دنباله مشگلات و دردسرهای مردم کشورهای خاورمیانه بخش دوم

دنباله مشگلات و دردسرهای مردم کشورهای خاورمیانه   بخش دوم پرویز میگفت در حالیکه سردرد شدید داشت و خیلی هم از دست بچه ها عصبانی بود ولی باز بخاطر عشقی که به پدر داشت میرفت وضو میگرفت و سر پشت بام کاه گلی قدم میگذاشت اذان میگفت در حالیکه بچه های همسایه اورا مسخره میکردند ولی او بخاطر پدرش این مسخرگی را هم لا سبیلی در میکرد و میآمد و بقول خود مدت زیادی صرف خواندن نماز به زبان عربی میکرد.  در صورتیکه در هم زمان بچه های تمام مسلمان یعنی از پدر و مادر مسلمان در کوچه الک دولک بازی یا جفتک چار کش میکردند و با صدای بلند میخندیدند و قهقهه میزدند ولی پرویز بیچاره مجبور بود که نماز بخواند. در روزنامه خواندم که آخوندی با طعنه میگفت که در یک دبیرستان دختران در تهران که هشصد دانش آموز داشت یک دختر بهایی بقدری خوب و مهربان و باگذشت وبا محبت بود که توجه همه را بخودش جلب کرده بود و تقریبا سمبل مدرسه شده بود. همان آخوند میگفت که من مجبور شدم که به یک بچه بهایی که نمونه بود و هیچ نقطه ضعفی نداشت نمره بیست بدهم که قرآن را بهتر از هرکس دیگر میخواند و ترجمه میکرد. 

 او میگفت که بهایی ها به دیگران ارزان فروشی میکنند  به دوستان غیر بهایی محبت میکنند کمک میکنند  و به عیادت مریض هایشان میروند حرف زشت نمی زنند  از فقرا دستگیری میکنند  بلی اینها اینکار ها را میکنند که مردم به آنان جذب شوند و تبلیغ دین خود را بکنند؟  او میگفت که من یک نفر بهایی ندیده ام که عرق خور و معتاد باشد.   پرویز هم در مدرسه از هم بهتر بود ولی او بهایی نبود . هنگامیکه خانم معلم شرعیات از او درس میپرسد از همه بهتر جواب میداده و نماز را براحتی میخوانده بطوریکه خانم معلم رو به بچه ها میکند و میگوید ببینید از او یاد بگیرید.  ولی بچه ها اورا همیشه اذیت میکردند و بعنوان بهایی اورا مسخره میکردند و سر بسرش میگذاشتند. تا اینکه مادر پرویز مجبور میشود که اورا بمدرسه یهودیان بگذارد تا در آنجا وی راحت باشد و بچه های تحریک شده مسلمان اورا آزاد ندهد.  با شهریه سنگینی که این مدرسه داشت برای خانواده وی خیلی مشگل درست کرده بود. 

 در مدرسه اتفاق ما دبیران بسیار خوبی داشتیم و چند سالی که من در مدرسه آنان درس خواندم شاید بهترین سالهای زندگی من باشند. من بلافاصله بعد از گرفتن دیپلم در رشته مهندسی قبول شدم و در دانشگاه به ادامه تحصیل ادامه دادم.  پرویز چون شاگردی خوب بود براحتی دانشکده فنی را تمام کرد و دولت اورا بعنوان مهندس استخدام کرد.  حالا او نمی توانست ازدواج بکند. میگفت سن او داشت بسرعت زیاد میشد میگفت که خانه و ماشین هم خریده است تا بتواند زن بگیرد ولی مشگل همچنان با او بود.  هر دختر مسلمان تا می فهمید که مادرم بهایی و پدرم مسلمان است بهانه هایی میآورد و بهم میزد و میرفت.  این مشگل با دختران بهایی هم بود که به محض اینکه میفهمیدند که پدرم مسلمان است از من فاصله میگرفتند. حالا سن من به چهل سالگی رسیده بود همه دوستانم ازدواج کرده و دارای زن بچه و زندگی بودند و من میبایست با پدر مادرم زندگی میکردم چون دوست نداشتم که تنها زندگی کنم خانه ام را اجاره داده بودم.  شاید باور نکنید که در تمامی این مدت شاید بیش از هشتاد دختر و حتی زن تلاق گرفته شده از من رم میکردند مثل اینکه من جذام دارم.  آخریکی از دوستانم گفت که نگویم که خانواده من دو مذهبه هستند شاید مشگل حل شود.  ولی اینهم کاری درست نبودکه از اول زندگی کار را بر پایه نادرستی ونگفتن ها بنا شود ولی دوست من میگفت که زن میخواهد با تو زندگی کند به پدر مادرت چکار دارد چرا این موضوع را جلو میکشی  من میگفتم اگر بعدها بفهمند چه آنوقت مرتب سرکوفت نمیزنند که چرا نگفتی که مادر پدرت اختلاف دارند و دارای دو مذهب هستند؟   دوست من میگفت که تو سراغ دختران دانشگاهی میروی آنان چون کار تحصیلات و درآمد دارند خیلی داوطلب ازدواج نیستند و براحتی بهانه میگیرند ولی از یک دختر مثلا دیپلمه تقاضای ازدواج کن بخاطر اینکه مهندس هستی و درآمدی بالا داری زود زنت خواهد شد در ضمن تو به خواستگاری دخترانی میروی که پدر مادرشان هم  تحصیکرده هستند اینبار به سراغ دخترانی برو که مادر پدر کم سواد دارند و مثلا شش کلاس سواد دارند و یا اصلا سواد ندارند آنوقت میبینی که ترا روی کاسه چشماشان میگذارند.

  اکثر دختران دانشگاهی آنهم با پدر مادر تحصیکرده خیلی افاده ای و پرتوقع هستند و به کوچکترین بهانه ای کنار میروند مگر اینکه خیلی خبره باشی و بتوانی یک طوری آنان را بخودت متوجه کنی یا عاشق تو بشوند وگرنه با ازدواج های سنتی بدون عشق و برمبنای حساب کتاب کار مشگلی داری.  بالاخره تو هم اکنون بالای چهل سال داری و برایت مشگل است که تا ابد تنها بمانی ودر ضمن پدر مادرت هم که تا همیشه زنده نخواهند بود و یکوقت بخودت میآیی و می بینی که شصت ساله شده ای و هنوز هم پسری؟  همراه دوستم به یک خانواده شهرستانی که در تهران زندگی میکردند برای خواستگاری رفتیم.  آنان اهل یکی از دهات یزد بودند که برای کار به تهران آمده بودند وضع مادیشان خوب بود ولی تحصیلات یوخ بودند. پدر شاید بزحمت شش کلاس سواد داشت و مادر هم باحتمال دوسه کلاس ابتدایی سواد داشت.  ولی آنان از تقریبا ثروتمندان شهرستان خودشان بودند. دوست من که خیلی خبره بود گفت آقای مهندس ماهی شش هزار تومان تنها حقوق دولتی دارد و در یک شرکت هم کار میکند و ماهی دوهزار تومان هم از آنجا میگیرد. این داستان مال شاید حدود سی پنج سال پیش است که هزار تومان خیلی پول بود.  مادر و پدر دختر از شیندن اینکه من اینقدر حقوق دارم دهانشان آب افتاده بود و دیگر جرات گفتن نه را نداشتند خصوصا اینکه آنان سه دختر دم بخت داشتند که بیست هشت ساله و بیست شش ساله و بیست سه ساله بودند و تقریبا با شرایط آن روز تقریبا کمی هم ترشیده شده بودند. زیرا که میگفتندکه دختر که رسید به بیست بحالش بباید گریست.   خوشبختانه یا بدبختانه هیچ بهانه ای آورده نشد زیرا آنان یک خانواده سنتی بودند و تا دختر بزرگ عروسی نمیکرد دو دختر دیگر هم مجبور بودند که در خانه بمانند. در ضمن دختران وی آنقدر هم با هوش نبودندکه مثلا بخواهند به دانشگاه بروند و شاید همان دیپلم دبیرستان را هم به زور و با حداقل نمره قبولی گرفته بودند.  آنان تنها خانواده ای بودند که قبول کردند که دخترشان با من عروسی بکند. 

 زیرا بعلت دو مذهبه بودن همه از من مثل خوره ایها فراری بودند. من به اصرار پدر و مادرم را هم که هیچکدامشان حاضر نبودند که من یک همچو دختری را از یک خانواده کم سواد بگیرم به خواستگاری بردم. باوجود اینکه هیچ کدام از پدر و مادر حاضر نبودند که من با این دختر که شیرین نام داشت عروسی کنم ولی به اصرار من آمدند و قبول کردند.  پدرم از اینکه من با یک خانواده روستایی بهایی بقول خودش درجه هشت عروسی میکنم خیلی دلخور بود. مادرم هم میگفت که تو با آنان هم مشگل خواهی داشت زیرا اینها مسایل را مثل ما درک نمیکنند ومبنای ارزشهای آنان با ما کاملا متفاوت است. 

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!