مرد فمینیست بد کوفتی است

راهروی ساختمان ما دالان طویل باریکی است. درست مثل همان هایی که توی فیلم های مرموز نشان می دهند. از آنهایی که وقتی کسی توی بیمارستان به طرز مشکوکی می میرد یکمرتبه شبح اش توی دالان بیمارستان که یک سرش منتهی به نور سفیدی است و سر دیگرش در دوردست ها توی سیاهی گم شده ظاهر می شود. اتاقک آشغال دانی و دریچه شوتینگ هم انتهای سیاه همین راهرو است. تصورش را بکنید ده دقیقه توی یک همچه مسیر خوفناکی بارکشی کنم که تازه برسم به آشغال دانی. بهش گفتم: عزیزم آشغال ها را خودت ببر. تازه اصرار هم ندارم هر روز ببرد. دو روز یک بار هم اشکالی ندارد.

چشم عزیزم می برم. ولی واقعاً کار سختی نیست ها.

خوب اگه سخت نیست چرا نمی بری؟ چرا اینقدر چانه می زنی؟ چرا هر بار خون به جگر من می کنی؟

بعضی وقت ها از در که وارد می شود می گوید:

وای وای چه بوی بدی.

خوب عزیزم آشغالا رو نبردی.

نه عزیزم در سطل آشغال بو می ده

درشو شستم. آشغال توشه.

دماغم اندازه پاشنه ی پام است ولی خدا را شکر –البته شکرم برای بزرگی اش نیست- اصلا کار نمی کند. گاهی کار به جایی می رسد که من هم می فهمم. چه برسد به او. دماغش آن قدر کوچک است که نمی توانم باور کنم اگر سرما بخورد می تواند دماغش را بگیرد. چون دماغش اصلاً توی دست نمی آید. تازه سوراخ هایش را بگو. هر دوتاش قد یک سوراخ هم نیست. آن هم همیشه ی خدا کیپ است حتی نمی تواند خوب نفس بکشد. و من باید مرتب یادآوری کنم که محض رضای خدا برود یک فین محکم بکند که راه نفسش باز شود. ولی مثل تازی بو می فهمد. همه چیز را بو می کند. سی دی را می خواهد بگذارد توی کامپیوتر اول بو می کند. خدا می داند چه زجری می کشد. ولی باز حیا نمی کند و امروز را به فردا و فردا را به پس فردا می اندازد. دیگر دادم در می آید:

اگر نبری شهرداری می آید در آپارتمان مان را پلمب می کند ها. یا مامورین آتشنشانی با ماسک و لباس ضد حریق می آیند و می برندش. هم سطل آشغال و هم آبرو و هم همه چیز را. دیگر خود دانی.

به خرجش نمی رود. در عوض می گوید:

عزیزم چرا شام درست کردی؟

خوب، که بخوریم.

می دونم ولی واقعاً لازم نیست عزیزم پس به سر فمینیسم چی میاد؟

هیچی. دلم آلبالو پلو خواست، پختم. در ضمن آدم باید به فکر شکمش هم باشه یا نه؟ خوب تو اگه می شه لطفاً این سطل و ببر.

چشم عزیزم کارم تموم شه می برم.

البته کار همان سریال ها و خبرهای بی پایان تلویزیون است. حرص می خورم و یاد جوکی می افتم و به حال خودم خنده ام می گیرد. دکتر چشم مریض را معاینه می کند.

آقا اون علامت به کدام جهت است؟

کدام علامت آقای دکتر؟

علامت روی تابلو جانم.

کدام تابلو آقای دکتر؟

همان تابلوی روی دیوار دیگر.

کدام دیوار آقای دکتر؟

دلم می خواهد تفاوت های ظریف مرد و زن را بفهمد. او اساساً می گوید: کدام تفاوت آقای دکتر؟

شب ها توی یک اتاق، روی یک تخت و با یک پتو می خوابیم. البته او روی پتو و من زیر پتو. شبی چند بار باید به زور پتویم را از زیر آقا بکشم که یخ نکنم. اگر بیدار شود هر بار می خندد و مرا می بوسد و می گوید: عزیزم هوا که گرمه.

می آید سر زبانم بگویم: دِ نرِخر تو یک لیتر خون اضافه تر داری که دائم خدا گر گرفته ای. ناسلامتی با آن خون اضافه اعضایی باید کار کند واللا ما که ندیدیم. خیرت نمی رسد شر مرسان. خدایا عاقبت ما را از دست فمینیسم به خیر کن. باز زبان زن فمینیست را ذاتاً می فهمم ولی مرد فمینیست جداً بد کوفتی است.

Fatemeh Zarei is an author currently living in the U.S. She lived in Iran until 2009. Her book «حرفه من خواب دیدن است» was published in Iran in 2008.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!