سفرنامه

سفرنامه 2

کی گفته به جز سرزمین ما هیچ جای دنیا آفتاب ندارد؟ آفتاب از این درخشان تر می خواهی دختر؟ روز از این زیباتر؟ عین بهشت می ماند. تازه نگرانم چرا کرم ضد آفتاب به صورتم نزده ام. روز دوم است که رسیده ام و هنوز از توی سمب و سوراخ چمدان ها پیدایش نکرده ام. عیبی ندارد دارم می روم خرید و توی فروشگاه چندان هم نیاز به ضد آفتاب نیست. خرید وسایل ضروری اولیه یک دو ساعتی طول کشید. خوشحال بودم که به یمن وسایل جدید زندگی از این که هست هم بهتر خواهد شد. نقشه یک بستنی قیفی که تابلویش از دور پیدا بود را هم کشیدم. نرسیده به در خروجی فروشگاه خوشحال تر هم شدم از این که سفر هیچ مشکلی برای دستگاه گوارش من ایجاد نکرده است. و درست به موقع به افق تهران نیاز به دستشویی پیدا کردم. و جا برای خوشحال تر شدن یافتم وقتی که یادم افتاد که شهر ما هیچ توالت عمومی نداشت جز مساجد متبرکه که آن هم از بس کثیف بود آدم شاش بند می شد. تابلوی نورانی توالت با نماد خانم را دیدم و رفتم طرفش با آرامش خاطر کارم را کردم و از سلامت مزاج خدا را شکر کردم. که ناگهان فرمایش همان دوست عزیز یادم افتاد که می گفت: خارج که بروی مشکل اولت آفتاب است و دوم آفتابه. تا الآن دچار آن نشده بودم چون توی توالت خانه دوستم یک آیپاش خوشگل کوچک که مخصوص آب دادن به گل های لطیف آپارتمانی است بود که با آن کون مبارک را با عزت و احترام و خیلی شیک می شستم. قدری نشستم  و با خودم فکر کردم. همین جا فی المجلس باید تکلیف را یکسره کنی دختر. تصمیمت را بگیر یا خارجی شو و بمان یا عِرق وطن پرستی را بهانه کن و بی آن که صحبتی از آفتابه به میان آوری برگرد شهر خودت. قاطعانه به خودم گفتم آمده ام که بمانم و می مانم. و بابت طهارت از میدان بدر نمی روم. سعی کردم تصور کنم یک خارجی چطور کونش را با دستمال پاک می کند و رول دستمال را کشیدم. نشان به آن نشان که آخرسر تمام رول را که مطمئنم در مصر باستان برای مومیایی کردن یک آدم کفایت می کرد مصرف کردم. و راضی از تصمیم به جا و عملکرد سریعم آمدم بیرون. با ابن احساس که چه قدرت تطبیق با محیط در من بالاست دوستم را حقیر شمردم. در راه هر چه خانم موجه خوش تیپ می دیدم به خودم می گفتم “این هم کونش را نشسته است.” و بیشتر قانع می شدم.

ناگفته نماند تمام وقت سعی می کردم از کنار کسی رد نشوم به گمان این که نکند بوی گه بدهم. شب هم کون نازنینم تاول زده بود. تازه این را هم بگویم از فروشگاه که آمدم بیرون هوا ابری شده یود و باران دو دستی می کوبید بر سرم.  

سفرنامه 4

از سرما پناه می برم به وان آب داغ. دارم عادت می کنم به حمام های طولانی و دراز کشیدن توی وان آب داغ و کتاب خواندن. بی نگرانی این که بی کتاب بمانم. هم خیلی یواش می خوانم، هم خیلی زود وسط خواندن خوابم می برد و بهتر از همه این که زود همه را فراموش می کنم و به راحتی می توانم دوباره بخوانمشان. پس همین سه چهار کتابی که آورده ام حالا حالا ها جواب مرا می دهد. توی آب کف پاهایم پیر می شود و عین خیالم نیست. آب داغ پوست تنم را می سوزاند و عین خیالم نیست. تمام پوست تنم قرمز می شود و عین خیالم نیست.  تمام قرمزی ها باد می کند و پوستم عین مرغ دون دون می شود و عین خیالم نیست. خوابم می برد. همین جا بگویم دوستان نگران نشوید. من هُم سیک نشده ام. افسرده هم نیستم. فقط دارم زندگی جدیدم را شناسایی می کنم. مشکلات ریز و درشتی دارم که به تربیب چیده ام اشان تا یکی یکی رسیدگی کنم. و الآن که توی وان دراز کسیده ام و پاهایم را ورانداز می کنم مشکل جدیدی خودنمایی می کند. موهای ریزی که کم کم دارند درشت می شوند. این یکی را باید در الویت قرار بدهم. با خودم فکر می کنم این دخترهای بور کم مو که حتما چنین مشکلی ندارند. آن هیولاهای سیاه هم که اصلا نمی شود از وضعیت موهایشان سردرآورد. توی بار آبجو می خوردیم که به دوست ایرانی ام نزدیک تر شدم و ازش پرسیدم: “دوست دختر داری؟” نگاهی به سرتا پای من کرد و گفت: نه . اشاره کرد به یک دختر ریزه میزه بور که عین کاغذ بود و موهایی بی رنگ داشت از کم رنگی شبیه به هیچی بود و گفت: دوست دختر من دقیقا شبیه به این کوچیکه بود که تازگی ها باهاش بهم زدم. فهمیدم راجع به مشکلم نمی توانم ازش کمکی بگیرم. پرسیدم اصولا با دختر ایرونی ها معاشرتی دارد با نه. نزدیک تر شد و لبخند کجی تحویل من داد و گفت البته بدم نمیاد. فهمیدم دارم سوء تفاهم ایجاد می کنم بی آنکه راه حلی برای موهای رو به رشدم پیدا کرده باشم. تصمیم گرفتم خودم دست به کار شوم. تمام سوپر مارکت ها و داروخانه های قابل دسترس را زیرورو کردم و چندین محصول که به امور پشم مربوط بود خریدم. دریغ از اینکه یک کدامشان عمل کند. البته آنطوری که من انتظار داشتم.

طبق معمول هر تابلوی استارباکس که می بینم فورا خودم را می اندازم توی مغازه و یک قهوه گنده می خورم که هیچ شبیه به قهوه های یارعلی در کافه شوکا نیست. (الیته من آن را ترجیح می دهم.) الآن هم توی یکی از همین کافه ها نشسته ام و دارم چیز می نویسم. سر میزم یک پسر سیاه نشسته که هی سعی می کند مخ مرا بزند. وهمینطور که اصرار می کند به من بقبولاند من خیلی خوشگل ام، خیره خیره به موهای دستم نگاه می کند. چون نمی دانم آره جون عمه ات به انگلیسی چی می شود توی دلم به فارسی می گویم “آره کس عمه ات.”

سفرنامه 5

تا همین امروز از سیاه ها می ترسیدم. نه چون سیاه و گنده هستند و توی چشمشان قرمز است و یا به دلیل این شایعات که به خاطر 5دلار آدم می کشند. همین جا بهتان قول می دهم این بعیدترین اتفاقی است که ممکن است بیافتد. من ازشان می ترسیدم چون صدایشان خیلی بلند است. توی خیابان، مغازه، بار یا هر جایی که ممکن است باهاشان برخورد کنی طوری حرف می زنند انگار دعوا شده. برکت سر انگلیسی خرابم خوب که نمی فهمم چه می گویند. فقط داد و هوار می شنوم و در محیط غریب احساس نا امنی می کنم. ببخشید، احساس نا امنی می کردم.

امروز به یمن هدفونی که جا مانده بود توی گوشم فهمیدم مشکل تماماٌ هم از آنها نیست. اینجا که حجاب سر نمی کنم مرتب باد می پیچد توی گوشم و کله ام هوا ور می دارد. صدای محیط هم هماهنگ نیست. صدای خیابان برایم بلند تر از معمول است. تصمیم دارم تا کاملا به بی حجابی و بی ناموسی عادت نکرده ام الکی هدفن بچپانم توی گوشم. اینطوری همه صداها تعدیل می شود. از جمله صدای دوستان سیاهم.

Fatemeh Zarei is an author currently living in the U.S. She lived in Iran until 2009. Her book «حرفه من خواب دیدن است» was published in Iran in 2008. See

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!