دوست , در سیمایِ تو , قصه ها می بینم
قصه هایی از عمری با غصه ها می بینم
تو داستانی از نسیم داری
نسیمی که زیرِ بارانِ گلوله , قربانی طوفان کردند
یا که شاید از خورشید گویی
خورشیدی که پشت صد هزاران ابرِ به زندان کردند
تو داری حکایتها , ز میدان ها و گورستان ها
میدانها که گورستان , گورستانها که پنهان کردند
دوست , اما تو با آن لبخند , پیامی هم داری
پیامی که اینگونه در اسارت تو می خوانی:
«بگذار دوباره نسیم باشد ,
خورشید ز پشتِ ابرها به در آید
بخوانیم سرودی در میدان و درودی در گورستان
بگذار تابستان , پاییز و زمستان را , بهاران کنیم
بگذار دوباره با اتحاد و همت , ایران را ایران کنیم »