دخترکانِ سوئدی و خوابِ ناپلئونی

این چند روز قبل را در مملکت سوئد به سر بردیم و در بیست و هفتمین سِمینار مستند سازان تلویزیونی اروپایی شرکت کردیم و طبق معمول وقت گذراندیم و سرمایه دیگران را حیف و میل کرده و قَسم که از آن همه گردهمایی به هیچ جا نرسیدیم و صد حیف که اینجور پول خَلایق صرف بَزم و طَرب دیگران میشود.

در آخرین روز اِقامتمان تصمیم به برقراری یک عیش و نوش شخصی‌ کردیم و در شب قبل از پرواز به سمت مَدینه قَذره جدا.. باریس ،دو مو طلایی را که از مهمانداران محترم سمینار بودند،به سوییت خودمان در هتل دعوت کردیم و اینان از خدا خواسته به دعوت ما پاسخ مثبت داده و خودشان را صد قلم بَزک کرده،چند دست رخت پوشیده و عطر جوراجور زده..با دستی‌ پر از مشروب و خوراکی در اِقامتگاه ما حضور یافتند و ما بسی‌ شگفت زده از امر بنده گان خدا فَتبارک الله فی‌ اَحسن الخالقِین گفتیم و اینان را به مورد لطف و مهربانی خودمان قرار دادیم.

چند ساعتی‌ به شادی و سرور و مُعاشقه گذشت و آنچنان که به‌‌ سحر نزدیک شدیم،به روی تخت رویال دراز کشیدیم و دیگر عَرَق سگی‌ سوئدی کار خودش را کرده بود و کِتف و کول از عشق بازی مُمتد نداشتیم،سرمان در آغوش هیلدا و پاهایمان در دستان ماگدا..به همین حال  کم کم چشمان را بسته و به خوابی‌ عمیق فرو رفتیم.

***
نمی‌دانیم که چقدر در آن حال بودیم و به نا گهْ از یک صدایی عجیب از خواب برخاستیم و چشم آرام آرام باز کردیم و سمت راست خود را دیدیم که غبار آلود و بود و چپ را که خیره شدیم..مه‌ آلود بود و به جلو که نظر انداختیم از وحشت فریاد زدیم  للهم انا نَعوذ بِك ‌من‌ نَزغات الشَيطان الرَجيم  موجودی را دیدیم که اول فکر کردیم الحقّ که خود شیطان است و اندکی‌ بعد که چشم را دقیق بر آن میزان کردیم،دیدیم که شیخَکی است کوتوله،دَستار و عبایِ سیاه رنگ به دوش خود و صورتی‌ گرفته..عبوس و قیطانیهایَش را زده و بر زیر لب مور مور میکرد و انگاری با ما سخن میگفت،به جلوتر که آمد..ترسمان بیشتر شد و هر دعا و ذکر بلد بودیم در آن لحظه گفتیم و از خدا طلب مغفرت کردیم و این موجود که حال به کنارم رسیده بود،با صدایی نکره نیم جُفتکی به ما زد و گفت :
 
وَخی ! وخی پدر سوخته !
 
ما با تعّجب و بُغضی ساختگی..دستمان را به طرف ایشان بلند کرده و فریاد زدیم :
 
+ آقا شمایید ؟ سَنَه قوربانْ.. لُوطْفِن بِنی آفِتْ !
 
شیخک یَخه ما گرفت و با صدایی دَریده گفت :
 
پسرک این چیز‌ها چیست که بَلغور میکنی‌،ما را نمیشناسی ؟!
 
سرمان را به پایین انداخته و گفتیم:
+ خیر.. به جا نمیاوریم که تصّور ما این بود که شما خاقانِ کبیر هستید و اینجا بَرزخ !
 
برزخ را درست حدس زده ای اما ما خاقان شما نیستیم و بلکه خود بناپارت، بِن کارلو هستیم و خدایَش رحمت کند و مادر لِتیتزیا !
 
این را آن موجود گفت و وحشت ما زیاد شد و آن شخص که خود را بناپارت می‌نامید،به حرفهایش ادامه داد :
 
زیاد وقت نداریم،نَرجس خانم..همسرمان (منظور ایشان ژوزفین خانم بوده است!)،منتظرمان است و تو را که در کلک و مداد ساحِر و در نقش نگاری اندکی‌ ماهر.. انتخاب کرده ایم که از ما پیغامی بَری و اَمری اِطاعّت !
 
+ به روی چشم آقا،از شما دستور و از ما سافِعل ذلِک !
 
 پِیغامی که تو باید به دیگران بِدهی‌ اینست که ما مُسلمان شده به شیعه اَثنی اَشعری ایمان آورده ایم و آن چنان که تَحقیق به عمل آوردیم،دیدیم که از سمتِ پدر..از طایفه قُریش..سیّد زاده هستیم و به خاطر ماه مبارکِ مُحرم الحَرام اسم خود را عباّس گذاشته و به سمت درسْ و طریقِ فِقه رفته و مَعقول و مَنقول خوانده..مُلّا شده ایم !
و اَمر ما اینست که حال از ما تَصویر و نمایی بسازی و نقشی‌ حَکّْ .. که اَستغفرالله بر ضدِّ شرع خدا و عَلی‌ نباشد !
 
+همین الان آقا،همین الان مشغول شده..چشمِمان کور..تا تمامش نکنیم،دست از آن نِمیکشیم !
***
این را گفتیم و آن موجود فِرْ فِرْ کُنان از پیش چشمِمان ناپدید شد و ما از هول آن کابوسْ… اَز خواب پَریدیم و همچنان خود را چَپَکی در آغوشِ آن دخترکانِ سوئدی یافتیم و قُربانشان یک مقدارِ دیگر رَفتیم و بعد از آنکه به پاریس رسیدیم،خیلی‌ سریع‌ دستور آ سِدّ مُلّا عباّس بناپارت را اجابت کرده و امر ایشان را عملی‌ ساختیم آنچنان که شما
می‌بینید و تَمامْ !
 
اصلِ عَکس اینست :

http://www.peykeiran.com/Content.aspx?ID=24868
 
 
***
در پایان دفتر عرض کنیم که طول الله عُمره و دَمره حاسِده، هلك اَعدانه، اَعطه مالَه، اَصلح اَحواله و اَسعد اُولاده ،مدام السَماء !
 
و همیشه خُوش و همیشه خرّم باشید.
 
۲۶ نوامبر ۲۰۱۰ میلادی…
 
شرابِ قرمز..
 
پاریسْ.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!