قنداقی و کودکش

در این تصور بود که برای رسیدن به آزادی یکبار باید پرواز کند. همواره در فکر پرواز بود، یک رفت ویک برگشت. در این روُیا، به همه چیز دست مییافت. انگارفقط با پرواز میتوانست ناگفته های زندگي (در قنداق) رفته اش را فریاد بزند، خجالتش را در پرواز و در آسمان بریزد، انگاربا پرواز میتوانست خود را و نا شناخته هایش را دریابد، دیوانگی کند، پایکوبی کند، برقصد، بچرخد و از عمق وجودش با “جیغ بنفش” فریاد از دل بر آورد، امکانش را در پرواز میدید. سفت و سخت در قنداق بود تا اینکه پرواز، رهایش کرد.

نطفه، کودکی است زبان بسته و آزاد، اما کودکان قنداقی، جوانان به زنجیر کشیدهَ آینده اند

حتی قنداقش را بیاد داشت. میگفت همانطور که رشد میکردم، قنداقم را با کش و قوسی که میرفتم شل میکردم و دستهایم را رها میکردم اما بمحض اینکه دوباره دست پر قدرتی دستهای نحیف و شکننده ام را داخل قنداق میکرد با فریاد به آسمان ها شکایت میکردم: این قنداق را بازکنید مرا رها کنید. بلافاصله با گذاشتن یک پستانک نرم و لزج در دهان، صدایم را خفه میکردند.

در کودکی آموزش گرفتیم که در صورت اعتراض، بلافاصله صدایمان خفه خواهد شد. هر چه بزرگتر میشدیم، بزرگترها را بی چون و چرا بیشتر اطاعت میکردیم. مدارس ما، سرباز خانه بود، جائی که تنفر را میاموختیم. ما فرزندان، محکوم به جنایتی هستیم که هرگز مرتکب نشدیم. ما فرزندان ترس و نکبت هستیم. “بچه ها اجازه صحبت ندارند، بهتر است ساکت باشند.” سخن را از ما گرفتند خفقان را ارمغان دادند. چطور آن کودک قنداقیِ رشد کرده، امروز باید دردریای زندگی شنا کند؟

هواپیما در یک چشم بهم زدن از هم پاشید و هزار تکه شد و آنها، همراه با همان قنداقي رشد کرده، به اقیانوس آرام پرتاب شدند. ابتدا همه چیز آرام بنظر میامد. مدت زیادی طول نکشید که همان کودک قنداقی، دختری را آبستن (حوادث) کرد.

ختر، دنیایی را در دل داشت که او را سنگین کرده بود و برای شنا کردن نیروی بیشتری میخواست، کمک میخواست، نه تنها کمکی نداشت که سنگینی کودک قنداقی را هم بر گرده کوچکش داشت. قنداقی رشید، بشکل غریبی، شنا نمیدانست، مرتب به پای دختر می چسبید و وزنه ای به وزن سنگینش اضافه میکرد و او را به اعماق دریا میکشاند. بارها و بارها او را به اعماق دریا کشاند اما دختر با نیروی مضاعفی که داشت خودش را که دو نفر بودند و ” قنداقی سنگین وزن” را به روی آب کشاند و از مرگ حتمی نجات داد.

9 ماه گذشت، کودکی بزیبایی مهتاب، با چشمهای خورشیدی بروی آب آمد و با لبخند گفت: حالا سبک شدی برو شنا کن، چرا معطلی؟ دختر نگاهش کرد و گفت: عزیزم من هرگز تو را تنها نمیگذارم. کودک گفت: من هم پشت تو شنا میکنم، برایم نگران نباش، من شناگر قابلی هستم. دختر، به قنداقی رشید نگاه کرد. قنداقی با نگاهی نافذ و مظلوم گفت: میخواهم بدانی، این تو هستی که تصمیم میگیری از من جدا شوی زیرا من هیچوقت از تو جدا نمیشوم. برای من، تو از کودک مهمتری.

کودک شنید، رو به دختر کرد و گفت: ببین چقدر دوستت دارد، حتی یک لحظه برای من نگران نیست. حتی مرا نمیبیند، تو را بیشتر از من دوست دارد. دختر آهی کشید و گفت: عزیزم، کودکم، مرا بخاطر خودش دوست دارد، نه خاطر من، چاره ای جز این ندارد. کودک سرش را پایین انداخت و سخت در فکر فرو رفت. دختر، دست زیر چانه کوچک او برد و با نوازش مادرانه، سرش را بلند کرد و در چشمان غم زدۀ نورانی اش خیره شد. کودک سرش را دوباره پایین انداخت و گفت، مرا تنها بگذار و بگذار که در تنهایی، شناگر قابلی شوم، شاید که روزی بتوانم برایش مفید باشم و او مرا هم بخاطر خودش دوست بدارد، بهتر از اینست که مرا نبیند. دختر، این بار به بهانۀ شنای زیر آبی، فرو رفت وسیل اشکش را به آب شور دریا اضافه کرد تا غم نهفته اش را از کودک پنهان کند، آنوقت بلافاصله خندان بروی آب برگشت، اما کودکش نبود…

قنداقیِ رشید، سخت بدنبال پناهگاه میگشت: مادر، خواهر، همسر، دوست، هر که باشد، کسی که تمام کمبود های او را پر کند: خوراک، خانه، خوراک روح، و محبت… او بدنبال آرزوهای کودکی وبی پناهیش میگشت… هیچ علاقه ای به کسی نداشت. از همه گریزان بود. دختر نمیتوانست او را تنها بگذارد، انگار که امانتی بود در دستش، انگار عهدی داشت.

در حکومت های دور افتاده، سالیان طول میکشد که به پله های اول یک حکومت پیشرفته برسی و این حکایت قنداقیِ رشید بود.

با تمام سنگینی وزنی که به پایش پیچیده بود، شنا میکرد و نمیگذاشت کسی متوجه شود. فقط وقتی به مقصد میرسیدند از خستگی، هلاک بود و بالعکس قنداقی، که پیوسته آویزان بود، سرحال و شاداب، با دلقک بازی، دلها میبرد و همه را محو تماشای خود میکرد.

از شناگری که پیوسته وزنه ای به پایش آویزان بوده و مانع از پیشرفتش میشده، انتظار قهرمانی نمیرود؟

این سنگینی که به پایش چسبیده بود و مانع شنایش میشد بالاخره سبب شد که هر دو با هم غرق شوند و کوشش هایش هم بجائی نرسید. حالا هر دو باهم غرق شدند. قنداقیِ رشید عین خیالش نبود. حالا دیگر از همه چیز دور مانده بودند. در عمق دریا بسر میبردند. به هر چیزی دست میبردند، از دستشان سُر میخورد و میرفت و آنها هم خسته و کوفته در ته دریا نشسته بودند، جائی که دیگر هیچکس بسراغشان نمیرفت، جائی که برای هیچکس مقدور نبود؟ راهی که آنها طی کرده بودند، راهی بود دشوار. راهی، بی برگشت.

در دریای پهناور با باری سنگین، تنها و بدون کمک، شنا کردن و غرق نشدن غیر ممکن بنظر نمیرسد.

از دورنوری چون خورشید در پهنای آب نمایان شد، نزدیکتر آمد، کودکش بود، این نوری که مثل خورشید در تهِ دریا میدرخشید دو چشم کودک او بود که دریا را نورانی کرده بود. کودک بسمت او شنا میکرد، همان هفته اول بمانند ماهی شناگر شده بود. با وزن 3 کیلوئیش و با دستهای ظریف و پاهای کوپولی کوتاهش مانند ماهی قرمز کوچولو زیگزاگ میرفت و میخندید. زمانیکه متوجه شد که او نمیخواهد قنداقي سنگین وزن را تنها بگذارد، با تمام قوا سعی کرد که خود را روی آب نگه دارد و بیاموزد، در نهایت تنهائی. وآموخت با همان جثه ظریفی که داشت. کودک، تا اعماق دریا را پیمود تا به قنداقیِ رشید هم راه و رسم زندگی را بیاموزاند. کودک، چراغی بود در عمق تاریکی دریا. اینبار قنداقی رشید، کودک را هم دوست میداشت اما نمیدانست برای خودش است یا بخاطر اوست…

هلن افشان

چهارم اکتبر دو هزارو ده

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!