کسی با بادبادک سفر کرده؟

هزار تا بادبادک ساختم که هوا نرفت. هزارتا بادبادک ساختم که به اولین آنتن روی پشت بامهای دوروبر گیر کرد و پاره شد. هزارتا بادبادک ساختم که باد بُردشان و از همه چیز فقط نخی در دستم ماند. اما امروز آن خال سیاه تهِ آسمان هفتم که هی پیدا و ناپیدا می شود و مثل ماهی گیرکرده به قلاب، مال من است. بله مال من است.

نخش این جاست درست توی دستم. پیچیده امش دور انگشت هایم و از جایم تکان نمی خورم. اصلاً تکان نمی خورم. با آنکه چمن زمین تازه کوتاه شده و پس سرم را آزار می دهد و همین طور آب از گوشه چشمم راه افتاده و دارد می رود توی گوشم و قلقلکم می دهد اما اصلاً جم نمی خورم و چشم ازش بر نمی دارم. خدایا بادبادک من به خال رسیده است. این نقطۀ کوچک آرزویی است که یک بهار و تابستان برایش زحمت کشیدم.

تا خنکای عصر ازش غافل نشدم. و بعد از آن آرام آرام شروع کردم به جمع کردن نخ. هر نوبتی که نخ را دور دستم می پیچیدم به وضوح می دیدم که نقطه بزرگ و بزرگ تر می شود. کم کم دنباله ها نمایان می شوند. چه جالب، دارد سمت من می آید. من تا حالا بادبادک های زیادی توی آسمان دیده ام. اما همه در حال رفتن و دنباله ای که آن ها را بدرقه می کند و انگار برای شان دست تکان می دهد.

اما این بار از روبرو مثل سگی است که برای من دم تکان می دهد و خوشحال از این که استخوانی را که دور انداخته ام برایم پس می آورد. نزدیک که می شود تازه اُبهت پیدا می کند. می شود مثل یک کشتی که از دور دست دریا به ساحل می آید. نزدیک تر که می شود اصلاً به نظرم شبیه آن تکه کاغذی که به آسمان فرستاده بودم، نیست. مثل مسافری ست که  بعد از انتظارهای طولانی با یک بغل سوغات به سویم می آید. دل تو دلم نیست. دیگر دارد می رسد.

البته این جا جای سخت کار است. می رسد به شهر که پر از درخت است و پر از پشت‌بام هایی که هر کدام چندین آنتن روی سر خود دارند. پُر از کلاغ ها و پرندگانی که نزدیک پرواز می کنند و در پرواز بی خیالشان می توانند به راحتی فضله ای آبدار روی آرزوی من بیاندازند و از مسیر منحرفش کنند. سوای همه این ها پُر است از بادبادک های ریز و درشت که هنوز در منطقه آرزوهای برآورده نشده پرواز می کنند.

آن ها از همه خطرناک ترند. آن هایی که بد ساخته شده اند، سنگین هستند و بد حرکت می کنند. تازه کسی که بادبادک درست کردن را خوب بلد نباشد حتماً هوا کردن آن را هم خوب بلد نیست. بنابراین هر کدام از آن آرزوهای سرگردان مثل نهنگ بزرگی می تواند خطری جدی برای قایق کوچکِ من باشد. قایقی که تا ساحل راه زیادی ندارد. چنان با احتیاط نخ را جمع می کنم که نگو. نخش سنگین و بُرنده شده و از چند جا اگشتم را زخمی کرده اما اصلاً به آن فکر نمی کنم. فقط به این فکر می کنم که نخ پاره نشود. هرگز در عمرم به اندازه امروز دعا نکرده بودم، برای یک چیز ساده و کوچک.

– خدایا نخ پاره نشه. خدایا تو رو خدا نخِ من پاره نشه. خدایا بادبادکم را بهم برگردان.

هر چه دعا بود برای کارخانه نخ ریسی و قرقره سازی حواله کردم و برای حصیرهایی که سالها روی کولِر پشتبام آفتاب خورده و تُرد و سبک شده اند. هر چه دعا برای فرمول جدید ساختنِ سریش، که کاغذ را سنگین نمی کند و چسبندگی اش عالی است. و هر چه دعا برای تمام بچه های شهر که بادبادک شان از منطقه آرزوهای سرگردان بالاتر برود. هم آن ها خوشحال می شوند، هم من با امنیت بیشتری به آرزویم می رسم. ببخشید الآن دیگر ماجرا فرق می کند. آرزویم با امنیت بیشتری به من برسد.

تمام روز چیزی نخورده ام. البته خیالی نیست. ابداً احساس گرسنگی نمی کنم. فقط یکهو صدای شکمم را شنیدم. تمام روز چشم از آسمان برنداشته ام و جز خدا با کس دیگری حرف نزده ام. اما تا دل تان بخواهد سرش را درد آورده ام. با تقاضاهای ریز و درشت.

– خدایا باد کم بشه. خدایا باد زیاد بشه. خدایا اون آنتن بلنده گیر نکنه به من و از این قبیل. و دمش گرم خدا هم کوتاهی نکرده. یعنی تا الآن که نکرده. از این به بعد هم به کرمش ببینیم چی پیش می آید. فقط با او حرف زده ام. با او و با شما که در جریان قرارتان بدهم. اصلاً نه اینکه فکر کنید سر پر چانگی و معاشرت، به جان خودم فقط برای این که در جریان قرار بگیرید.

شاید دیگر خطر رفع شده و می توانم راحت و سریع بیارمش پایین. آخ آخ نگفتم؟ نگفتم بدترین خطر، این پاره کاغذهای بدرد نخور هستند که هیچ وقت قرار نیست از پشتبام خانۀ خودشان بالاتر بروند. یکی از آن احمقانه هاش که با روزنامه سیاه سفید درست شده دارد آرزوی مرا نقش بر آب می کند. لامذهب دنباله اش پیچیده تو نخ بادبادک من. تکان نمی خورم. کمی حرکت بی جا می تواند به سادگی نخ را پاره کند و این تنها اتفاقی است که نباید بیافتد. نه اصلا نباید بیافتد. این دیگر انصاف نیست. یک صفحه از نیازمندی ها یا آگهی تسلیت یک روزنامه وسط زمین و آسمان گند بزند به زندگیِ من. به بادبادکی که از آسمان به سوی من می آید. بادبادک من باید فرود بیاید و می آید. حالا می بینید.

تمام هوش و مهارتم را به کار گرفتم و کاری ترین جمله عاجزانه را هم به خدا گفتم. طوری که رویم را زمین نیاندازد. چشمانم را بستم. تاب دیدن نداشتم. آرام نخ را که محکم تر از قبل شده بود کشیدم. و در یک لحظه طلایی دیدم که نخ دوباره سبک شده و بادبادک دارد آرام به سمت من می آید. وای خدای من! باورتان می شود؟ به همین صراحت که بهتان می گویم آزاد شده بود. آزاد آزاد و راهش را به سوی من پیدا می کرد. ای جان جانم، بیا. بیا ببینم چه آورده ای.

اِ. شوخی شوخی انگار یک چیزی بار بادبادک است. تکان می خورد. فهمیدم. دنباله آن بادبادک احمق کنده شده و گیر کرده به نخ من. تا به حال یک جنگ تن به تن بادبادکی ندیده بودم که این جور پیروزمندانه و با غنیمت جنگی به پایان برسد. معمولاً هر دو لت و پاره می شوند و سقوط می کنند. واقعاً این بادبادک من انگار جان دارد و زنده است. هیچ به یک تکه کاغذ الکی نمی ماند. توی آسمان که چرخ می زند انگار با آدم حرف می زند. باید ببینیدش. خیلی قشنگ است.

و بالاخره مثل یک پرندۀ باشکوه فرود می آید. نزدیک من که می رسد صدای پرپر کاغذی اش چه بی تاب شنیده می شود. آرام  و با احتیاط نخ را می کشم و نوک بالش را می گیرم. و حالا توی دستم است. طفلک یک جای چسبش باز شده، اما خوب دوام آورد. همین می توانست کار دستش بدهد و پاک از میان ببردش. اما خوب تاب آورد. خدایا ازت ممنونم. به سادگی می شود درستش کرد. فقط کافی ست اول این دنباله مسخره روزنامه ای را ازش بکنم. بله یک آگهی تسلیت است. عکس یک بیچاره فلک زده. چی؟ این بیچاره کیست؟ خدای نکرده چقدر شبیه من است. نه شبیه من نیست. خودِ من است. عکس من است. بله عکس من است. کِی؟ این روزنامه مال کِی است؟ تاریخش پیدا نیست.

کل دنباله را به سرعت باز می کنم و به زور بعضی از تکه های آگهی را بهم می چسبانم. نا مفهوم است. سعی می کنم نوشته های حذف شده را حدس بزنم. به دنبال تاریخش همۀ تکه ها را می خوانم. به آسمان شتافت…. شمعی برای بدرقه اش…. گرد هم می آییم در تاریخ…..

Fatemeh Zarei is an author currently living in the U.S. She lived in Iran until 2009. Her book «حرفه من خواب دیدن است» was published in Iran in 2008.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!