داستان گرفتاریهای بر خاسته از دین برای مردم ایران زمین قسمت سوم

داستان گرفتاریهای بر خاسته از دین برای مردم ایران زمین قسمت سوم هم مادرو هم پدر بسیار دلخور بودند که من نتوانستم که یک دختر خوب و معمولی در حد خودم برای ازدواج پیدا کنم ولی از طرفی هم میدیدند که سن من بسیار زیاد شده و بیش از این به تنهایی زندگی کردن برایم درست نیست این بودکه با ازدواج من با شیرین موافقت کردند.  خانواده شیرین میخواست که ما دو عقد داشته باشیم زیرا فکر میکرد که چون پدرم مسلمان است بایست حتما دو عقده باشیم.  بهر حال یک عروسی بسیار جزیی گرفتیم و عروس بخانه ما آمد.  شیرین از اینکه میدید که در آمد من بسیار خوب است و هرچه که بخواهد میتواند بخرد و مشگل مادی نداریم راضی بود.  ما در خانه ای کوچک که خریده بودم زندگی میکردیم که حدود دو دقیقه با خانه مادر پدر فاصله داشت. شیرین بمن گفته بود که پدرش و مادرش دبیرستان را تمام کرده اند از این جهت من فکر میکردم که میشود که با آنان رابطه برقرار کرد در صورتیکه قبلا شنیده بودم که آنان تحصیلات دبیرستانی ندارند و حالا این حرف شیرین مرا دو دل کرده بود. ولی هروقت که ما با پدر و مادرش صحبت میکردم متوجه میشدم که بسیار پرت پلا میگویند و مطالبی که اظهار میدارند بسیار غلط و پیش پا افتاده و اشتباه و تاحدی خرافی هم هست. 

ولی خوب چون بزرگتر بودم زیرسیبیلی در میکردم. متاسفانه من با آنان بسیار یکرنگ و باز بودم و هیچ کاری را پنهان نمیکردم و در مکالمه هایشان شرکت میکردم و باصطلاح با آنان سعی میکردم قاطی شوم. شیرین هم دوست داشت که زیاد بخانه پدر مادرش رفت آمد کند.  متاسفانه من باصطلاح چون خودم را نگرفته بودم روی آنان بمن زود باز شده بود و هرچه که میخواستند عملا میگفتند.  یک روز آقای پدرزن من گفت پرویز شما هیچ معلومات امری( بهایی ندارید) بهتر است که کمی مطالعه کنید و کمی معلومات کسب نمایید.  من هیچ نگفتم و تنها اشاره کردم که پدرم بمن اجازه نمیداد که به درس اخلاق بروم و مثلا نماز بهایی یاد بگیرم او هیچ دوست نداشت که من با بهاییان معاشرت کنم. با غرور گفت ولی این نمی شود که شما معلومات امری نداشته باشید و بایست نماز و آداب بهایی بیآموزید.  از این من بعد رل یک دانای کامل را برای من بازی میکرد و عملا بهمه میگفت که من سواد و معلومات امری ندارم.  کم کم مک روی او باز تر شد و شروع کرد که از حرفهای من و گفته من  ایراد بگیرد و مثلا مچ بگیرد که من معلومات عمومی ضعیفی هم دارم. یک روز که در یک مهمانی بودیم با طمطراق میگفت که آری ناپلیون برای نادر شاه نامه نوشت که بیا با همم دوست و متحد بشویم و شر روسیه را بکنیم شما از جنوب حمله کن و من از اروپا و روسها را تار مار میکنیم.  من با دوستی و کمال مهربانی گفتم که ضیا الله خان عزیز ناپلیون با نادرشاه همزمان نبوده است و او با فتحعلی شاه قاجار مکاتبه کرده بود. با طعنه و مسخره سخنم را قطع کرد و گفت نگفتم که این دومات ما هیچی حالیش نیست این هم معلومات آقا که ناپلیون را با فتح علی شاه قاجار اشتباه میکند و بعد قهقه زد و دیگران هم به دنبال خنده او خندیدند.  ویکی از آنان برای تایید فرمایشان ضیا الله خان فرمودند آقای بهتر است شما هم کمی مطالعه بیشتری بفرمایید و اینقدر اشتباهات تاریخی نکنید و باصطلاح مرا خیط پیط فرمودند.  من مجبور شدم که به کتابخانه خودمان بروم و کتابی را بردارم که حرفهای مرا تایید میکرد  به مجلس برگشتم و کتاب را باز کرده و با نشان دادن مطالب کتاب ثابت کردم که من اشتباه نمیکردم و این آقای پدر زن عزیز بود که اشتباه فرموده و مرا ملعبه کرده بود.

 در این موقع به شیرین نگاه کردم که داشت از خشم میترکید و بمن دروغ گفته بودکه پدرش دیپلم دبیرستان دارد و چهره آقای پدرزن هم از فرط خشم و خیط شدن تیره شده بود.  ولی خوب من چاره ای هم نداشتم یا بایست ملعبه دست جهال بشوم و یا با سند و مدرک از حرفهای خود دفاع کنم.    متاسفانه کار به همین جا ختم نشد آنان در صدد بودند که همیشه این موضوع را دنبال کنند و تلافی در کنند. شیرین هر شب سر این موضوع با من یک بدو داشت ومرافعه و دعوا را ه میدانداخت.  گفتم این پدرت بود که شروع کرد و من هم مجبور بودم که از گفته هایم دفاع کنم ولی او که بسیار پدر دوست بود میخواست که هر طور شده تلافی کند. این بود که هرچه من میگفتم میگفتند نه و من بایست ثابت کنم که درست میگویم و دلیل ومدرک و سند داشته باشم.  متاسفانه با این روش آنان ابهت  واحترام مرا حتی نزد فرزندانم هم شکستند و آنان هم مرتب بمن براق میشدند که اشتباه کرده ام و من بایست مرتب مدرک جمع کنم و نشان بدهم که نه اشتباه نکردم.  همه آنان پشت هرکلام من یک نه بلند میگفتند و میخواستند باصطلاح خودشان توک مرا بچینند. این جا بود که یادحرف مادرم افتادم که میگفت  پسر جان تو با اینان مشگل خواهی داشت.  خوب من هم چاره ای نداشتم که در یک خانواده دو مذهبه بدنیا آمده بودم و میبایست مثل اینکه تا ابد مشگل اشتباه مادر را که با یک مرد مسلمان دو آتشه عروسی کرده بود داشته باشم.  شاید اگر از اول خودم را گرفته بودم و در جلسات خانوادگی آنان شرکت نمی کردم و یا به پدرزن اینقدر رو نمیدادم که بمن تحکم کند شاید این اتفاق هم نمی افتاد. مادرم میگفت که محل شان نگذارم و فکر کنم که خره باد در میکند ولی هنگامیکه او مستقیم مرا نشانه رفت دیگر نمی توانستم سکوت کنم.  فکر کنم که این عقده در دل آنان باقی مانده بودتا هرجا که میتوانند بمن ضربه ای بزنند. این هم شانس ما بود که خانواده همسرمان با من به نوعی دشمن شده بود و آنان مستقیم فرزندان مرا علیه من تحریک میکردند.  بهر حال  چون بمن احتیاج داشتند و درآمد من خیلی خوب بود میساختند.  ولی متاسفانه با وقوع انقلاب شکوهمند اسلامی ایران به رهبر زعیم عالیقدر عالم بزرگ و رشک علم و دانش سرور آزادگان چشمه خروشان نور الامام الایت آلله الروح الله الموسوی الخمینی کارها بقول افغانان سرچپه شدند.  با وجود اینکه نه تنها کشورهای ما بلکه تمامی خاورمیانه از یوغ استعمار و استحمار شرق و غرب آزاد شد و مردم ما همه طعم آزادگی و بالندگی را درک کردند.  ولی من برای خاطر اینکه مادرم بهایی بود به سوسه حسودان از اداره اخراج شدم.

  حراست گفت اگر میخواهی که سرکار باقی بمانی بایست در روزنامه ها به بهاییت فحش بدهی و به رهبران آن بد بیراه بنویسی. گفتم ما مادر و خانواده همسرم بهایی هستند چطور اینکار را بکنم. گفتند اگر نکنی اخراج میشوی.  و اخراج شدم یک مدتی با کار در شرکتهای خصوصی زندگی را میگذارانیدم ولی این درآمد ها کفاف زندگی مارا نمیداد خصوصا اینکه بچه های داشتند بزرگ میشدند و توقعات بالاتری داشتند.   شیرین هم مرتب نق میزد که بایست کاری بکنم که درآمدی کافی داشته باشم.  میگفت باید در کارهای ساختمانی و بساز بفروشی شرکت کنم. ولی متاسفانه اینکار هم از عهده من بر نمیآمد و شیادان در این رشته تمامی پس انداز مرا عملا ربودند.  چون من خبره بازار نبودم و دغلان بسیاری در این کار دست داشتند که با زرنگی سرمایه کوچک مرا هم عملا نیست کردند.  با ازدست دادن سرمایه و پس اندازم دیگر راهی نداشتم بجز اینکه سعی کنم در کشورهای دیگر کاری دست پا کنم. خوب این هم از امتیازات انقلاب ایران برای من بود.  دربدری و در سن بالا بیکاری و بی پولی و نق زدن زن و فرزندان بهمراهی پدر زن مادر زن که خودتان بایست فکر کنید که چه ارکستری تشکیل برعلیه من داده بودند و آن ته مانده احترامی هم که داشتم از بین رفته بود حالا پدر زن یک کلمه بیعرضه و ساده را هم به عناونهای من اضافه کرده بود و با لحن دلسوزانه میگفت که این دومات ما خیلی خیلی ساده است و حرف هر کسی را باور میکند و باصطلاح داشت تلافی در میکرد.  او میگقت تقصیر خودت است چرا به دوستان مسلمانت اینقدر اعتماد کردی که از تو سو استفاده بکنند وترا غارت کنند. اگر با بهاییان وارد کار می شدی و معامله میکردی و یا شریک میشدی سرت را کلاه نمی گذاشتند. زندگی برای من خیلی طاقت فرسا شده بود و مرتب بایست به نق و غرولند همه آنان گوش کنم.میخواستم راهی پیدا کنم وعملا فرار کنم.  پدر من آن یل بی مثال و آن قهرمان هم کم کم به سن نودسالگی میرسید وبسیار فرتوت شده بود و احتیاج بسیاری به تنها پسرش و تنها فرزندش داشت. او که مردی قوی و بسیار بی باک بود اکنون به مردی روحانی و بسیار مقدس مبدل شده بود که با مهربانی خاصی برای همه دلسوزی میکرد. غرور جوانی اش بکل ازبین رفته بود وتبدیل به مردی دانا و عاقل شده بود که مرتب نماز میخواند و به درگاه خدا شکرگذاری میکرد که نودساله است و سالم. با وجود اینکه خیلی دلم میخواست که بخارج بروم و شانس خودم را آنجا امتحان کنم ولی دوری از پدر بالای نود ساله بسیار مشگل بود  و میترسیدم بمحض اینکه من بروم او هم برود. 

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!