گفت که بایست دهانت را بدوزی وحرف نزنی وبیاد دهان دوخته گان ایرانی در یونان

مادرم گفت که بایست دهانت را بدوزی وحرف نزنی ودهان دوخته گان یونان نمیدانم که کلاس سوم بودم یا دوم که در کوچه ها داشتم با بچه ها بازی میکردم  که مادرم را دیدم که بخانه میآید  جلو دویدم و به او سلام کردم  دستی به سرم کشید و گفت بیا پسرم  بیا شاهین من تا بخانه برویم.  در حالیکه دست گرم و نرمش را در دستهایم می فشردم به طرف خانه روان شدیم . خانه ما در کوچه ای بنام عسجدی بود و مادر در آنجا یک خانه کوچک فکر کنم ماهی یکصد سی تومان اجاره کرده بود.  خانه ای بسیار کوچک بود که سه اتاق داشت و مادر یکی از آنها را هم به یک معلم سرخانه اجاره داده بود تا تنها نباشیم.  قبلا ما در جنوب شهر زندگی میکردیم ولی از بس ما را آزاد داده بودند مجبور شدیم که خانه مان را که بسیار بزرگ بود به نود تومان اجاره بدهیم و یک خانه بسیار کوچک در بالای شهر به صد سی تومان اجاره کنیم.  مادر من با وجود اینکه سی ساله بود هشت سال سابقه خدمت دبیری داشت و معلم زبان انگلیسی در دبیرستانها بود  وی بسیار درس خوان و شاگرد اول همیشه بود. ولی در ازدواج شانسی نداشت. 

او یک عکس بزرگ در دستهایش بود که در لای روزنامه ای پیچیده شده بود.  در راه بمن میگفت که امروز به عکاسی رفته است وعکس خودش را که قبلا گرفته بود و شش در چهار بوده دیده و خواسته از آن یک عکس برزگ عکاس برایش چاپ کنند و عکاس هم هیجده تومان گرفته ویک عکس بزرگ برای او چاپ کرده است. بخانه که رسیدیم وی عکس را به من نشان داد.  عکسی بسیار زیبا از وی بود.  عکاس آنرا با قلم رنگهای بسیار زیبایی کرده بود.  مادر گفت شاید من بزودی مردم  و تو این عکس را به یادگاری برای من نگاه دار.  و هروقت چشمت به آن افتاد یاد من باش.  بعد در حالیکه قطره کوچکی اشگ بروی چهره اش می غلطید گفت نمیدانم چرا بمن الهام شده است که زندگی من بسیار کوتاه است.   مادرمن در بین خواهر و برادرانش از همه بهتر و باسواد تر بود تنها کسی بود که درمیان تمامی خواهر برادران خود لیسانس گرفته بود. یکی از خواهرانش در سیزده سالگی عروسی کرده بود و اکنون شاید هفت بچه داشت و خواهر دیگرش هم در چهارده سالگی ازدواج کرده بود منتهی شوهرش را دوست نداشت تقریبا با زور و وعده وعید زن مردی شده بودکه از او سی سال مسن تر بود.  ولی خواهر دیگرش زن مردی شده بود که تنها ده سال از او مسن تر بود. این بود که بهم بسیار علاقه مند بودند و تند تند بچه دار شدند.  مادرم در ضمن از دو خواهر خود بسیار بهتر زندگی میکرد  او کارمند دولت بود ولیسانس و حقوقی معادل یک سرگرد میگرفت نمیدانم شاید هم بیشتر برای همین بود که اغلب خواهرانش برای کمک مادی به مادر مراجعه میکردند و از او پول میگرفتند یا قرض یا کمک. 

ولی خوب هر دو آنان آنقدر فقیر بودند که بیشتر وقت ها پول را پس نمیدادند. ولی مادرمن به علت اینکه درس میخوانده دیر تر ازدواج کرده بود در حالیکه دو خواهرش در سن سیزده و چهارده سالگی عروس شده بود وی تا سن بیست سه سالگی مجرد و دانشجو بوده و سپس با یک مرد ازدواج میکند که پدر من بود.  میدانید که در آن سالها به دختر میگفتند که دختری که ازدواج نکرده وبه بیست سالگی رسیده  باید بحالش گریست به دختری که رسیده به بیست.  شاید فشار اجتماعی مادر مرا مجبور کرده بود که زن یک مرد مسن تر از خودش بشود که دارای همسر و بچه های  بسیاری هم بوده است.  باحتمال پدرم به مادرم قولهایی داده بوده که همسرش خوب نیست واورا تلاق میدهد ولی وقتی که خرش از پل گذشته بود دیگر به قولهایی که بمادرم داده بود عمل نکرده بود.  مادرم که حقوقی و مزایایی در حد وی داشت نیز به همین که مثلا ازدواج کرده وبچه دار شده بود قناعت کرده بود.   پدر من یک سرگرد شاید حدود چهل ساله بود که چون پارتی نداشت بسیار دیر به او درجه داده بودند.  همکلاسی ها او همه سرهنگ بودند و او در درجه سرگردی درجا زده بود.   پدر من متاسفانه هر شب بخانه نمی آمد و شاید در هفته یکی دوبار بما سر میزد.  و برای همین بود که مادر اتاقی هم بخانمی بنام خانم اقدسی اجاره داده بود که از دهات به تهران آمده بود مثل اینکه دانش آموز بود و میخواست دیپلم بگیرد. وی برای آنکه بتواند زندگی کند در خانه های آدمهای متمول معلم خصوصی بچه هایشان بود و درس ریاضی میداد. مادرم هم چنین یک کلفت جوان سر بهوا هم داشت که مثلا کمکش باشد ولی او بیشتر به فکر این بودکه مردی را تور کند.  وقتی مادرم از خانه بیرون میرفت اوهم در را جفت میکرد و سرکوچه میرفت تا کسی را تور کند.  باصطلاح در را پیش میکرد  هر وقت من از مدرسه بخانه میآمدم مادونه کلفت را میدیدم که سرکوچه نشسته یا ایستاده است. 

ولی خانم اقدسی بسیار مرتب تر بود او بهایی بود و در تشکیلات بهایی مثل ضیافت شرکت میکرد و بعضی وقت ها هم ضیافت های نوزده روزه بهایی را با اجازه مادر در خانه و در مهمانخانه ما برگزار میکرد.  مادرم از این میترسید که مادونه مردهایی را بخانه بیاورد و علاوه بر خاک توسری خودش شاید مردک دزد باشد و دزدی هم بکند.  این بود که از خانم اقدسی خواهش کرده بود که این دختر شاید هیجده ساله را کمی نصیحت کند. البته خودش هم اینکار را میکرد ولی فکر میکرد خانم اقدسی که جوان تر از اوست شاید بهتر بتواند روی او موثر باشد.  از وقتی که ما مثلا به بالای شهر آمده بودیم از دزدهایی که هر شب برای دزدیدن خرت پرت و آفتابه مسی میآمدند رها شده بودیم.  در قدیم آفتابه ها اغلب مس بود و مس قیمت خوبی داشت و دزدها هر شب برای دزدیدن آفتابه به خانه ها سرکشی میکردند چون آبریزگاه یا مستراح در حیاط بود و چون بو میداد از خانه و ساختمان فاصله زیادی داشت. این بود که این محلی امن برای آقا دزده آفتابه دزد بود که هر شب چند تومانی کاسب شود.  معمولا آفتابه را از حوض پر میکردند و با آن به مستراح میرفتند.  مستراح کاملا مستقل بود و کاری به ساختمان مسکونی نداشت.  ولی حالا در محله بالای شهر از آفتابه دزد خبری نبود.  متاسفانه پدر به مرض سرتان پوست و یا شاید هم خون مبتلا شده بود و تقریبا دکتر ها جوابش کرده بودند.  برای همین مدتی بودکه بخانه ما نمی آمد.  مادرم هم بخاطر همسر اولی او نمی توانست به ملاقات وی موقعی که در بیمارستان بود برود زیرا زن اول بسیار از دیدن وی ناراحت میشد.  میدانید که در قدیم تلاق بسیار مشگل بود اگر مرد نمی خواست و بسیار بی آبرویی این بود که مادر من هم تصمیم گرفته بود که بسوز بساز بشود و مدتی هم بود که میدانست پدر مریض است این بود که بهمان زندگی قناعت کرده بود.  آن روز من عکس اوراگرفتم و گفتم عجب مامان خوشگلی دارم.

  و عکس را قاب کردیم و در اتاق خواب گذاشتیم.  چند روزی بعد از آن مادر مرا به اتاق خود برد و گفت شاهین من میخواهم برایت حرف بزنم امیدوارم که توانایی شنیدن آنرا داشته باشی.  میدانی که پدرت خیلی مریض است و او سالهاست که از مرض سرتان رنج میبرد.  ولی چون قوی و ورزشکار بوده است توانسته است که چند سالی دوام بیآورد ولی او اکنون بسیار ضعیف و مریض شده است و ممکن است که به زودی حالش بدتر شود.  بعد در حالیکه که اشگ میریخت گفت بسیار متاسفم که بگویم شاهین  کمی مکث کرد و به چشمانم نگریست. هیچوقت چشمان درشت و پر از اشگ او از یادم نمیرود.  بعد مرا در آغوش گرفت و گفت میدانی میدانی  اکنون پدرت درگذشته است و من بیوه و تو یتیم شده ای   ولی بایست مواظب باشی که کسی اینرا نداند. دهانت را محکم بدوز و به کسی نگو. زیرا اگر مردم بدانند که پدرت مرده است برای من و تو درد سر درست میکنند.   ببین که همسر پدرت مارا برای هیچ مراسمی نگفته است.  و اگر ما خودمان برویم باحتمال با زشتی و تندی با ما برخورد میکنند.  آنان مارا اصلا دوست که ندارند که هیچ بلکه با ما دشمن هم هستند و اگر بتوانند به ما ضربه هم خواهند زد. این است که دهانت را بدوز و بکسی نگو که پدرت مرده است اگر گفتند حال جناب سرگرد چطور است بگو مریض است.  من هم نمی خواستم به تو بگویم و این مرگ را سری نگه دارم ولی نتوانستم بتو راست نگویم و ترا گول بزنم ولی امیدوارم که دهانت محکم باشد و لبهایت را بدوزی و حرفی نزنی  ببین من یک زن سی ساله بیوه هستم و مردم به خاطر اینکه من شوهر مرده هستم و کمکی ندارم بسیار مزاحم من خواهند شد و هر روز بایست به کلانتری بروم وشکایت کنم و این برای من که دبیر هستم برازنده نیست. در حالیکه اشگ در چشمانم من هم حلقه زده بود گفتم مادر جان مامان مهربانم من دهانم را میدوزم و هیچ نمی گویم.  بعد گفت فایده ای هم ندارد مردم که به آدم ترحم ندارند بلکه سعی میکنند از مشگلات سو استفاده کنند.  میدانی که خواهران من هم بسیار مشغول هستند و بسیار فقیر تر از ما این است که آنان هم برای من دلسوز نخواهند بود.  پس بیا هر دو دهانمان را بدوزیم و سخنی نگوییم که بعد موجب دردسر بشود. نه به خانم اقدسی و نه به مادونه و نه کسی دیگر. من حتی به خواهرانم هم نخواهم گفت مگر اینکه خودشان بفهمند.  وی گفت که من حتی به خواهرانم هم نگفتم که شوهرم همسری دیگر دارد مگر اینکه خودشان فهمیده و یا حدس زده باشند.  آدم دردش را هیچوقت نباید به دیگران بگوید زیرا برای آدم نقشه میکشند که چطور میتوانند از کمبودها و ناراحتی های انسان سو استفاده کنند.  یادت باشد همیشه دهانت را بدوز اگر میخواهی مورد حمله دیگران واقع نشوی که اگر موقعیت ها و نکته ضعف هایت را بدانند از آنان سو استفاده به نفع خود و به ضرر تو خواهند کرد.

  متاسفانه بعد از ده سال دیگر مادر هم در اثر ناراحتی ها درگذشت ولی برای من یک ارثیه خوب باقی گذاشت همیشه دهانت را بدوز اگر میخواهی که دیگران از تو سو استفاده نکنند. حتی دوستان بسیار صمیمی اگر بدانند که تو نکته ضعفی داری از آن سو استفاد ه میکنند.  هنگامیکه من میخواستم که دیپلم بگیرم مادر بمن خیلی کمک کرد تا بتوانم خوب درس بخوانم و نمره های خوبی بگیرم.  من همان سال بعد از دیپلم در دانشگاه قبول شدم و درست کمی بعد از قبولی من مادر من هم درگذشت ولی هنوز یادم نمی رود که گفت هیچوقت با دیگران درد دل نکن  دهانت را بدوز تا مشگل کمتری داشته باشی.   اکنون که شاید بیشتر از چهل سال از آن سالها میگذرد به عکس زیبای او نگاه میکنم و بیاد میآورم که گفت دهانت را بدوز و تا میتوانی اطلاعاتی در باره خودت به کسی نده  بگذار که خود آنان دنبال اطلاعات بروند.  دهان دوخته گان همیشه در امان هستند.  البته منظور مادر کاملا سمبولیک بود ولی امروز فرزندان ایران براستی دهان خود را دوخته اند  میدانید که چرا.  آیا آنان از دادن اطلاعات ابا دارند یا کسی نمی خواهد کلامشان را گوش کند؟ 

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!