قصۀ بچه خوشگل

یکی بود یکی نبود. یک مرد جوانی بود که خیلی حالتهای زنانه داشت و همه بچه خوشگل صداش می زدند. روزها می رفت با بچه های بسیجی محل مزاحم مردم می شد و تو کارهایی که بهش مربوط نبود دخالت می کرد. شبها هم با خودش ور می رفت و به عشقش فکر می کرد. آخه بچه خوشگل عاشق یکی از بچه های بسیجی بود که اسمش برادر عزگل بود.

 از قضای روزگار یک روز جار زدند که فردا توی میدان شهر نمایش و دلقک بازی برای مسخره کردن مردم عاقل برپا می شود و به یک عده اراذل و اوباش بسیجی احتیاج دارند که برای حفظ نظام ادای مردم عاقل را در بیاورند و حاکم گفته که دونفر هم باید خودشان را به شکل زن کنند که دلقک بازی کامل بشود. بچه خوشگل که همیشه آرزو داشت که لباس زنانه بپوشد و مردها نگاههای اون جوری بهش بکنند نزدیک بود که از شادی بال در بیاورد. چون او تا حالا فقط توانسته بود لباس زیر زنانه بپوشد و هیچوقت جرات نکرده بود که مانتو و پیراهن زنانه تن کند و سرخاب و سفیداب بمالد و پشت ابرو نازک کند. فوری دوید توی بازار و لباسهای زنانه قشنگ قشنگ و لوازم آرایش مفصل خرید و تمام شب از شوق روز بعد خوابش نبرد.

 روز بعد بچه خوشگل هفت قلم بزک کرد و لباسهای زنانه اش را پوشید و مثل طاووس علیین شده پا توی کوچه گذاشت. مردهای توی خیابان که تا حالا به جز زنهای کفن شده چیزی ندیده بودند با نگاههای خریدار به بچه خوشگل زل می زدند و او هم عشوه ادا و اطوار می آمد و قند توی دلش آب می شد. از در مسجد محل که وارد شد چند تا بسیجی دویدند که جلویش را بگیرند و شلاقش بزنند ولی وقتی فهمیدند که اون زن لوند هیچ کسی به جز بچه خوشگل خودشون نیست آنقدر خندیدند که دل درد گرفتند.

 از اون طرف برادر عزگل که بچه خوشگل رو دید یک احساس عجیبی توی شلوارش کرد و فکر کرد عاشق شده. بعد که فهمید اون زن همون بچه خوشگله خیلی ناامید شد اما بدش هم نیامد.

 وای که چقدر به بچه خوشگل خوش گذشت. تا توانست برای همه عشوه آمد و بعد هم همگی به میدان شهر رفتند که توی دلقک بازی شرکت کنند و اون جا بچه خوشگل دید که یک بسیجی دیگه که او هم تمایلات اون جوری داشت بزک دوزک کرده و لباس زنانه پوشیده و چون قد او بلندتر بود یک خرده هم حسودیش شد.

 از اون طرف بشنوید که حاکم شهر و بادمجان دور قاب چینها آمده بودند که دلقکها را ببینند. حاک شهر اسمش محسنی بود و همیشه چند تا پشه یا روی لباس و سر و صورتش نشسته بود و یا دورش پرواز می کرد و برای همین مردم بهش می گفتند محسنی پشه ای. حالا هم نشسته بود و مسخره بازی را نگاه می کرد و می گفت که این هشداری به مردم عاقل است که دیگر بر علیه حاکم پشه ای قیام نکنند.

 اون روز بهترین روز زندگی بچه خوشگل بود، خصوصاَ که برادر عزگل او را بلند کرد و روی شانه اش سوار کرد و تماس نزدیک با گردن برادر عزگل باعث شد که یک چیزی توی دل بچه خوشگل خالی بشه و حالا دیگه یک دل نه صد دل عاشق برادر عزگل بشه.

 از بخت بد بچه خوشگل، فردا صبح در خانه را زدند و در را که باز کرد دید چند تا از بسیجی های محله آمده اند. آنها را دعوت کرد توی خانه و برایشان چای درست کرد. آنوقت رئیس بسیجی ها گفت که دیروز حاکم پشه ای از او خوشش آمده و گفته این زن باید بیاید به حرمسرای من که خیلی کارش دارم.

 بچه خوشگل گفت: خوب می خواستید بگید که من مرد هستم.

– گفتیم ولی حاکم پشه ای گفت دیگه چه بهتر. من تا حالا با مرد به این خوشگلی نبودم. گفتیم آخه با مرد شرعی نیست. گفت خفه شید که من خودم شرع تعیین می کنم. از این به بعد هم توی کار من دخالت نکنید.

– ولی من نمی خوام. من آرزوهای دیگه دارم و نمی خوام برم توی حرمسرای پشه ای.

 رئیس بسیجی ها با عصبانیت گفت: یعنی چی نمی خوای؟ یعنی می خوای بر خلاف مصالح نظام حرکت کنی؟

بچه خوشگل خیلی غصه خورد و انگار دنیا را زدند توی سرش. دید که هیچ راهی نداره، گفت پس صبر کنید تا من بروم و خودم را برای حاکم خوشگل کنم و بر گردم. بعد رفت توی حمام و از پنجره حمام پرید بیرون و فرار کرد و سر به کوه و بیابان گذاشت و بخت بد را لعنت کرد. توی بیابان خشک و خالی راه می رفت و انگشت ندامت می گزید که این چه خطایی بود که من کردم و ای کاش به پوشیدن لباس زیر زنانه جلوی آینه قناعت کرده بودم. توی اون تنهایی یادش افتاد به کارهای بدی که کرده بود و از همه اشتباهات گذشته و آزار مردم عاقل پشیمان شد اما دیگر پشیمانی سودی نداشت.

 بعد از یک شبانه روز که راه رفت زنی را دید که او هم تند تند توی بیابان راه می رفت و فهمید که او هم فرار کرده. صدا زد ای خواهر گویا تو هم فرار کرده ای بیا تا با هم همسفر بشویم.

 زن گفت: من دیگر نه با هیچ مردی همسفر می شوم و نه به هیچ مردی اعتماد می کنم.

بچه خوشگل گفت: اسم من بچه خوشگل است. به من می توانی اعتماد کنی چون من خیلی هم مرد نیستم.

زن گفت: اسم من هم زن فلک زده است. بعد از این که یک عمری خدمت یک شوهر بی وفا را کردم، دیروز آمد خانه و یک دختر نوجوانی هم آورد و گفت این زن جدید منه. گفتم آخه ای مرد بی انصاف بی خرد این طوری جواب زحمتهای من رو میدی؟ باید اول از من اجازه می گرفتی. گفت که قانون جدید در آمده که دیگر اجازه زن ناقص العقل لازم نیست و مجلس شورای مردانه تکلیف زنها رو روشن کرده. من هم دیگه زد به سرم و زدم به کوه و بیابان.

– خوب می خواستی لا اقل طلاق بگیری که مهریه ات را ازش بگیری.

– فکر می کنی نگفتم. گفت حاکم پشه ای قانون جدید آورده و باید بیشترش رو به عنوان مالیات بدی به دولت. یک عمر شستم و رفتم و پختم و دادم و زائیدم که حالا پولش رو دولت بگیره.

– ناراحت نباش خواهر اینها به پول جاکشی عادت دارند. باز هم خدا را شکر کن که تو زنی، من آرزوم اینه که زن باشم و با برادر عزگل ازدواج کنم.

– دیوانه ای؟ توی این مملت زن به اندازه سگ هم حق نداره. من آرزوم اینه که مرد بشم تا دیگه نه برده کسی باشم و نه برای این کشور برده به دنیا بیارم.

بچه خوشگل و زن فلک زده خیلی با هم دوست شدند و بعد از یک شبانه روز پیاده روی دیدند که یک دختر بچه سیزده ساله دارد به شتاب راه می رود. زن فلک زده او را صدا زد و گفت آهای بچه جون تنها توی بیابان چکار می کنی. گویا تو هم فرار کرده ای. بیا ببینم اسم تو چیه؟

دختر بچه که داشت گریه می کرد آمد جلو و گفت: اسم من دختر بچه بالغ است. دیروز بابام من رو به یک حاجی بازاری شکم گنده فروخت و گفت باید زن آن پیر مرد بشوی. آخوند محل هم که برای خواندن صیغه عقد آمده بود گفت بله این قبلاَ شرعی بود و حالا به برکت دولت رسمی هم شد. این دختربچه دیگه بالغ شده. من هم که هنوز بچه ام و می خواهم بازی کنم فرار کردم و زدم به کوه و بیابان.

 دختر بچه بالغ هم به بچه خوشگل و زن فلک زده پیوست و هر سه دلشکسته و غمگین به راهشون ادامه دادند. داشتند راه می رفتند و به بخت بد نفرین می کردند که دیدند یک کوزه افتاده وسط بیابان و چون خیلی تشنه شان بود گفتند ببینیم شاید در این کوزه آب باشد. بچه خوشگل کوزه را که برداشت دید که در آن را محکم بسته اند و چون نتوانستند در آن را باز کنند تصمیم گرفتند که کوزه را بشکنند. بچه خوشگل کوزه را بلند کرد و به سنگی زد و کوزه شکست. یک دفعه یک دودی از کوزه آمد بیرون و چشمتان روز بد نبیند یک جن گنده و پشمالو جلویشان ظاهر شد.

 جن چند تا سرفه کرد و به آنها گفت: به من می گویند جن پشمی و دو هزار سال بود که توی این کوزه اسیر بودم و حال مدیون کسی هستم که مرا آزاد کرده و یک آرزوی او را هر چه باشد بر آورده خواهم کرد. حال بگویید که کدامیک از شما مرا آزاد کرد. بچه خوشگل گفت من کردم، زن فلک زده هم گفت من کردم. دختر بچه بالغ هم گفت که من کردم.

جن گفت این جوری نمی شود، اما چون امروز روز آزادی من است برای هر کدام از شما یک آرزویش را هر چه که باشد بر آورده خواهم کرد.

بچه خوشگل گفت: من همیشه آرزو داشتم که زن باشم تا برادر عزگل عاشق من بشه و با من ازدواج کنه. حالا بی زحمت من رو به یک زن خوشگل تبدیل کن.

جن دستهایش را به هم زد و بچه خوشگل ناگهان تبدیل شد به یک دختری مثل پنجه آفتاب که دل هر مردی را می برد.

زن فلک زده گفت: من از زن بودن و ظلم و اجحافی که یک عمر به من شده خسته شدم و می خواهم تبدیل به مرد بشوم.

جن سرش را تکان داد و دستهایش را به هم زد و زن فلک زده تبدیل شد به یک مرد خوش صورت و چهار شانه.

دختر بچه بالغ گفت: من هنوز بچه هستم و می خواهم بازی کنم. اگر من پسر بودم می توانستم حالا حالاها بازی کنم اما حیف که دختر شدم. لطفاَ من را تبدیل کن به یک پسر بچه تا بتوانم حسابی بازی کنم.

جن دوباره دستهایش را به هم زد و دختر بچه بالغ تبدیل شد به یک پسر بچه شیطان و بازیگوش.

جن گفت: خوب حالا من دینم را ادا کردم و دیگر باید بروم اما قبل از این که بروم می خواهم یک چیزی را به شما بگویم. من به هر کدام از شما گفتم که یک آرزویش را هر چه که باشد بر آورده خواهم کرد و شما سه شانس را از دست دادید. دلیلش هم این بود که هر کدام از شما تنها به خودش فکر می کرد. جامعه ای که این جوری شد مردمش هم سر به کوه و بیابان می گذارند. این را گفت و غیب شد و رفت به سرزمین اجنه.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!