بر قوری داغ بوسه مگذار هرگز

از در که وارد اتاق منشی شد محمد میرزا کلاه قاجاریش را ماهرانه بسوی میخ روی دیوار پرتاب کرد. کلاه دو سه بار دور میخ چرخ زد و به دیوار آویزان ماند. منشی‌ خاتون ملقب به ` صنار سه شاهی` اینبار هیچ محلش نذاشت. محمد میرزا رفت جلو که طبق معمول لب بگیره ‌ ولی‌ صنار سه شاهی گفت، “برو گمشو تو، `میم` کارت داره.” محمد میرزا که خودش می‌دونست چه غلطی کرده با آهی دستاشو از شلیته صنار سه شاهی برداشت و گفت، ” دلت را اینقدر شور ننداز خوشگله ، ماموریتی نیست که از راضی‌ کردن تو خطرناک تر باشه.” صنار سه شاهی لبخندش باز شد و گفت، “حالا انشا‌الله سالم برگرد شاید یه خاکی تو سرمون ریختیم.” محمد میرزا چشمک پر از وعده یی به او زد و وارد اتاق درونی‌ شد.

میرزا محسن خان مشیر الدوله، که کارکنان وزارت خارجه به علت بیشماری حرف میم در نامش اورا به همین حرف ملقب کرده بودند، سرش را از روی پرونده بر داشت و به صندلی‌ آن طرف میز اشاره کرد. محمد میرزا با عرض احترام یا ا الله گفت و نشست.

“کلاهت کجاست، بی‌ ادب؟”

محمد میرزا پاسخ داد، “جناب وزیر خودتون فرمودید به رسوم فرنگی خودم ‌ رو عادت بدم

شاید وزارت خارجه در اروپا مامور مخفی‌ لازم داشته باشد.”

“آها یادم رفته بود. بارک الله. میدونم فرانسویت هم خیلی خوبه ولی‌ ایندفعه ماموریتت زبان انگلیسی‌ لازم داره.”

” آنهم به چشم، همیشه آماده سفر به لندن برای فراگیری هستم.”

” نه لهجت لندنی میشه، ماموریت تو هنده. انگلیسی‌ را باید با لهجه هندی صحبت کنی‌. “

محمد میرزا سرش را به حالت قبول کردن هندی ها دور گردنش چرخاند.

میم در حالی‌ که نقشه‌ای از کشو بیرون می‌کشید گفت، “شوخی‌ نداره. مادر قحبه‌ انگلیسا پوستت رو میکنن اگه بو ببرن ‌ رفتی‌ هند جاسوسی.”

” هند چه خبره ؟ مگه اینگلیسا اونجا فیل ‌ هوا می‌کنن؟”

میم نقشه را روی میز پهن کرد و گفت، “چای.”

“خیلی‌ ممنون ، چند دقیقه پیش صرف شد.”

میم پرخاش کرد، “نه احمق، باید بری هندوستان نهال چای بدزدی.”

محمد میرزا که ناقلا از اول می‌دونست قضیه چیه شروع کرد به توضیح دادن که خیال مشیر الدوله را راحت کنه. رو نقشه انگشتش را گذاشت رو منطقه سیملا در دامنه هیمالیا و گفت، “بهترین چای را اینگلیسا اینجا میکارن. بعدشم به قیمت گزاف به ایران وارد می‌کنن. موقعش رسیده که ایران خودش مصارف داخلیش رو تامین کنه و یه اردنگی محکم بزنه دره..”

میم با سرفه‌ای خفیف سینه ای پاک کرد و متفکرانه گفت، “این حرومزاده ها هر دکونی که ما ایرونی‌‌ها باز می‌کنیم تخته می‌کنن. هرچی‌ هم که اینجا محصول داریم صاحب میشن. پارچه میارن توتون میبرن. میترسیم بگیم ما اینجا سماق مک می‌زنیم چون یه وقت دیدی محصول سماق رو هم گرفتن بردن. برو هندوستان جوان و هرچه تونستی‌ نهال و تخم چای سرقت کن و سعی‌ کن یاد بگیر چطوری برگ چای را خشک می‌کنن که چای شون اینقدر لب دوز در میاد. تورو به عنوان کنسول ایران میفرستیم بمبئ، وقتی‌ رسیدی بقیه کار دیگه با خودت. “

محمد میرزا مصممانه گفت، “چشم قربان. همین السأعه وسائل سفر به هندوستان را آماده می‌کنم. فقط نمیدانم کجا می‌توان انگلیسی‌ را به لهجه هندی یاد گرفت. اگر در هندوستان معلم بگیرم مشکوک است.”

میم گفت، “فکر اونشم کردیم. به بهانه اینکه هندوستان الان طاعون شیوع داره اول میفرستیمت کربلا انگلیسی‌ یاد بگیری.”

“کربلا؟”

“مگه کربلا چشه؟”

“قربان لهجه انگلیسی‌ آخوندی می‌شه میفهمن. عرب‌ها از ته حلقوم صحبت میکنند مثلا میگن حوض. هندی‌ها با نوک زبونشون حرف میزنن، مثلا بادبادک.”

میم کفری شد و گفت، “اصلا تو زبان شناسی‌ یا جاسوس؟ همینه که هست. حالا برو سراغ `قاف` . چند تا وسیله برات درست کرده که شاید به درد کارایه جاسوسیت بخوره.”

محمد میرزا مودبانه از اتاق مرخص شد. صنار سه شاهی بلیط کاروان کربلا را که مهیّا کرده بود ته جیب شلوار او تپاند. هنگامی که دستش را از جیب بیرون می‌کشید محمد میرزا اورا بخود کشاند و در آغوش کشید. صنار سه شاهی میرزا با ناز از خود هل داد و گفت، “ولم کن کار دارم.”

محمد میرزا دست نرم صنار سه شاهی را در دستان نیرومند خود فشرد و به سینه کشاند. “چیکار داری از این بهتر؟”

” شیطونی نکن تورو خدا. باید نطق میم رو به آلمانی‌ ترجمه کنم قبل از جلسه بفرستم سفارت. چند تا هم بازرگان اسپانیایی دارن میان اعتراض کنن ، یکی‌ رو میخوان بفهمه چه مرگشونه. ژاپنی‌ها هم یک خروار خزه دریائی فرستادن به بازار مسگرا باید ببینم قضیه چیه. بعدشم فرش و جارو و شست و رفت این حرفها. خلاصه اصلا حوصلتو ندارم. تو اگه دوستم داشتی منو زن دوّمت میکردی از این همه کار راحت میشدم.”

“عزیزم می‌خواستم زن اولت کنم مشیر الدوله نذاشت گفت پس وزارت خارجه رو کی‌ بگردونه. هیچکی زبون این اینا رو نمیفهمه چه برسه باهاشون مذاکره کردن. ”

“اصلا نباید دهنم رو باز می‌کردم تا کسی‌ نفهمه مثل بلبل زبون یاد میگیرم. مثل زنهای دیگه شوهرم میدادن و هرروز نمی‌شد با چارقد سیاه از در پشتی بیام تو یواشکی کلفتی مملکت رو بکنم. ولم کن اصلا، مرده شور همتونو ببره.”

“ببینم انگلیسی‌ به لهجه هندی بلدی؟”

صنار سه شاهی پرید به میرزا. “خفه شو، اصلا گوش نکردی چی‌ دارم میگم. نخیر فقط هندی رو به لهجه هندی بلدم. انگلیسی‌ هم هروقت خواستی‌ خودتو جای ملکه ویکتوریا جا بزنی‌ اونوقت بیا سراغ من.”

محمد میرزا که دید خیلی‌ خراب کاری کرده پوزش طلبید و زد به چاک که ببینه `قاف` ایندفعه چه ابزار خارقا‌لعاده برای او مهیا کرده.

ته باغ وزارت خارجه `قاف` تو کارگاهش جلوی قلیان چمباتکه زده بود. محمد میرزا قبل از سلام به چابکی‌ بر کنار او نشست و لوله قلیان را بدهان برد. `قاف` فوری لوله را از دست از او قاپید و با یک پس گردنی محکم گفت، “بچه مگر پستونکه؟”

محمد میرزا گفت،”ببخشید، سلام.”

“سلام و کوفت. یک پوک از این قلیان میزدی فاتحه ات خونده بود.”

محمد میرزا ملتهبابه گفت،”چرا مگه چی‌ توش ریختی؟”

“زهر مار.”

“بابا عذر خواهی‌ کردم. دلخوری نداره.”

“نه، میگم تو آب قلیان زهر افعی ریختم. از این لوله محکم فوت میکنی‌، از اون یکی‌ لوله زهر میپاشه تو چشم طرف.”

محمد میرزا دینارش تو حوض افتاد. “آها، از اون قلیوناس. کدوم لوله مال فوته، کدومش مال زهر؟”

” این وری مال توئه اون یکیش هم مال یارو. حالا خوب دقت کن . این ذغال‌ها توش باروت داره. هرکی‌ بخواد این قلیون رو چاق کنه زهره ترک میشه. مفهوم شد ؟”

“این چجور قلیون شد، نه میشه کشید نه میشه چاقش کرد ؟ اینجا تو گردنش چی‌ کار گذاشتی؟”

“تو گردن قلیان یک دشنه خوابیده. اینجوری ذغال دون قلیون رو میکّنی دشنه میاد بیرون. ‌ با یک حرکت سریع قلیون کشی‌ میشه چاقو کشی‌ ‌. حالا قلیان را بردار ببین چه سبکه.”

محمد میرزا خواست قلیان را برداره دید از میل زورخونه سنگین تره. `قاف` خندید و توضیح داد، “این شیشه پره، فقط یه ذره زهردونش تو خالیه. دعوات شد میتونی‌ مثل گرز بکوبی تو کله حریف.”

سوتی از دهان محمد میرزا بلند شد. “بابا بیخود نیست بتو میگن `قاف` که هیچ شکی نباشه آقای با غین نیستی‌ که کینه به دل‌ بگیری. ولی‌ اقلاً قاف میرزائی، قاف باشی یی، قاف الدوله یی، قاف یه چیزی. قاف خالی‌ که نشد اوستا.”

“به خدا اگر یه نقطه به قاف خواستن اضافه کنن همشون رو سؤ قصد می‌کنم. یعنی‌ چه که تو نامه تا اسم و لقب طرف رو بنویسی‌ کاغذ دواتت تموم میشه لیقه خشک میکنی و باید دوباره قلم بتراشی؟ نخیر، اگه بخوایم اینگلیسا رو از رو ببریم باید ملت کم مصرفی بشیم. اینا روزی شون از ازدیاد مصرف میگرده. بیخود توتون دود نکن هوا، هر روز پارچه لباس نخر، الکی‌ کاغذ ‌ مصرف نکن، هی‌ نرو فرانسه ددر ، ببین به چه روزی میفتن. هر بدبختی این مملکت داره از قرض و قوله به این فرنگیا ایجاد شده. حالا کی‌ بهت گفتم.

اینروزا محمد میرز ا سعی‌ میکرد خرده گیری های خودرا از شاهان مملکت در حد مختصر نگاه دارد. دفعه پیش نزدیک بود شاه شهید بده حسابی‌ فلکش کنند. حالا هم که مظفر الدین شاه به تخت آمده بود حوصله نداشت دوباره اوقات تلخی‌ راه بیفته. پس گفت، “قاف جان، اگر فرمایش دیگری نیست بنده مرخص میشوم.” قاف جواب داد، “نرو تا گلدان‌هایم را نشانت دهم.”

“با اجازه شما یک وقت دیگر، ‌ برگشتم مشتاقم هرچه از گلکاری و باغبانی میدانی یادم بدی.”

“نه این گلدان هارا حتما باید ببینی‌ وگرنه سفر بی‌ سفر.”

محمد میرزا را کشید به ته کارگاه و یک گلدان شمعدانی بدستش داد.

محمد میرزا گفت، “خوب که چی‌؟ تو این باغ تا دلت بخواد شمعدانی و میخک و داودی هست.”

قاف ته گلدان را پیچ داد و معلوم شد زیر گلدان یک محفظه مخفی‌ پر از کود وجود دارد. “نهال چای رو تو این کود خاک میکنی‌ و سر گلدون رو میبندی. بعدشم روش هرچی‌ خواستی‌ تربچه پیاز بکار هیچکی نمیفهمه.”

“پس نهال چای به نور احتیاج نداره؟”

“خوب از گمرک که رد شدی درشون میاری خنگه.”

” اونم حرفیه. ولی‌ من گذر نامه سیاسی دارم، نمیگردن.”

“حالا تو به این خیال باش که انگلیسا اینقدر رعایت قانون سرشون می‌شه که تورو نگردن. لختت می‌کنن میرزا با فانوس معدن تا ته مقعدت حفاری می‌کنن.”

محمد میرزا با نگرانی پرسید، “حالا چند تا از این گلدونا لازمه؟”

گفت، “چهار هزار تا با شتر برات میفرستم.”

پس از تشکر از قاف محمد میرزا قلیان مهلک را بزور بغل کرد و به خانه رفت تا بقچه و بساطش را برای سفر به هند از طریق کربلا آماده سازد.

بخت یاری کرد و‌ شیوع طاعون در بمبیی مدتی به طول انجامید بطوری که محمد میرزا توانست در کربلا کاملا به زبان انگلیسی تسلط یابد. هنگام ورود به بندر بمبیی‌ مامورین هندی تا گذرنامه سیاسی او را دیدند رئیس دفتر انگلیسی را خواندند و او با احترام فراوان محمد میرزا را به دفتر برد و به او فالوده خنک تعارف کرد. میرزا که میدانست خبر ورودش از قبل به اطلاع مامورین انگلیسی‌ رسیده است از بدو ورود شروع کرد به شکایت کردن که ” بمبیی ایز وری وری هات.”

انگلیس‌ها هم تا بهانه دستشون بدی از آب و هوای خارج از کشورشون غر میزنند. مامور شروع کرد به اینکه، بله، هوای بمبیی و کلکته در تابستان بسیار تخمیست و اصلا در این فصل راج بریتانیا همه بساط اداری خود را از کلکته به اطراف دامنه هیمالیا اسباب کشی‌ می‌کند. میرزا پرسید، “کدام منطقه؟” مامور پاسخ داد، “منطقه چای خیز سیملا.” میرزا در دل‌ خشنود گشت ولی‌ تظاهر کرد که نام منطقه سیملا هیچگاه به گوش او نخورده و اصلا نمی‌داند که چای که انگلیس‌ها به ایران وارد میکنند از کجای هندوستان میاید. اشتیاق نشان داد که این منطقه را زیارت کند تا شاید خود به بتواند به واردات چای انگلیس کمکی‌ باشد. الکی‌ هم گفت که در نظر دارد یک سلسله سراسری چایخانه در ایران تاسیس کند تا سر نبش ، کنار هر نانوایی، سبزی فروشی، حمام، لبنیاتی،سلمانی، قصابی، بقالی، دکّه پینه دوزی و گاری لبو فروشی یک چای خانه استوار باشد.

صحبت که چنین دوستانه شد، میرزا نام مامور انگلیسی‌ را پرسید. او به گرمی‌ دست میرزا را فشرد و گفت، “باند…جیمز باند.” میرزا هم به رسم انگلیس‌ها که خودرا از عقب به جلو معرفی‌ میکنند در جواب گفت، “میرزا…محمد میرزا.” سپس افزود، “محمد میرزا…شاهزاده محمد میرزا.” و بعد از کمی‌ مکث، “شاهزاده محمد میرزا…شاهزاده محمد میرزا قوانلو .” و خواست ادامه دهد که گوشزد قاف را در مورد القاب طولانی‌ بیاد آورد. جیمز باند که دید حسابی‌ رو دست خورده صحبت را عوض کرد و پرسید آیا میرزا در پالوده یخ بیشتری می‌خواهد. میرزا که متوجه شده بود که باند یخ را در پالوده غلت می‌دهد تقاضا کرد که میزبانش اینبار بگذارد او یخ را مثل خاکشیر یخ مال و آب دوغ خیار با انگشت سبابه هم زند.

پس از صرف فالوده و خداحافظی مأمور انگلیسی‌ به کلکته تلگراف زد و گزارش داد که جاسوس چای دزد ایرانی‌ که در انتظارش بودند نمیتواند محمد میرزا باشد زیرا که کلماتش را قرآنی تلفظ می‌کند و هیچگاه نمیتواند خود را به جای کارگر مزرعه چای هندی بزند و اسرار کشت و خشک چای را برباید. متن این تلگراف که اکنون در موزه ویکتوریا در کلکته موجود است فقط هفت کلمه است: “نات دِ رایت فِلو. قرآن انگلیش. باند ”

و به این طریق محمد میرزا راهی ییلاق راج بریتانیا در دامنه هیمالیا شد.

از پنجره کوپه شخصی قطار میرزا رعیت زحمتکش هند را در حال کشت و کار مشاهده میکرد و به خودش تبریک میگفت که چه کلکی به انگلیس‌ها زده. شاهزاده هیچگاه قصد نداشت که خودرا به لباس رعیت در آورد و در مزرعه جاسوسی کند. ولی‌ از اول خبر پر کرده بود که چنین جاسوسی با چنین منظوری راهی‌ هندوستان است. حتا مشیر الدوله و صنار سه شاهی هم را در این مورد گم راه کرده بود که اگر هم تصادفا حرفی‌ از دهانشان پرید پته او بر آب نیفتاد و شاید هم داستان قلابی او را استنادی محکمتر دهد. قصد همیشه آن بود که به قصر فرمانروای کلّ راج بریتانیا در سیملا رود و آنجا یک دختر جوان و جذاب انگلیسی‌ را شیفته خود کند تا بوسیله این ماهروی خوش بدن و همیشه آماده عمیقا در اسرار کشاورزی بریتانیا رخنه کند. میدانست که همین الان در بهشت جدّ او از طرف مادری، عباس میرزای دلاور، به سلامتیه ‌ نتیجه آب زیر کاه خود پیاله میزند.

در خیال حوریان پیاله بر بهشت بود که ناگهان دید از زیر در کوپه شبحی به درون میخزد. یک مار افعی کلفت بر زمین حالا نخز کی‌ بخز. سه دقیقه تمام طول کشید تا طول این مار تماماً به داخل کوپه چنبره زد. مار چه عرض کنم، هیولای بدون پا. یقین داشت که اینکار زیر سر روس‌هاست که میخواهند بین ایران و انگلستان دو بهمزنی کنند. تصور کرد که اگر جسد باد کرده و سیاه شده او در ایستگاه بعدی کشف شود قتل او را به گردن جیمز باند بیچاره میاندازند آنوقت خر بیار و باقالی بار کن. با این حال فکرش اصلا به حفظ جان خود نبود، فقط ماموریتش برای وطن به گا میرفت. رستم وار رو به افعی کرد و گفت، “ای اژدها، تو میان من و استقلال ملت ایران ایستاده ای.بدان که جان سالم بدر نخواهی برد.” اینرا گفت و دستش بسوی قلیان قاف رفت ، مثل برق ذغال دانش را از سر کند و نعره زنان دشنه کشید. در همین آن افعی هم تازیانه وار هیکلش را به قصد نیش زدن به سوی میرزا نشانه رفت. دشنه تیز قلیان در هوا تازیانه زهر آگین را از میان به دو نیم کرد. تکه های مار نیمه جان بر زمین بهم پیچیدند و وول وول کنان جان ‌دادند.

میرزا دشنه را دوباره در قلیان غلاف کرد و قبل از اینکه متصدی قطار را صدا کند سم قلیان را با زهر اژدها تازه کرد، چون میدانست قاف هیچگاه نمیتوانسته افعی به این مرغوبی در تهران بیابد و لابد زهر را از عطّاری سر کوچه خریده بوده. متصدی قطار با استدعا و تواضع سرشار هندی در حالیکه تکه های مار را با انبر در سطل مینداخت عذر خواهی‌ میکرد که در عمرش هیچگاه چنین ماری در قسمت درجه یک قطار ندیده بود. بعد از میرزا پرسید که چگونه مار را بدون شمشیر به دو نیم کرده. میرزا که متوجه مردی با قیافه روسی در جماعت اطراف کوپه شده بود، پاسخ داد، “این مار را من به سه قسمت کرده ام. قسمت سوم طلبش.” مرد روسی چنانکه این سخن شنید فوری جیم شد.

در حالی‌ که میم در پایتخت در این خیال بود که میرزا به عنوان عمله در هند مشغول جاسوسیست او ویلایی نزدیک قصر ییلاقی فرمانروایی کلّ بریتانیا اجاره کرد به اسم بدل مارکی دو سعدی تا همه فکر کنن فرانسویه. دو تا مزرعه وسیع هم مثلا نزدیک پاریس به ارث برده بود که اسمشونو گذاشته بود بوستان و گلستان چون علاوه بر تجارت گًل مثلا مشرق شناس هم بود و به زبان فارسی، عربی‌، زرگری و انگوری تسلط کامل داشت. با این اسم و لقب و مرتبه علمی‌ میدانست بزودی به میهمانی‌های مجلل قصر دعوت میشود و دخترک انگلیسی مورد نظر را پیدا کرده در راه وطن پرستی‌ به بستر می‌کشاند.

از قضا فرمانروای کلّ بریتانیا در هندوستان پنج دختر داشت که البته یکی‌ از آنها در آن زمان شش سال بیش نداشت. میماند فقط چهار دختر که از نظر دینی بلا‌ مانع بودند. مارجری عزیز خرجی برای خزانه ملی‌ نمیداشت زیرا که در سنّ ده سالگی با یک عروسک و وعده زولبیا خر میشد. از آنطرف الیزابت پا به هجده سالگی گذاشته بود و تازه طلبکار گًل و شعر و گوشواره و گردنبند شده بود. میرزا دید الیزابت بد فکری نیست. ولی‌ در این سی‌ سالی‌ که از عمرش گذشته بود میرزا با افکار متجدد و پارلمانیش چند بار حسابی در هچل افتاده بود و حتی یکبار ،همانطور که قبلان اشاره شد، از دست شاه سابق قسر در رفته بود. بهر دلیل تصمیم گرفت توجهش را به خاله این دختران جلب کند. با اینکه شش هفت سالی‌ از میرزا مسن تر بود، تن و بدنش را با دوربین در استخر قصر دید زده بود و به راستی‌ که موی طلایی و رخ ماه این زن حسّ فداکاری میرزا را برای ایران عزیزش بر انگیخته بود.

بالأخره دعوت نامه‌ای به اسم مارکی دو سعدی رسید. برای این ضیافت هرجور ورق بازی میخواستی‌ میزش رو از انگلیس آورده بودن و حتی چند تا چرخ رولت و جعبه طاس بازی سفارشی از مونت کارلو اومده بود. قرار بود ده درصد برد و باخت بازی به عنوان خیریه به فقرای هند برسد. میرزا اونموقع‌ها که تو سوربن پاریس درس میخوند دو سه دفعه رفته بود مونت کارلو، چغلی نباشه ، قمار بازی. از رولت هم هیچ خوشش نیومده بود. یعنی‌ چی‌ قر قر قر منتظر شیً شانس بیاری. نه می‌شه طاس گرفت نه هیچی‌. اگه یه چیزی قراره رو میز قمار قر قر صدا کنه فقط طاس است بر تخته نرد. نامردا این اورپایی ها اگه یه تخته نرد هم تو مهمونی میذاشتن مارکی دو سعدی میتونست جلوی همه چه اشکی برای برای فقرای هند بریزه.

اول خواست پاپیون بزنه ولی‌ فکر کرد چون مشرق شناسه اگر با همون عبا و گیوه و کلاه قاجاری بره موندش بیشتره. دخترا هلاک اینجور قرتی بازی‌ها هستن.

کالسکه میرزا جلو پله های شلوغ و چراغونی شده قصر پیادش کرد. دربانهای هندی دعوت نامه شو با دقت مرور کردن و یه ذره میون خودشون سر لباس میرزا پچ پچ کردن ولی‌ بالأخره راهش دادن. داخل که شد دید عمارت بد ساختی نیست ولی‌ بپای آبدار خانه کاخ گلستان هم نمیرسد. با اینحال‌ اگر شازده نبودی سقف و ستون و فرشکاری قصر حسابی‌ نفستو می‌گرفت. یه سوسول نوکر خواست کلاه و عباشو بگیره آویزون کنه میرزا نذاشت. سوسول نوکره اومد پافشاری کنه، میرزا یکی‌ از اون چشم غره ‌های شازده قاجاری بهش رفت که طرف رید. فوری فهمید هفتاد طبقه اجتماعی بین خودش و این عبا پوشه. سوسک شد دوید تو سوراخش.

داخل تالار همهمه و هیاهو بود از مشروب خوری و رقص و موسیقی‌ و قمار بازی. فرمانروا و همسرش به عنوان میزبان به تک تک مهمونا سر می‌زدند و خوش و بش میکردند. میرزا چشمش به خاله دخترای فرمانروا افتاد که سینه‌های مرمریش را بیرون انداخته بود. موهای طلاییش رو پیچ زده بود بالای سرش تا گردن قو مانندش را به نمایش بذاره. چشم‌هایش را که نگو، مثل مدیترانه و خزر نمیدونستی مرخصی به کدومشون بری. یه کمی‌ هم مست بنظر میومد اینطور که حس میکردی با یک نسیم همینجور نرم میفته تو بغلت. ولی‌ یهو میرزا برق از چشمش پرید. مردی که همراه خاله خوشگله بود همان روسی بود که در قطار میرزا براش خط و نشون کشیده بود. حالا با خاله خوشگله چکار داشت به میرزا ربطی‌ نداشت. لابد جاسوس بازی اونم مثل کار میرزا به ماچ و بوسه و لخت بازی و کله ملق زدن روی لحاف تشک بستگی داشت. ولی‌ خوب مرتیکه می‌رفتی سراغ یکی‌ دیگه. با خاله دخترا چکار داشتی؟

مرد روسی هم که چشمش به میرزا افتاد انگشتهاشو را مشت کرد و چهره ای غضبناک بخود گرفت. دوتایی رفتن به طرف هم ولی‌ محترمانه چون مهمونی‌ رو در وایستی داره. خاله خوشگله هم به دنبال مرد روسی آمد. فرمانروا و زنش هم دیدن خوب موقعی است که با یک تیر دو نشون بزنن، هم با این مهمان عجیب غریب عبا پوش آشنا بشن هم ببینن چه خبره و اگر لازم شد ایندو را از هم سوا کنند.

میرزا خطاب به روسه به انگلیسی‌ گفت، “خوشوقتم، بنده مارکی دو سعدی از پاریس.” می‌دونست روسه نمی‌تونه لوش بده چون کار یارو هم خراب بود.

روسه هم مغرورانه خودش رو معرفی‌ کرد، “منهم، فدریکو گارسیا د کاستیا از مادرید. شما لهجتون زیاد فرانسوی نمیزنه.”

“مدت زیادی در کربلا به مشرق شناسی‌ میپرداختم شاید از اونه. شما چطور؟ بنظر میاد مدتی‌ در مسکو بسر بردید.”

خاله خوشگله دستاشو به حالت تعجب و تحسین به هم زد، “همین الان فدریکو داشت میگفت چند سالی‌ در روسیه باله میرقصیده. عجب شما گوش تیزی دارید مارکی دو سعدی عزیز.”

“لطف دارید، بانوی محترم. زبانتان را خسته نفرمائید، در معرفت مشرق القاب مفهومی‌ ندارند. بیش از سعدی شایسته نیستم. فوقش شیخی به آن اضافه شود. “

خاله خوشگله گفت “شیخ سعدی، چقدر تحسین آمیز است که شما تا این حد خودرا در مطالعات مشرق شناسی غرق کرده اید ‌. حتا در انتخاب لباس مهمانی.حتما باید به چای تشریف بیاورید و در این مورد مرا بیشتر آگاه کنید‌. “

میرزا منظور طرف رو خوند و با تعظیمی گفت، “در خدمتیم.” سپس رو به فرمانروی کلّ و خانمش کرد، ” لطف فرمودید این ضیافت خیریه را بر قرار کردید و حقیر را شایسته دعوت دانستید. اگر تمدن پیشرفته و خوش نیت انگلیس و علم مشرق شناسی‌ نبود چه کسی‌ به داد سرزمین آواره هند میرسید و امروز مردمش در چه وضع اسفناکی زندگی‌ را میگذراندند؟ شما اینطور فکر نمیکنید آقای فدریکف؟ ”

“فدریکو!”

“بله ببخشید، فدریکو گارسن د کاستیا.”

” فدریکو گارسیا د کاستیا! “

“فکر می‌کنم نام شمار را قبلا شنیده بودم، شما همان فدریکو گارسن رقاص معروف باله دریاچه قو نیستید؟”

باریشنیکف دید در چرند گویی میان ناز پرورده‌ها حریف میرزا نمی‌شه. اشرفیان از هر قاره‌ای باشن بوی همدیگر رو از دور میشناسن و با یکدیگه هم گله میشن. نوکر با کبوتر شازده با باز. فلان السلطنه به آب حوض کش ایرونیش محل سگ‌ نمیذاره ولی‌ با خواهر زاده رئیس قبیله‌ آمازون دوتایی کون لخت می‌رن شکار میمون. باریشنیکف فکر کرد صحبت رو ببره به کار‌هایی‌ که اون خوب بلده و میرزا توش دست پا چلفته. به میز‌های رولت اشاره کرد و گفت، “شیخ سعدی، این گوی و این میدان. ببینیم مشرق شناسان رو چه شماره‌ای ژتون میذارن.”

میرزا رو به خاله خوشگله کرد ولی‌ جواب باریشنیکف رو داد، “سینیور گارسن ، اگر خایه تخته نرد داری، تا یک ملیون پوند همین الان باهات میام.”

باریشنیکف پوزخندی زد و همانطور رو به خاله خوشگله بانگ زد، “شیخ سعدی، لاف زدنش بهتر از بازیش است. او خوب میداند که در این مهمانی تخت نرد موجود نیست.”

میرزا گفت، “اینجاست که سینیور گارسن اشتباه میفرمایند. ” سپس چشم در چشمان خاله خوشگله، که براستی الماس را خجالت می‌دادند، انداخت و افزود ،” هرجا زیبایی هست تخته نرد هم مهیاست.” و با این سخنان به طرف جعبه طاس ریزی رفت و دو تا طاس قاپید. بعدشم رفت سر میز ورق بازی و پانزده تا ژتون سفید و به همان تعداد ژتون قرمز برداشت به عنوان مهره. بجای خانه‌ها هم بیست چهار تا ورق پاسور چید روی میز و پنج دو پنج سه ژتون هارو گذاشت روشون. “اینم تخته نرد!”

باریشنیکف رنگ از رخش پرید. خواست تخته نرد من در آوردی میرزا رو مسخره کنه، دید همه هاج و واج و چشم انتظار به اختراع میرزا اشاره میکنند و پچ پچ “یک میلیون پوند” میون جمعیت افتاده. فرمانروا هم که با تحسین و تشویق گفت “جالی گود” دیگه معامله جور شد. مهمانان بیچاره باریشنیکف رو مثل اینکه به طناب دار میکشنش بسوی میز هدایت کردند و نشوندنش. یه عده‌ای طرف فرانسه ایستادند و یه عده طرف اسپانیا. خاله خوشگله هم از خدا خواسته اومد خودشو انداخت کنار میرزا.

میرزا برای اینکه معرکه رو حسابی‌ داغ کنه هی‌ با طاس گرفتن بازی رو عقب جلو میبرد تا مردم رو باریشنیکف هم شرط بندی کنن. و به این طریق همه اعیونا رو تا سکه آخر لخت کرد و همه پولا، گردن بندها و انگشترا رو بخشید به خیریه. فقط خاله خو شگله رو لخت نکرده بود که اونم گذاشته بود برای آن‌شب تو ویلای خودش.

تمام شب خاله خوشگله تو تخت میرزا رو مثل دنبلان روی منقل اینور اونور مینداخت و میرزا هم بنوبه خود خاله رو مثل جگر تا خشک نشد از سیخ بیرون نکشید. با اینهمه از همون اولش میرزا می‌دونست که این لقمه لذیذ کوفتش می‌شه، چون یه چشمش رو ممه های بلورین خاله خوشگله بود که مثل ماه و خورشید هی‌ بالا پایین میرفتن، یه چشم دیگش مواظب اینکه باریشنیکف دوباره با افعی پیداش نشه حال گیری کنه. به این دلیل بساط قلیان قاف را فراهم کرده بود ،ذغال آتیش رو دم دست گذاشته بود و گوشش را تا آنجایی که جیغ و ناله خاله اجازه میداد به در و پنجره بسته بود.

بالاخره پرده تکانی خورد و از پنجره صدائی آمد. میرزا که در انتظار افعی، پلنگ یا کرگدن بود زود برگشت ولی‌ دید خوده باریشنیکف توک پا توک پا با اسلحه وارد صحنه شده و نشونه گرفته. حساب اینو نکرده بود که ممکنه خودش پیداش بشه، ولی‌ مثل اینکه باریشنیکف فهمیده بود که حیوانات کار بلد نیستند و اگر میخواهی‌ کار درست انجام شود باید خود کنی‌. میرزا نزدیک بود خودش رو ببازه ولی‌ نسل عباس میرزا رو به این راحتی‌ نمی‌شد ترسوند. میرزا همان طور که در تخت نیمه لخت لم داده بود لبخندی زد و انگشتی به لب برد که خاله خوابیده سر و صدا نکن. بعد به آرامی ذغال آتشی از بساط قلیان کنار‌ تخت برداشت، با فوت نرم گداخته کرد و دوستانه باریشنیکف رو دعوت به قلیان کرد.

باریشنیکف گفت،”بچه قرتی پاشو بریم بیرون باغ تا اونجا مغزتو با گلوله سوراخ کنم اونوقت اهل عیال از خواب بیدار نمی‌شن.”

میرزا با پوزخند گفت، “تو فکر میکنی‌ نمیدونستم تو امشب میای؟”

باریشنیکف گفت، “اگه میدونستی پس چرا من اینجا با اسلحه ایستادم تو اونجا تو کفنت خوابیدی؟”

میرزا گفت، “همین الان یکی‌ از همدستام تو درخت با تفنگ کمین کرده کله ات رو نشونه گرفته.”

باریشنیکف خندید ، “آره مرگه خودت.”

میرزا خونسرد ذغال آتیش را گذاشت روی ذغال‌های باروتی روی قلیان و به نرمی گفت، “علامت بدم سر این قلیون رو بزنه ببینی‌ نشونیش چه تیزه؟”

“بده ببینیم؟”

میرزا کله شو به طرف درخت‌ها بیرون پنجره به علامت آره پایین آورد. ناگهان انفجاری سر قلیان را متلاشی کرد. جرقّه پرید و دود بلند شد. باریشنیکف خودشو انداخت رو زمین. خاله خوشگله با جیغی وحشت زده از خواب بیدار شد و خودشو چسبوند به میرزا.

باریشنیکف پاشد عقب عقب به طرف در فرار کنه، میرزا دید هنوز اسلحه دستشه . لوله زهر قلیان را به طرف صورت روسه گرفت و محکم توی اون یکی‌ لوله فوت کرد. زهر افعی بسوی حریف فواران شد. باریشنیکف فریادی کشید و همینجور که صورتش رو چنگ میزد اسلحه از دستش افتاد. میرزا خواست ولش کنه بدبخت بره به کوریش برسه ولی‌ لا مذهب لج کرده بود و از رو نمیرفت. دلا شد که تپانچه رو کورمال کورمال دوباره برداره. ایندفعه دیگه میرزا کفری شد. یه لا الها الله گفت و پاشد قلیان را رو سرش بلند کرد و مثل گرز خوابوند رو کله باریشنیکف. طرف جابجا نفله شد . میرزا زیر لب گفت، ” میدم ترکمنچای دفنت کنن.”

خاله خوشگله شمد پیچید دوره خودش و اومد کنار میرزا ایستاد که به جسد روسه ذول بزنه.پرسید، “فدریکو چرا می‌خواست تورو بکشه؟ چون قمار باخته بود؟”

میرزا گفت، “نه، تو که خواب بودی میگفت از عشق تو حسودیش شده. هنرمندا زود احساساتی میشن. منم ‌خواستم ولش کنم بره ولی‌…”

“ولی‌ چی‌؟”

“ولی‌ پست فطرت تورو از خواب ناز بیدار کرده بود.”

خاله خوشگله یک لب جانانه بهش داد و گفت، “اوه سعدی، شکر سخنی تو تمام وجود منو دوباره برای آغوشت داغ کرده.”

بقیه داستان دیگر تعریف کردن ندارد. میرزا که با خواهر زن فرمانروای کلّ بریتانیا در هندوستان صبح و شب و نیمه شب و بعد از ظهر چایخوری میکرد دیگر فن و اسراری ‌ نبود که به آن دسترسی نداشته باشد. در باغ ویلای خویش در دامنه هیمالیا داد هزاران نهال چای بکارند که شاید بهترینش را به بوستان و گلستان در پاریس برد. و هر اطلاعی که در مورد کشت انواع چای و خشک کردن محصول مطبوع در هندوستان بود از ماهر‌ترین متخصصین فرا گرفت. البته پاریس منظور همان محله لاهیجان در شمال ایران بود که گلدان گلدان و کیسه کیسه میرزا به آنجا نهال و تخم چای قاچاق میکرد. چندی نگذشت که چای قند پهلو در استکان های کمر باریک هر چایخانه و خانواده ایرانی‌ در سرزمین خود ایرانیان میرویید. پس از بازگشت به خاک وطن ، صرف نظر از گله کردن های قاف، مظفر الدین شاه به شاهزاده قاجار خواجه محمد میرزا قوانلو چائیکار لقب کاشف السلطنه را نیز اضافه کرد که به زبان انگلیسی‌ شاید میشود ترجمه کرد ” این هیز مَجستیز سیکرت سرویس.”

توضیح:

محمد میرزا کاشف السلطنه (۱۸۶۵-۱۹۲۹) پایگزار صنعت چای ایران در سال ۱۸۹۵ به دستور میرزا محسن خان مشیر الدوله وزیر خارجه وقت به هندوستان سفر کرد. شایع است که مرگ او در یک تصادف اتومبیل به دستور انگلستان صورت گرفت.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!