای شربت نامیده می شد می بست به ناف ما. آمپولها را چند تا پرستار سادیستی توی کشتارگاه ته کریدور که همیشه صدای ضجه و گریه قربانیان خردسال از آن شنیده می شد توی ماتحت آدم فرو می کردند و بعد هم می گفتند مرد که گریه نمی کنه.

پس از آن هنوز مکافات تمام نشده بود و بعد از گردن، دور بازو اندازه گرفته می شد که انگشتان دست آدم خواب می رفت و سپس دور شکم که پس از آن دیداری از مستراح تازه کردن به صلاح تنبان بود.

البت که این سرگرمی سازنده مانع تماشای تلویزیون نمی شد. چشمهای ننه ما خیره می شد به صفحه تلویزیون و زیر لب ورد شمارش اعداد می خواند و دستها میل ها را می چرخاندند. شخصیتهای خوب فیلمها را نصیحت می نمود و از عواقب کار هشدار می داد و بد ها را نفرین می کرد. اگر مرد ظالمی در فیلمی به ستمگری مشغول بود و آقا هم در اتاق حضور داشت، حتماَ ننه به او یاد آور میشد که: این مثل توئه. هنرپیشه های زن مظلوم را هم که البته به خودش تشبیه می نمود.

اما این دو کار را در یک زمان کردن خیلی هم به نفع ننۀ ما تمام نمی شد و چند روزی که از این بافتن می گذشت ننۀ ما متوجه می شد که توی همان اولین ردیف یک گره کم زده است. کمی ابراز ناخشنودی می نمود و پس از قدری شکایت از زندگی که حواس برای او باقی نگذاشته شروع می کرد به شکافتن هر آن چه بافته بود. این حقیر بی شک آن را به فال نیک می گرفت و از شادی این ور و آن ور می دوید. حتی چند روز تاخیر در پوشیدن ژاکت ننه بافته که تنها به درد استتار در میان درختهای بی عار می خورد غنیمت بود. گاه گاه هم با یک لته بافتنی می آمد سراغ آدم و آن را روی شانه مان میزان می کرد و قیافه مهندسها را می گرفت.

فلک هیچ وقت روی خوشش را به این مبتلای زمین و زمان نشان نداده و بالاخره روز موعود فرا می رسید و ننۀ ما ژاکت به دست می آمد بالای سر ما که روی زمین چمباتمه زده بودیم و می خواستیم حل المسائل کنیم که از دوازده ریال پرویز بعد ازخریدن چهار مداد یک ریالی و دو عدد سیب سه ریالی چقدر مانده و متحیر که چرا در شهر ما سیب و گلابی را کیلویی می فروشند. مبهوت بودیم که چرا به جای میوه برای خودش قاقالی لی نخرید چون میوه را همیشه ننۀ آدم می خرد. ما خودمان همیشه میوه را از سبد خرید ننه مان کش می رفتیم که همان طور که می گفت همۀ میوه فروشها دوستش داشتند و بهترین میوه ها را به او می دادند چون او مثل زنهای بی وجدان دیگر میوه هایشان را فشار نمی داد و له نمی کرد. البته که قصاب هم همان طور که بارها شنیده بودیم همیشه بهترین گوشت را به او می داد چون او از همه بهتر گوشت می شناخت و قصاب نمی توانست آن گوشتهای گندیده ای که به بقیه می داد به او هم قالب کند.

توی همین فکرها بودیم که ننۀ ما می گفت: سرت را بیار جلو. با اکراه سرمان را جلو می بردیم و سعی می کردیم که آن را از سوراخ ژاکت که مثل دل معلم ناکردارمان تنگ بود رد کنیم. البته که قطر کلۀ آدم از قطر گردنش بیشتر است و اگر نه همۀ آدمها کله گلابی بودند. به همین دلیل ساده سوراخی که به اندازۀ گردن آدم باشد برای کله اش کوچک است و ما خوشنود به ننه مان می گفتیم که یخه اش کوچک است. ننۀ ما که این جور استدلالها در وجودش جایی نداشت می گفت: چی کوچیکه؟ این جا باز می کنه. و با گفتن آن سوراخ را می گذاشت روی فرق سر ما و شروع می کرد به کشیدن. به دماغ که می رسید گیر می کرد چون همان زمان هم دماغ ما تناسبی با بقیه هیکلمان نداشت، و ننۀ ما بیشتر زور می آورد. زمانی که سر ما از سوراخ رد شده بود دیگر پوستی هم به صورت ما نمانده بود که خدا خیر بدهد سیم محترم ظرفشویی و الطافش را.

بقیه تن مان هم که از قبل پوستی بهش نمانده بود، چه که تا می رفت که یک لایه نازک پوست روی بدن ما بنشیند دوباره شب جمعه بود و ننۀ ما کیسه حمام به دست دنبال ما می گشت. آب جوش توی تشت قل قل می کرد و بساط شکنجه آماده بود. با دیدن تشت که مثل دیگ حلیم بخار می کرد بغض گلویمان را می گرفت و در نهایت بیچارگی تن به تقدیر می دادیم. بعد ننۀ ما همان طور که نشسته بود و آب جوش را مثل مالک دوزخ کاسه کاسه روی سر ما می ریخت می گفت الان گرمت می شود، و ما هنوز هم پس از سالها فرق بین گرم شدن و سوختگی درجه دو را نفهمیده ایم و هر وقت می شنویم که یکی گرمش شده دلمان برایش کباب می شود. بعد از این که خوب بدن ما با آب جوش می سوخت و تاول می زد، ننۀ ما روی کیسه را سفیداب می زد و می گفت: کمرت را بیار جلو. خدا لعنت کند جد و آباء هر آن کس که کیسه را اختراع کرد و سگ ببارد به قبر آن که سفیداب را اکتشاف نمود. تنها لحظۀ خوب حمام همانا لیف زدن بود که عمرش مثل عمر گل کوتاه بود، اما به جایش کیسه کشیدن تا دلتان بخواهد طول می کشید. از حمام که در می آمدیم پوست به تنمان نمانده بود و مثل گربۀ سبیل بریده یک وری راه می رفتیم و سعی می کردیم اختیاراعضاء بدنمان را دوباره به دست بیاوریم.

اما داشتیم از ژاکتهای ننه مان تعریف می کردیم. البت که همه جایش تنگ نبود و قسمت دور شکم آدم را یاد دامن قوچانی می انداخت. آستینها هم که طبق معمول هر ساله کم می آورد و وسط راه آرنج و مچ بنزین تمام می کرد.

همیشه هم یخه گرد نمی بافت. برای برادر وسطی یخه هفت می بافت، اما آن هم هفتش گرو هشتش بود و راس پیکان این هفت به جای مرکز زمین قطب جنوب را نمایش می داد. البته که همه اش شگردهای ننه ما نبود و مدار مغناطیسی زمین هم تاثیرات خاص خودش را داشت.

برادر بزرگه حسابش را جدا کرده بود و حتی نان هم نان بازاری می خورد. نتیجه مستقیم این بود که نانهای ور نیامده ننه که از همان اول هم خوردنش سخت بود بیشتر توی دیگ می ماند و قوت لایقوت تبدیل به قوت لایموت می شد. با این حساب کردن یکی از این ژاکتها توی کت برادر بزرگه که پیراهن سفید می پوشید و یخه اش را باز می گذاشت تا همه گردن بند صلیبش را ببینند کاری بود کارستان که از بحث و مشاجره با زن اسماعیلی هم سخت تر بود و ننه ما از عهده اش بر نمی آمد. بعد ننۀ ما به مصداق مساوات الاراجل مترش را بر می داشت و می رفت که دور شکم آقا را اندازه بگیرد که همیشه مترش کم می آمد و مجبور بود بقیه اش را وجب کند. کمی که از بافتن ژاکت آقا می گذشت ننۀ ما ملتفت می شد که اندازه های آقا با ما فرق دارد و نمی شود برایش با دو گلوله کاموا ژاکت بافت. اما زن صرفه جویی مثل ننه نمی رفت که دوباره کاموا بخرد و شروع می کرد به شکافتن ژاکتهای پارسال که این ور و آن ور نقش بالش را برای برادر بزرگه بازی می کردند. تکیه گاهی که سر را به آن تکیه دهد و فلوت بزند یا از نفیر نی بنالد. روی همین حساب آقا همیشه ژاکت راه راه گیرش می آمد که نصفش آبی بود و نصف نصفش قرمز و باقی هم سبز و بنفش و نارنجی و آدم را به یاد همان درمانگاه کذائی می انداخت. یکی دیگر از خواص ژاکتهای آقا این بود که همیشه می شد نافش را دید زد. خدا را شکر که برای دائی کوچیکه با آن ناف قلمبه اش ژاکت نبافت.

خدمت شما که عرض شود بعد از تمام این حرفها ننۀ ما توی کار خدا عیب می دید و توی این ژاکتها نمی دید. هر یک از آنها در نظرش معجزه ای هنری بود که باید آن را قاب می کردند و در موزه ها و گالری های دنیا به معرض تماشا می گذاشتند. نه پوست رفتۀ صورت ما و نه هفت انگلیسی برادر وسطی و نه ناف یخ زدۀ آقا، هیچ کدام به نظرش نمی آمد. بعد که خاله و عمه و زن عمو و بقیه زنهای فامیل می آمدند هر کدام از ما را به نوبت صدا می کرد و شروع می کرد به تعریف و توضیح ژاکتها و این که چرا در فلان ردیف هفده گره زده است و یک گره را ول کرده است. آنها هم از بافتنی های نا بهتر خودشان تعریف می کردند و بافتنی ننه را تمجید می نمودند و ننه هم متقابلاَ از مال آنها و هنر بی بدیلشان در امر بافتن سخنان دلنشین می گفت و بدین صورت برای چند ساعتی به همدیگر نخودچی کشمش تعارف می کردند. صحت ادعای آنها هم می شد در آستینهای کوتاه و سرخی گردن بچه های آنها دید. خلاصۀ مطلب این که یکی از فواید بزرگ شدن این است که آدم دیگر مجبور نیست که توی ژاکتی نامتجانس که نه اندازه هایش درست است و نه رنگ و بافتش دل آدم را می برد عذاب بکشد. می گوئید نه؟ بروید از آقا بپرسید.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!