استادی از شرق افسانه ای سرگردان حیران در دامان غرب پیشرفته.

استادی از شرق افسانه ای سرگردان حیران در دامان غرب پیشرفته.

دیروز به دیدن یکی از دبیران سابق خود رفتم. آقای ساسانی معلم بسیار خوبی بود برای اینکه درسهایش را ما خوب بفهمیم بسیار خون دل میخورد و تا همه بچه ها درس را نمی فهمیدند از کلاس نمیرفت. او عادت داشت که همیشه از بچه هایی که فکر میکرد درس را نخوانده درس بپرسدو اینقدر اینکار را تکرار میکرد که همه شاگردان مجبور بودند که درسهای وی را خوب بخوانند. وی دبیر زبان ما بود و براحتی تمامی مشگلات گرامری زبان انگلیسی را برای حلاجی میکرد و همیشه وقتی یک جمله میخواندیم از ما میخواست که فاعل و مفعول و زمان جمله را مشخص کنیم به عبارت دیگر او ما را وا دار میکرد که معلومات دستوری غیر فعال خودرا در کلاسهای درس وی فعال کنیم. بعدها هم که در دانشگاه من دانشجوی او بودم همیشه مرا تشویق میکرد که زیاد بخوانم زیاد تمرین کنم و زیاد هم بنویسم. ولی متاسفانه درس زبان یکی از درسهایی بود که من زیاد در آن استعداد نداشتم. من بیشتر به شیمی و فیزیک و طبیعی علاقه مند بودم ولی آقای ساسانی این درس را هم برای من آسان کرده بود.

وی دبیر و یا بعدها استادی بسیار دلسوز و مهربان بود بما کتابهای اضافی خودش را میداد تا مطالعه کنیم در خانه اش همیشه بروی ما باز بود. باوجود اینکه خیلی در طول کلاس و مدرسه و یا در ترمهای دانشگاهی سخت گیر بود ولی من فکر نمی کنم هیچ کس در کلاسهای او مردود بشود. زیرا همه را فعال میکرد. متاسفانه بعد از انقلاب اسلامی سال پنجاه هفت این معلم دلسوز و مهربان و علاقه مند به خاطر داشتن فامیل بهایی از دانشگاه و دبیرستانها اخراج گردید و در سن  فکر کنم چهل پنج سالگی اورا ازکار بیکار کردند. وی چند سالی هم کوشش کرد که موسسه های خصوصی فعالیت کند ولی رشته او که آموزش بود زیاد در شرکتهای خصوصی کار آمد نبود. مترجمی وی هم زیاد بکار شرکتهای خصوصی نمیخورد ولی خوب در آمدی خوبی داشت و زندگی میکرد. تا اینکه بچه هایش زیر پایش نشستند که بابا ما که نمیتوانیم به خاطر اخراج شما به دانشگاه برویم و از سد کنترل و سوال پیچی حراست فرار کنیم بیا به آمریکا برویم تا در آنجا بدون ترس و واهمه ای از حراست و دین اسلام که فعلا پاپیچ ما شده است به زندگی و تحصیل ادامه بدهیم. آقای ساسانی هم برای خاطر تحصیل بچه ها قبول میکند که به آمریکا برود. وی که اکنون حدود پنجاه ساله بود بعد از گذر از هفت خوان رستم به آمریکا وارد میشود. ولی چون گرفتن ویزای برای همه خانواده بسیار سخت بود او مثلا زودتر میآید که هم خانه و زندگی فراهم کند و بعد خاندان را به آمریکا بیاورد. آقای ساسانی بعد از گرفتن وکیل و خرجهای فراوان و کاغذ بازیهای بسیار موفق میشود که هم برای خودش اقامت بگیرد و هم خانواده اش را به آمریکا بیاورد. اکنون که آقای ساسانی در روبروی من نشتسه بود چیزی حدود هشتاد سال داشت که برف سفیدی پیری همه چهره و موهای اورا پوشانیده بود. دیگر هیچ موی سیاهی در چهره و در بازوان او نبود هرچه بود سفیدی بود پاکی بود و دوستی و مهر . آقای ساسانی برای من تعریف کرد میدانی امیر تو هم مثل یکی از بچه های من هستی که با وجود اینکه برایت کاری نکرده ام و تنها دبیر زبان و استادت بوده ام اینطور بمن وفاداری و مرتب بمن سر میزنی.

من نگاهی به چشمهای استاد پیر خود کردم که برق اشگ شوق در آنها میدرخشید یادم آمد که وی هم زندگی بسیار سختی را گذرانده بود. هنگامیکه او به آمریکا آمد برای ادامه زندگی مجبور شد که در یک فروشگاه کار کند تا اینکه توانست در یک کالج به تدریس بپردازد. منتهی چون وی آکسنت داشت بعد از مدتی کلاسهای او را مرتب کم میکردند. به ناچار او برای اینکه درآمد بیشتری داشته باشد در دبیرستانها هم تدریس کرد. ولی بچه  های آمریکایی اورا زیاد مثل بچه های ایرانی تحویل نمی گرفتند. بطور کلی بچه های آمریکایی مثل بچه های ایرانی درسخوان نیستند و از معلمهایی که میخواهند به آنان درس بدهند خوششان نمی آید  آنها بطور کلی بمدرسه میروند تا خوش باشند. بدین ترتیب بر عکس ایران آقای ساسانی در دبیرستانهای اینجا هم بسیار موفق نبود. او که عاشق ایران و عاشق درس دادن به بچه های ایرانی بود اکنون مجبور بود که به جوانان آمریکایی درس بدهد آنان هم بخاطر شرقی بودن وی برایش احترامی قایل نبودند و اغلب اورا معلم شتر سوار مینامیدند. وی که در ایران از احترام خاص و دوستی و محبت بی نظیری بر خوردار بود حالا بایست با این همه بی علاقه ای و بی ادبی شاگردان آمریکایی کنار بیاید. بچه های آمریکایی آزاد هستند که به معلم خودشان هر چه میخواهند بگویند و معلم برایشان ارزشی ندارد. والدین و اولیای مدرسه هم بیشتر طرف شاگردان هستند تا طرف معلم بخصوص اگر معلم از خاورمیانه تروریست پرور باشد. آقای ساسانی بعد از اینکه یک شغل مثلا تمام وقت در یک مدرسه آمریکایی گرفت خیلی تلاش کرد تا همه خانواده خود را به آمریکا بیاورد.  و به قول خود که گفته بود همه تان را سعی میکنم به آمریکا ببرم عمل کرد. با تلاشهای بی سابقه و بی نظیر و باگرفتن وکیلی توانست هر چهار فرزند و همسرش را به آمریکا بیاورد.

همسر آقای ساسانی که شاید حدود ده سال از وی جوانتر بود بقول معروف دوست پسری گرفت و پس ازیک سال که به اوضاع آشنا شد از وی تلاق گرفت. و همه بچه ها را باخودش برد. و آقای ساسانی را که گفته بود هرچه بتواند به آنان پول میدهد به دادگاه کشانید و تا بقول خودش محکم کاری کرده باشد. آقای ساسانی تا آنجا که توانست به بچه ها و همسر سابقش کمک کرد تا همه آنان مثلا موفق شدند دخترش یکی دکتر دندان پزشک شد و دیگری هم پزشگ عمومی و پسر هایش یکی مهندس کامپیوتر گشت و دیگری هم فوق لسیانس علوم گرفت و در بازار آزاد شروع بکار کرد. آنچه عقب گرد کرده بود آقای ساسانی بود که با یک سابقه کار نسبتا کم بازنشست شده بود و چون همه توان و سرمایه خود را هم به پای فرزندان ریخته بود اکنون به جز همان حقوق مستمری کم چیزی دیگری نداشت.

بعد از اینکه بچه ها به ثمر نشستند و به پول و پله ای رسیدند پدر فداکار را فراموش کردند. و وقتی که طناب را از زیر بار کشیدند دیگر حتی به او تلفن هم نمی کردند چه برسد به دیدار او بیایند. بهانه شان اول این بود که زیاد درس دارند یا کار دارند ولی کم کم بکلی رابطه خودشان را با پدرشان قطع نمودند. حالا حتی به او تلفن هم نمی کردند و اگر آقای ساسانی تلفن میکرد جواب نمی دادند. زیرا هرچه آقای ساسانی داشت گرفته بود ند و دیگر به او احتیاجی نداشتند تا بسمت وی بیایند.

آقای ساسانی در حالیکه برق اشگ در چشمان مهربانش بود گفت می بینی امیر که آمریکا چطور احساسها را از بین میبرد و مردم را تبدیل به ماشین میکند. بچه هایی که در تهران آنقدر بمن وابسته بودند همسری که به من آنقدر اظهار علاقه میکرد همه رفتند و دیگر حتی پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند. من با هزار زحمت آنان را به اینجا آوردم و همه دکتر یا مهندس شدند  چیزی که هر بچه ایرانی آرزویش را دارد ولی آنان فکر میکنند که آمدن آمریکا از بس برایشان ساده بود مثل آمدن به شاه عبد عظیم است.  شابدولعظیم.

اکنون قطره های اشگ از چهره کهن سال استاد من به پایین میریخت و در روی چهره مهربانش می غلطید. استادی که هم عمر خود را بیش از چهل سال صرف تدریس کرده بود و اگر انقلاب اسلامی اتفاق نیافتاده بود او شاید استادی ممتاز ایران می شد و حقوق و مزایای خوبی همراه با احترام و دوستی فامیل داشت ولی اکنون وی در یک اقاق کوچک محبوس بود و مجبور بود با درآمد کمش بسازد. در حالیکه فرزندانش را به رفاه و دانش رسانیده بود ولی آنان به سبب تحریک مادر و بی تفاوتی اطراف و اجتماع و ظلم گرایی به پدر کاری نداشتند و اورا رها کرده بودند. استادی که در ایران آنقدر محبوب و دوست داشتنی بود اکنون مثل یک جذامی تنها و بی خانواده شده بود. و چون درآمدی خوب هم نداشت همه اورا ترک کرده بودند. حتی دختران مثلا تحصیل کرده اش.  و پسران موفقش.  با دوستی و احترام دستش را گرفتم و گفتم استاد عزیز مرا به فرزندی خود قبول کنید من همیشه به شما سر میزنم و پهلویتان میآیم. با لبخندی تلخ گفت میدانم امیر من تو مثل اینها نشدی و تو سالم و پاک باقی مانده ای می بینی که استعمار چطور ما را دربدر و بی سامان میکند. سامان نام یکی از پسران او هم بود. استاد ما مجبور شده بود که به علت دو مذهبه بودن خانواده اش  با یک دختر از نظر علمی سطح پایین ازدواج کند. که تحصیلات خانواده و پدر مادرش حدود شش کلاس ابتدایی بود و بدین ترتیب احساسهای قوی در آنان بسیار کم رشد کرده بود. آنچه میدانستند بقول خودشان پول بشمار بود. آنان با کتاب و معلومات کاملا غریبه بودند و مثلا پدر زن استاد به او گفته بود اگر بجای این کتابخانه بزرگی که دارید زمین و طلا خریده بودید اکنون دختر من زندگی بسیار راحت تری داشت. بچه هایش هم تحت تلقین پدر بزرگ و مادر بزرگ بیسواد و مادی گرا برای پدر استاد خود احترامی دیگر قایل نبودند. با وجود اینکه استاد من آنان را به آمریکا آورده بود و آنان را تا گرفتن دکتری و مهندسی کمک کرده بود بقول معروف دو قورت نیمشان باقی بود که چرا وی ثروتمند نیست. بفرمایید اینهم زندگی در آمریکا که ریشه خانواده را می سوزاند. 

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!