با آینه

این که ناگهان حس می کنی “زن” شده ای و بسیار “دور از آسمان”، و عواقب این همه، تو را “گیج” کرده، یا گیج مانده ای، و چه و چه،… نمی دانم! من آنجا نیستم که بدانم چقدر از آنچه می گویی، همان است که “می بوید”، و نه آن که “عطار می گوید”! یک چیز را اما می دانم؛ این که بسیاری از ما در آن فرهنگ، بیشتر از آن که زندگی کنیم، فلسفه می بافیم. نوعی “دانش بازی” یا شاید “دانشمند بازی”. مدام برای آنچه می خواهیم باشیم، یا خیال می کنیم هستیم، صغرا کبرا می چینیم و علت و معلول می تراشیم. برای هر کار ساده ای که انجام می دهیم، یا نمی دهیم، یا قرار است انجام بدهیم، یک سری فلسفه می بافیم و از جملاتی که در این یا آن کتاب خوانده ایم، یا جایی از کسی شنیده ام، و خوشمان آمده، فقط برای آن که خوشمان می آید، استفاده می کنیم … همه مان اما مثل هم، مثل پدرها و مادرهامان، مثل پدربزرگ ها و مادربزرگ هامان، همان طور الله بختکی زندگی می کنیم و قربتن الی اللهی می میریم، با فلسفه ی “توکلت علی الله”! جایی به آن خانم پرستار در “هفتگل” اشاره کرده ای که گفته؛ اون آقاهه زنش افلیج شد، چون آه من گرفتش! یا خدا انتقام مرا از او گرفت، یا چیزی شبیه به این… و تعجب کرده ای از یک “تحصیل کرده” که نگاهش هنوز به “آسمان” است! “تحصیل” اما کسی را “گنده” نمی کند، نازنین! خیال نمی کنم “دختر”ها با تحصیل، “زن” بشوند، و “پسر”ها “مرد”! سر آن “آقاهه” یا زنش، هر بلایی می آمد، یا نمی آمد هم، باز آن خانم پرستار در “هفتگل”، یا هر جای دیگر، دلیلی داشت که قضیه را به شکلی به “انتقام” خدا و آسمان بچسباند. مهم این است که برای الله بختکی زندگی کردنمان توجیهی بتراشیم. به تحصیل کردن یا نکردن، دکترا داشتن یا نداشتن هم ربطی ندارد، قربانت گردم. همه چیز مستقیم به شقیقه مربوط است!

در آن سرزمین، به ویژه در این سال های “جمهوری”، یک صبح، فرقی نمی کند کدام صبح، از خانه که بیرون می آیی، برنامه ی روز را با خودت مرور می کنی؛ ساعت ده برای کاری با اقدس قرار داری، ساعت یک برای کار دیگری با بهرام نهار می خوری، ساعت چهار برای کار سومی با جلال هستی، و در این فواصل یک تلفن هم باید به میترا بزنی، ضمنن نون و عسل و قهوه و “یه چیزهایی” هم باید بخری. همیشه هم “یه چیزهایی”! می رویم بازار که “یه چیزهایی” بخریم. این “بازار”است، و دکان ها و این که از کدام طرف برویم و چه بشود و چه پیش آید، که تعیین می کند ما چه “چیز”هایی لازم داریم، و باید بخریم. آن روز صبح هم، فرقی نمی کند کدام صبح، تصمیم گرفته ای از فروشگاه “فلان” خرید کنی که هم قهوه ی خوبی دارد، هم عسلش مطمئن است و…

کلافه هم هستیم، چون خیلی از کارهای دیروز و پریروزمان پا در هوا مانده، این است که امروز، هر طور شده، باید “کاری” بکنیم. ساعت ده می رسیم سر قرار با اقدس. نیم ساعتی هم الاف می مانیم، هم چنان امیدوار که اقدس می آید. اقدس اما ساعت ده و نیم زنگ می زند، با هزار معذرت، که به قرار ساعت ده نمی رسد! می گوید؛ بعدن تلفن می زند. کی؟ نمی دانیم، اقدس هم نمی داند. قرار “بعد” را می گذاریم! حالا که مد شده است می گویند؛ “هماهنگ” می کنیم! باری، بور و بدترکیب از کافه بیرون می آییم و اتفاقی داوود را می بینیم که دارد می رود دنبال قراری، که لابد دو سه باری بهم خورده! همان داوود که هفته ی پیش هم قرارش را با ما بهم زد و گفت تلفن می کند، و نکرد. می گوید؛ اتفاقن داشتم به تو فکر می کردم. وقت داری یک چای با هم بخوریم؟ ما هم کلافه از دست اقدس، خداخواسته و خوشحال، با داوود می رویم در همان قهوه خانه که با اقدس قرار داشتیم! کاری که هفته ی پیش به جایی نرسیده بود، ظرف هورت کشیدن یک چای به سرانجامی می رسد. نزدیکی های ظهر، بهرام زنگ می زند که پاک خراب است، و نمی خواهد روز تو را هم خراب کند. پس باشد یک روز دیگر! دلخور از دست بهرام و اقدس و خسرو، با داوود درد دل می کنیم. می پرسد همین خسروی خودمان؟ داوود همین طور که شماره می گیرد، می گوید بابا خسرو این طوری نیست. یاد میترا می افتی. تف به این روزگار! یک هفته است که می خواهی به میترا زنگ بزنی. نمی شود. فرصت نشده، تقصیر مهشید است، و این ترافیک لعنتی که وقت آدم را می گیرد ووو… لعنت به انگلیسی ها، به روس ها، مادر این آمریکایی ها را، … داوود می گوید؛ سلام نامرد! با این دوست نازنین ما چه کرده ای که اینقدر دلخور است؟ همین حالا پاشو بیا اینجا! منتظرتیم. داوود تلفن را می بندد و در جیبش می گذارد و … یک چای دیگر سفارش می دهد. سر و کله ی خسرو هم پیدا می شود. نهاری که قرار بود با بهرام بخوری، با داوود و خسرو صرف می شود و در این فاصله، کارهای هفته ی پیش و ماه پیش، با خسرو و داوود هم به سر و سامانی می رسد، دست کم در حرف. خسرو می گوید برویم “سربند”، یک رستوران می شناسم که کله پاچه ی شاهکاری دارد. کنار آب و جای خنک و قلیان و … به جلال زنگ می زنی و قرار عصر را بهم می زنی و می گویی بعدن تلفن می زنم، “هماهنگ” می کنیم. بعدن! بعد هم “سربند” و کله پاچه و قلیان و اختلاط و … دو سه باری هم این وسط ها یاد تلفن به میترا می افتی و … اما تا عصر و شب وقت هست. هنوز وقت داریم، امروز نشد، فردا. کار چای و قلیان و کله پاچه و اختلاط و خاطرات و … به آخرهای شب می کشد، و برگشتنا، ناگهان یادت می افتد ای هوار! نه قهوه داری و نه عسل و نه نان و… فردا بساط صبحانه لنگ است. فروشگاه “فلان” هم که دیگر بسته است. از یک بقالی کوفتی یک بسته نسکافه ی مانده میخری و کمی هم پنیر لیز شده ی آبکی و یک بسته هم نان خمیر لواش،… می گویی باشد، فردا صبح هم همین لواش کوفتی را با این پنیر لعنتی می خوریم تا بعد … سال هاست در فکر عسل و یک قهوه ی حسابی از فروشگاه “فلان”، هر روز نان لواش و پنیر لیز و نسکافه ی مانده می خورم!

نزدیکی های خانه که میرسی، سوت هم می زنی و آوازی هم زمزمه می کنی و … خوب، اقدس نیامد، عوضش داوود آمد، جلال را ندیدی، در عوض به خسرو رسیدی، خربزه نخریدی، عوضش انگور می خوری. مهم این است که دست خالی برنگشته ای، خیر است، دنیا که زیر و رو نشده، هان؟ قر بزنیم که چی بشود؟ بالاخره کارهایی صورت گرفته، گیرم تخمی… ولی بالاخره اتفاقاتی افتاده، گیرم نه همانی که می خواسته ای. لابد آن خانم پرستار “هفتگلی” می گوید؛ حتمن حکمتی در کار بوده که اقدس نیامده، یا تو سراغ جلال نرفته ای. سه روز بعد هم، اتفاقی اقدس می رود زیر ماشین. میزنی پشت دستت که ای وای، دیدی؟ خدا نخواسته بود، اگر پریروز آمده بود و قول و قراری گذاشته بودیم،… فکرش را بکن، حالا چه خاکی بسرم می ریختم؟ … خدا بیامرزدش که سر قرار نیامد و … از سه روز پیش به دلم افتاده بود که اقدس سر قرار نمی آید. اصلن یک چیزی مرا واداشت تا در آن قهوه خانه قرار بگذارم که سر راه داوود است. می بینی کارها چطوری جفت و جور می شود؟ آن روز اصلن دلم کله پاچه نمی خواست، ولی گفتم دلشان را نشکنم. بخصوص پیش رویشان به جلال زنگ زدم که نشان بدهم قرارم را بخاطر آنها بهم زده ام … با این مردم نمی شود رو راست بود، خیال می کنند هیچی حالیت نیست … نه این که داوود و خسرو آدم های بدی باشندها، نه! ولی از صاف و صادق بودن هم خیری ندیده ام…

همه مان صاف و صادقیم، من، اقدس، داوود، خسرو، جلال، … و در نهایت صافی و صداقت سر همدیگر را شیره می مالیم. انگار خودمان هم چندان تمایلی نداریم که زندگی در اختیارمان باشد. خدا خودش همه چیز را درست می کند، یا حضرت عباس، یا بابا، یا ننه، یا اتفاق، یا امدادهای غیبی، بالاخره یه جوری می شود. نانی می رسد، سقفی هست که زیرش بخوابیم و … توکلت علی الله! بگذار درسم تمام شود، … مدرکه را بگیرم، … از این شبنه … از اول برج آینده … از اول سال، … برخی روزها هم از همان صبح که بر می خیزی، “ان مرغی” هستی. سرخورده ای، حال و حوصله ی هیچ چیز را نداری … برای این که در ته وجودت از این یلخی بودن و تن دادن به ماوقع، این که بنشینی تا تقدیر از جایی برسد، از این تن به آب سپردن تا آب ما را ببرد، از این که هیچ چیز به اختیار ما نیست، احساس بیهودگی می کنیم. اما خیال می کنیم ابر است، هوا گرفته است و … دو روز بعد هم که خاله جان می میرد، می گوییم از پریروز دلم گرفته بود، انگار می دانستم دارد اتفاقی می افتد و…

می پرسی در مورد من چه طوری اتفاق افتاد؟ .. خوب، دوره ی ما فرق می کرد. آن وقت ها این طوری بود که یک روز صبح که بر می خاستیم، وسط خشتکمان خیس بود؛ دخترها سرخ، و پسرها سفید … می گفتند به “تکلیف” رسیده ایم. اما هم چنان همراه آلیس، از این طرف آینه فرو می رفتیم و از آنورش بیرون می آمدیم، با همان خشتک خیس … یک روز هم چیزی افتاد توی گلویم، صدایم مثل قوقولی قوقوی خروس شده بود. گفتند “بالغ” شده ام. هنوز هم روزها می رفتم کنار آب و منتظر “پری دریایی” می ماندم، آنقدر که روی صورتم پشم و پیلی سبز شد. حالا دیگر زن ها از من “رو” می گرفتند، می گفتند “مرد” شده ام. یک روز هم یکی از آن پری های دریایی را بردم خانه. شش ماهی از خوشحالی راه نمی رفتم، پرواز می کردم. تا یک روز متوجه شدم جای دم بلند و قشنگ پری دریایی ام، دو تا پا سبز شده. یک بچه هم دارد به پستانش مک می زند. روزها گاهی “شزم” می شدم، گاهی “سوپرمن”، … برخی شب ها تا دیروقت، خوابم نمی برد. همین طور که در تاریکی دراز کشیده بودم، “مرد شش میلیون دلاری” می شدم. گاه می رفتم لب آب و تا دیر وقت شب، با پری های دریایی بودم. خانه کم کم شلوغ می شد. سایه هایی می رفتند و می آمدند و مرا “بابا” صدا می کردند. من اما، حتی وقت هایی که فرسنگ ها دور از آب، در اداره نشسته بودم، کنار ساحل با پری های دریایی سر می کردم که حالا هرکدامشان اسمی داشتند؛ “راکوئل ولش”، “آن مارگرت”، “اورسولا آندرس” و … اول هر ماه که حقوق می گرفتم، تا به خانه برسم، سه بار دور زمین می چرخیدم، همراه “سندباد” تا “چین و ماچین” می رفتم، از “سوماترا” تا جزایر “قناری” را با کشتی بادبانی سیر می کردم. تا آن چند تومان در جیبم بود، جهان سر انگشت کوچکم می چرخید و … یک روز هم خیال کردم از “آسمان” دور شده ام. مدت ها بود دیگر “خدا”یی نمانده بود که “ناظر” اعمالم باشد. حالا از پشت هر پنجره، از سر هر دیوار، از هر سوراخی “چشم”هایی مرا می پاییدند. راه رفتنم، خندیدنم، حرف زدنم، حتی سیگار روشن کردنم را با آن چشم هایی که نمی دانستم از کجا مراقب من اند، تنظیم می کردم. حالا همه جای زمین، “آسمان” شده بود! یک روز که به خانه آمدم، خانه پر از شمع روشن بود. در آن شلوغی، یکی “بابا” صدایم می کرد، یکی “بابایی”، یکی “بابا پیری” … هشتاد ساله شده بودم، با نوه ها و نتیجه ها … پری های دریایی ام پشت زمان گم شده بودند. گاهی عصرها که با قهوه و پیپم کنار باغچه می نشستم، با آلیس از آینه می گذشتم و میان گل ها و بوته ها هزار پری دریایی می دیدم که اسم هایشان هم به یادم نمانده بود. یک روز هم فنجان قهوه و پیپ و یک لنگه کفشم را این طرف آینه جا گذاشتم و همان طرف آینه، کنار آلیس، جایی میان باغچه، مردم. آن طرف آینه بود که فهمیدم “آسمان” در تمام این سال ها با من آمده است. آنجا هم از شر خدا آسوده نبودم…

می گویم؛ یادت می آید پارسال این موقع، چقدر همه مان “سبز” بودیم؟ چه زود پاییز شد! با هیجان می گوید؛ آره دِ … می بینی؟ چقدر همه توی سر و مغزشان می زدند، که ال می کنیم، بل می کنیم. می گفتند رژیم دارد آخرین نفس هایش را می کشد و … بیخود که نگفته اند هر ملتی لایق همان حکومتی ست که دارد… همین طور که حرف می زند، نگاهش می کنم، در آینه! پارسال این موقع، تو هنوز “دختر” بودی. هنوز “گیج” نشده بودی، … یک سال دیگر هم گذشت، با آلیس، با پری های دریایی، زیر همان “آسمان” …

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!