این دل چندی ست ما را بازیچه کرده
فلسفه خوانده , خود حریفِ نیچه کرده
ز دل پرسم چرا روز و شب تنهایی
پاسخم این , تنهایی به ز بیوفائی
نویسم جرم دل , مجازاتش
بگویم منزل باشد در خراباتش
دل شاهد آرد از چشمش , از گوشش
بنازد دل ِمن به عقلش , به هوشش
به من گوید , دیدی معشوق با ما چه ها کرد؟
غریبه تا دید , دیدی او را غرقِ بوسه ها کرد ؟
به دل گویم شاهدانت , دو گوش و چشمانند
نگه کن شاهدانم دو دست و جعدِ گیسوانند
باز گویم , دلا نداری دستی در دستانت
نبینم یاری براند شستی در گیسوانت
به دل گفتم بیا فردا , خوش بین شو
چو معشوق دیدی , تو بی کین شو
دل گوید , خوشا فرخنده شب و تنهاییست
معشوقِ خنده دارد اما مهربان با ما نیست
آناهید حجتی