خیلی قشنگ و جذاب بود. از همون لحظه اول، دل آدم رو قاپ میزد – با صورت سفید و کشیده، لبخند شاد و بی هراس. چشمان بازیگوشش مثل الههای یونانی، مرا به ستایش و پرستش میانداخت. با وجود دهسال اختلاف سن، روحیه شادابش چون اکسیر، قلب رمیدهام را به باغچه امید و آرزو میبرد. دوباره به تمام باورهای ساده و خوب معتقد میشدم.
برای دیدنش، حتی کوپن نفت به منزلشان میبردم و دفترچه بیمه برایشان صادر میکردم. به جهنم که پدرش کمیته چی بود، و حتی زیر تخت خواب آن مهرو، یکی دو تا ژ-۳ و کلاش پیدا میشد. هر فرصتی که دست میداد، میرفتم – تا انحنای قامتش را از زیر چادر شب نازک برانداز کنم – تا از سرخی گونههای خندانش حرارت گیرم. خدایان عشق وسوسه کردند و نقشه ریختند، تا بالاخره، معلم سر خانهاش شدم – بیولوژی سلولی سال سوم دانشکده. چه معلم پر رویی … چه شاگرد اغوا گری.
آشنایی، ایرانی و فرنگی ندارد. هوس، زبان و ترجمه نمیخواهد. ریشهاش آنقدر عمیق در جان و تن دویده، که خودکار و خود رو ست. با کمی نگاه، با اندکی خنده، آبیاریش کن – زود و تند، گیاهی روینده میشود. ساقههای جستجو گرش با شتاب از نوک انگشتانمان جوانه میزنند. پیچش آن خزه لرزان و پر تاب، دستانمان را گره میزند و به استقبال بازوان کشیدهاش میخواند. سرخی عطش محبت از بوسه لغزنده ام بیرون میجهد و گلبرگ لبان آتشینش را شکوفا میکند.
آن زمستان، داغ و تب آلود شد. هر فرصتی که دست میداد، میقاپیدیم و به هیزم جانمان آتش میزدیم. رنگارنگ شعلهها مجزوبمان میساخت، و دود خیال انگیزش میگفت که عود و عنبر بسوزانید. ما بی دفاع و بی اراده، در برابر خواهش آن کوره مشتعل، به زانو میافتادیم. از هر گوشه پوست و گوشتمان، جرقههای نیاز فوران میکرد. اندام بهم تنیده مان، مصروف آن آذرخش جاویدان میگشت. چشمانمان نمیدانست که در میان شعلهها چگونه میرقصیم. گوشمان به صدای نفسهای پر شتاب سینه تب دار میاندیشید. قلبمان باور نداشت که بتوانیم حتی لحظهای دیگر در آن میانه بمانیم و نسوزیم.
کم تجربه بود، ولی چه خوب براه آمد. نمیترسید؛ حس میکرد که دوستش دارم، تا دوست بدارد و لذت ببرد. از آنکه باکره بود و میخواست بماند، عذاب نساختیم؛ کثیف کاری نکردیم. گرمی و نرمی لابلای رانهای سفیدش برایم کفایت میکرد – به دورهٔ شاد دبیرستانم میبرد و لاپأییهای اردوی رامسر. دوباره نوجوان شده بودم. مثل پروانهای پر هیجان، از شیره گرم و مطبوع آن غنچه نا گشوده سیراب میشدم. ساعتها بهم میآویختیم و چند بار میآمدیم و وا میرفتیم. اما همیشه مواظب بودم – بخصوص هر وقت که لبان وسوسه گرش، با نفسی گرم در گوشم نجوا میکرد؛ “بکن توش … بکن توش”!