آب جیز

عجب کنسرتی بود. کنسرت شنبه شب آبجیز را می گویم. چه بساطی، چه موزیکی، چه جمعیتی، جایتان خالی اگر میس کردید!

از یکماه قبل بلیط خریدم. توی صف بلیط وایسادم مثل صف شیر و نون تهران سالها قبل… بالاخره گرفتم: بلیط آبجیز. از شنبه صبح بی تابی ام برای کنسرت بیشتر شد. ناهار چلوکباب خانگی زدم، همه اش در فکر آبجیز بودم. ساعت چهار راه افتادم به طرف سانفرانسیسکو. جای شازده اسدالله میرزا خالی، سانفرانسیسکو را خیلی دوست داشت! توی راه حس کردم ماشینم سعی دارد از زمین بلند شود! نمی دانستم چرا این طور می کند… عموما پرواز نمی کرد، این بار داشت از زمین دل می کند.

بالاخره به سانفرانسیسکو رسیدم و به سختی پارکینگ خیابان اُفارل را پیدا کردم و با عجله به طرف موزیک هال دویدم. می خواستم زودتر برسم تا جای بهتری بگیرم… آبجیز قرار بود امشب کولاک کنند. تا نزدیکی دم در سالن تند دویدم ولی حدود سی متری فاصله نداشتم که حرکتم کند شد یعنی همه چیز کند شد، مثل اسلو موشین فیلمها: داری می دوی ولی همۀ حرکتها کند می شود، نه فقط حرکتهای دویدن من که حرکتهای تمام افراد خیابان… یک قدمی که یک ثانیه بیشتر طول نمی کشد حالا سه ثانیه طول می کشید… در تعجب بودم. ناگهان دست چپم خانمی ظاهر شد و همین طور مثل من اسلو موشین می دوید. لبخندی زد و نیم نگاهی به من انداخت. فرمود: سلام، من صفورام بچۀ سمنان. گفتم خوشبختم بهروز بچۀ تهران. قدمی بیشتر برنداشته بودیم که دست راستم خانمی ظاهر شد. فرمود: سیلام، من ملودی ام. سر تکان دادم. سه نفری به در سالن رسیدیم و داخل شدیم. از همه بلیط می گرفتند غیر از ما. انگاری کسی ما را ندید. دم در نازی کاویانی را دیدم که با جهانشاه جاوید صحبت می کرد. تا بحال جاوید را ندیده بودم، سرخ و سرحال بود و عینک سنگینی بر چشم داشت. کسی گویی ما را نمی دید. ملودی و صفورا گفتند ما می رویم اجرا، تو هم برو بشین و تماشا کن. بعد دو تایی روی هوا سُر خوردند و از دری گذشتند.

اسلو موشین ناگهان تمام شد و همه چیز عادی شد. داخل سالن انتظار موزیک هال بودم. دنبال آشنا ها می گشتم تا از دور تماشایشان کنم. مجید را دیدم که از لوس آنجلس آمده بود با همان سبیلهای برونسونی و در گوشه ای با چند نفر دیگر از دوستان مشغول صحبت بود، ام پی دی در کنارش ایستاده بود. آری را دیدم، خوش تیپ و با موهای دُم اسبی اش. از خانمها هم چند نفری را دیدم، دنبال تک پرواز یا فلایینگ سولو می گشتم چون شنیده بودم امشب اینجاست و می خواستم برای اولین بار او را ببینم، ولی او را نیافتم. در همین موقع در سالن باز شد و همه داخل شدیم. نمی دانم چی شد که نا خود آگاه به طبقۀ بالا کشیده شدم. روی یک صندلی نشستم، چند دقیقه ای تا شروع برنامه مانده بود.

ناگهان چشمانم گرم شد و سرم کمی گیج رفت و ناخودآگاه چشم بر هم نهادم. دوباره چشم گشودم. صحنه عوض شد… در هوای آزاد بودیم و همان گروه حالا در دشت وسیعی قرار داشتند. دشت بزرگ و سبزی بود با تک و توک درختی دور و برمان و در دور دست کوههایی پیدا. کلمۀ سی هزار سال قبل در ذهنم آمد… افراد دور و برم همان کنسرتیها بودند ولی شمایل عوض کرده بودند. همه در قیافه و لباس انسانهای نخستین بودند و لباسها تیکه ای از پوست حیوانات بود، احتمالا پوست ماموت ها. قیافه ها نیز کمی تغییر کرده بود. موها بلند بود و آشفته، صورتها پر ریش و پشم و ابتدایی، نگاهها خشن تر و بریده تر و دندانها کمی بزرگتر بودند. دستی به صورتم کشیدم: پُر مو و نامنظم و دندانهایم کمی بزرگتر و برآمده تر. بجای لباس تکه پارچه هایی پوستی بر تن داشتم. پوست بدنم زمخت تر و سفت تر بود و خراشهای بسیاری داشت. بقیه هم همینطوری بودند. کسی حرف نمی زد بلکه صداهایی ناموزن از گلوها بیرون می آمد ولی بعضی از صداها حالت کلمه داشت چون طرف دیگر چیزی از آن می فهمید…

گروهی هومو ساپین کروماگنون مخلوط با نئاندرتال بودیم و جلوی همه روی صخره ای کوتاه آبجیز با پارچه هایی پشمی که قسمتی از تن خود را پوشانده بودند ایستاده بودند و می خواندند یعنی صداهایی زوزه مانند ولی ریتمیک در می آودند. نوازندگان نئاندرتال پشت سر آن دو بودند و روی چند کندۀ درخت با نیزه های فلزی و ابزار سنگی ابتدایی به هم می کوبیدند و زوزه های منظم و ریتمیک می کشیدند. مرد و زنهای نخستین هم گاه به گاه با صداهای ناهنجاری همراهی می کردند و دَم می دادند. آری سیلتز نئاندرتال را دیدم با همان موهای دُم اسبی وصورتی پُر پشم که سخت محو کنسرت بود و گاه به گاه صدایی می کرد. مجید هومو ساپین هم کنارش بود با سبیلی شبیه همان سبیل چارلز برونسونی ولی خیلی کلفت تر و آشفته تر. سرم داغ شد و چشمانم روی هم رفت…

چشم گشودم… منظری متفاوت یافتم. در باغی سبز حضور داشتم با اجتماعی عظیم. استظهار یافتم که در باغ زعفرانیۀ ییلاقی حضرت ناصرالموک ظل الله سلطان صاحبقران جنَّت مکان خَلَّدالله مُلکه و سلطانه هستیم و جمعیتی کثیر از آقایان عزیز و نسوان محترمه در این مکان شریف حاضرند و تا دقیقه ای بعد کنسرواتوار جمعیت ضالّۀ آبجیز به هدایت بانوان محترمه صفورا سادات و ملودی سادات متولد در خطۀ شریفۀ سمنان و ساکن در مَمالک محسورۀ اسکاندیناوی آغاز خواهد شد انشاءالله تعالی. آمّا بعد حضرت شاهنشاه ظل الله سلطان صاحبقران جنّت مکان با کبکبه و دبدبۀ کثیر به جایگاه مخصوص تشریف فرما شدند و جمعیت حاضر صلواتی بلند ختم نمودند و صوتِ جَلای جاویدان باد اَعلی حضرت پادشاه مَمالک محروسه در باغ زعفرانیه طنین انداخت و درختان و گلها و بلبلان وطنپرست به همراه گروه کثیر جمعیت ضالّۀ کنسرتیان و ایرانیان دات کامیان به مَدح و ثنای آن وجود ذیجودِ مقدّس والامقام پرداختند و جناب شاهزاده ردواین به نیابت از طرف آن جمعیت مشتاق مضلّه به دستبوسی و پابوسی آن وجود ذیجود اقدس یعنی حضرت سلطان السلاطین ناصرالدّین شاه جاویدان شاهنشاه مَمالک محروسۀ ایران پرداختند و بعد از آن بود که ظل الله تعالی با اشارتی اجازۀ شروع کنسرت نسوان محترمۀ آبجیز را که با حجاب کامل و چادر و چاقچور وافِر در آن بزم عرفانی و محفل اُنس جاودانی حضور داشتند افاقه نمودند.

الحق و النصاف که آبجیز هَداهُنَّ الله آنشب سنگ تمام گذاشتند با اینکه حجاب کامل با چادر مشکی بلند پوشیده بودند و در زیر آن روسری سفید و لباس ترمۀ رنگی بر تن داشتند و کلیۀ جمعیت نسوان حاضر نیز به همین البسه مُلبَّس بودند و بعضاً لباس ابریشمی رنگارنگ زیر چادر مُستتر داشتند و تعدادی از نسوان محترمۀ حرمسرای سلطان صاحبقران جنّت مکان ایضاً در این مجلس تفرّج و سُرور حضور داشتند و آقایان عموما شال کلاه و جبه با ترمه دوزی به همراه لباده بر تن داشتند و خلاصه عجب محفل اُنسی بر قرار بود آنشب و بدین ترتیب کنسرواتوار بی بدیل آبجیز با شور و شوقی وافِر از قوّه به فعلیت می رسید و آبجیزیان رامشگری و خُنیاگری ها نمودند و ارکستر ایشان با سنتور و دُمبک و سه تار و نِی همان کرد که همیشه با شیفتگان و طالبان بَزم و اهل حال و مَقال می کرد یعنی همه را سر شوق آورد و ما که با تحیر به جمعیت خیره بودیم ملاحظه نمودیم که حضرت ظل الله تعالی سلطان صاحبقران جنّت مکان در چند نوبت از آوای خوش دشتی و ماهور خوانی آبجیزیان به وَجد آمدند و سر مبارک را تکان دادند و به تحسین این دو بانوی رامشگر خنیاگر همّت و منّت نهادند.

اخوات آبجیز در اوج ماهور خوانی بودند که سر ما دوباره گرم شد و برای لحظه ای چشمان ما بر هم رفت… تا چشم باز کردم خود را در سالن موزیک هال سانفرانسیسکو یافتم… ملودی و صفورا به روی صحنه آمدند و کنسرت با شکوه آبجیز آغاز گردید. جمعیت که بعضی از آنها را می شناختم با شوق بسیار محو تماشای هنرنمایی آبجیز و موزیسین ها بودند که ناگهان… دوباره همه چیز در اسلو موشین رفت و حرکتها کُند شد. افرادی که دور و برم بودند با حرکتهای کند دست می زدند و ارکستر پایین به آرامی می نواخت و صداها درست شنیده نمی شد… یک لحظه حس کردم از روی صندلی بلند شده ام و در طبقۀ دوّم که نشسته بودم در فضای بالای سالن به پرواز در آمدم. هیچ کس مرا نمی دید… تا نزدیک سقف سالن بالا رفتم. پرواز کردن و سبکبالی لذتی داشت! خودم شده بودم فلایینگ سولو یا تک پرواز و در هوای سالن کنسرت با همان حالت اسلو موشین یکی دو دوری زدم شبیه هَری پاتر. سالن نور تندی داشت و حرکتهای نور شدید بود و فلاش می زد… دوباره سرم سنگین شد.

تو ماشین بودم و به طرف سانتاکلارا بر می گشتم. نیمه شب بود و با سرعت در اتوبان می راندم و “سپیده سر زده است” شجریان را گوش می دادم و توی حال خوشی بودم. فکر پایان کنسرت و خوش و بش با دوستان دَم در بودم. تازه بعد از پایان برنامه همدیگر را پیدا کرده بودیم. دَم در سالن هفت هشت نفری از بچّه های آی سی دور هم جمع شده بودیم و گپ می زدیم… آواز و موسیقی شجریان حال می داد و رانندگی سریع شبانه با نور زرد و نارنجی ماشین های روبرو و باد خنک پنجره در هم آمیخته بود و حالتی خلسه آمیز پدید آورده بود.

ناگهان ماشین سر و صدایی کرد و آرام آرام ایستاد. کنار اتوبان نگه داشتم و پیاده شدم و چراغ قوّه را بیرون آوردم. در کاپوت را بالا زدم. جوش آورده بود. احتمالا یکی از شلنگهای کاربوراتور پاره شده بود. باید زنگ می زدم به تریپل اِی… عجب مصیبتی! ناگهان سرم سنگین شد و همانطور سرپا چشمانم بر هم رفت…

ناگهان دیدم در دل شب از ماشین خبری نیست، از جادّه هم خبری نبود. آسفالتی هم زیر پایم نبود. زیر پایم خاک بود و علف، کمی هم مرطوب بود. کفش پا نداشتم. پاهایم تا بالای زانو برهنه بود. لباسی پشمی بر تن داشتم، همان لباس پوستِ ماموتی را می گویم! دوباره هومو ساپین شده بودم با موهای ژولیدۀ بلند و ریش انبوه و آشفته و بدن پوست کلفت… در شب تاریک در کنار دشتی، روی تپّه ای راه می رفتم. نمی دانستم کجا می روم ولی احساس کردم پاهایم خیلی قوی بودند… خوشبختانه مهتاب کاملی بود و دشت و کوهپایه زیر نور ماه کمی روشن بود. خواستم با خودم حرفی بزنم ولی نتوانستم، بجایش صداهای ناهنجار از گلویم در می آمد. بعد از یک ربعی بالا رفتن از تپّه به غاری رسیدم. همین که به غار نزدیک شدم دیدم آتش کوچکی در کنار غار روشن است. دو نفر کنار آتش مشغول نگهبانی بودند و تا مرا از دور دیدند بلند شدند و صداهایی در آوردند و نیزه هایی را به دست گرفتند… یکی شان جلو آمد و به دیگری با صدایی محکم علامت آرامش داد. گویی مرا شناخت، فهمیدم آن جلویی ردواین کرومگنون است. دیگری جلوی پایش را درست نمی دید و با احتیاط راه می رفت و کمی چاق بود، فهمیدم جاوید نئاندرتال است، عینکی به چشم نداشت.

صداهایی ناهنجار ولی با مفهوم سلام و احوالپرسی کردیم و داخل غار شدیم. همه دور تا دور روی تخته سنگهایی که برای خوابیدن و نشستن ساییده شده بودند، به طور نامنظم و آشفته نشسته بودند و چند نفری هم در گوشه و کناری خوابیده بودند و آتش بزرگ و زیبایی در وسط بر پا بود. به گرمای آتش احتیاج داشتم و در کنار آن نشستم. دو خانم کرومگنون هومو ساپین که همان ملودی و صفورا بودند به آرامی آوازی می خواندند البته با همان نواهای نخستین و دو نفر از نوازندگان هم با چکش و نیزه روی آلات دیگر می زدند تا ریتمی را ایجاد کنند… از طرفی دیگر فردی جلویم خم شد و ظرفی سفالین را که نوشیدنی در بَر داشت به من تعارف نمود. سر بالا کردم دیدم فلایینگ سولوست اما کرومگنون، در کنارش نازی نئاندرتال بود و آری و مجید نخستین را هم در گوشه ای دیدم و سری تکان دادیم. نوشیدنی نمی دانم چه بود ولی مرا گرفت و گرمم کرد، خواست بپرسم این آب چیست ولی صداهایی ناموزون از گلویم خارج شد، صدایی شنیدم که یکی از گوشه ای گفت “آب جیز”…

گرما و زیبایی آتش بر افروخته در میان غار کولاک می کرد و رنگهای زرد و سرخ و نارنجی و آبی آن بی نهایت آرامش و شکوه و شادی می آفرید. هنرنمایی ملایم آبجیزهای نخستین در کنار آتش رنگین تا ساعتی ادامه یافت.

عجب کنسرتی بود. کنسرت شنبه شب آبجیز را می گویم. چه بساطی، چه موزیکی، چه جمعیتی، جایتان خالی اگر میس کردید!

بهروز مهمان
نوامبر 2010

Abjeez Band will perform in San Francisco on December 4 at the Great American Music Hall. For other tour dates see here.

 

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!