خطایم چه بود
که راندیم این چنین
مرا
دردانه ا ت را
ای مهربان سرزمین دور؟
میپرسم
و مام وطن میماند
غم در دل
آه بر سینه.
خاکش اسیر قحطی باران
دشتها بزیر بوتههای خار
سروان فکنده
شیران به بند.
” منم بارانی به دشتهایت
منم نسیمی به ساحل بی زورقت
منم برگی بر درخت خشکیده ا ت
منم شکوفهٔ بوستانت”
میگویم
و مام وطن
چونان زنی
که کودکش براه گذارده
روی میگرداند
غم در دل
آه بر سینه
و من میمانم
چون او
در آرزوی او.
و این حکایت روزگار ماست.