به تو نگاه میکنم
از پس پنجره های مه آلود دوری
و می دانم
تو
از تنهایی خود
به جز من
با کسی سخن نخواهی گفت
من گوش میکنم
به فرو ریختن دیوارهای ضخیم زمان و مکان
در هوای افکار و احساسات مشترک
و ذهنم در سرزمین های دور
در سرزمین خاطرات میمیرد…
نگاه کن
چگونه سلول های کوچک و حساس عشق
در خویش میپرورند
و به فردا میسپارند
آن حقیقت روشن را که باید…
باید به خاطر سپرد…
من در خواب فردا
با تو می خوابم
تا در تو برخیزم …