وقتی که عشق می میرد. زندګی و سرګذشت سهراب (قسمت دوم)

وقتی که عشق می میرد. زندګی و سرګذشت سهراب  (قسمت دوم) آدم در زندګی نمی داند چه کند تا مردم از او راضی باشند. و هرکاری که کنی ګروهی از تو ناراضی و ناراحت هستند. اګر به مردم کمک کنی و مثلا پول قرض بدهی هالو و ساده لوح و یا ابله و دیوانه خوانده می شوی  اګر ندهی که خسیس بی تفاوت و بی انصاف و نامسلمان میګردی. اګر به فامیلت کمک کنی که درس بخوانند بعدا همه مشګلات را متوجه تو میدانند که من درس بدبختی خواندم واګر درس نمی خواندم و زود شوهر میکردم خیلی در زندګی جلو بودم.  موقعی که بنام مثلا بهایی از کار اخراج می شوی چون فامیل بهایی داری و نمی توانی در روزنامه ها بد بیراه به بهایی ها بنویسی تا مثلا در سر کار باقی بمانی و به زندان می افتی که بهایی هستی و بخاک سیاه می نیشینی که باهایی بود ه ای  دوستان یا دغل دوستان مسلمانت دندان تیز میکنند که تا میتوانند از موقعیت سو استفاده کنند و با صورتی حق بجانب و مثلا دوستانه بسراغت میآیند که مثلا دستت را بګیرند ولی در عمل می خواهند از موقعیت سو استفاده کنند و تا میتوانند لختت کنند. تو به آنان اعتماد میکنی و مقداری از سرمایه ات را در اخیتارشان میګذاری بعنوان قرض بعد آنان برای پس ندادن قرض به تو هزاران تهمت از جاسوسی ګرفته تا صهونیست میزنند و ترا به زندان میفرستند.

 از زندان که خلاص شدی این بار به فامیل بهایی ات اعتماد میکنی ولی آنان هم دست کمی از غارتګری و دزدی از دوستان مسلمانت ندارند و باز هزاران تهمت به تو میزنند که به آنان اعتماد کرده و مثلا بقیه سرمایه ات را بدست آنان سپرده بودی.  آنان هم اول با کمال دوستی و مهربانی بسراغت میآیند و ظاهرا در غمت شریک هستند و اظهار تاسف میکنند ولی بعدا معلوم میشود که آنان فیلم بازی میکرده اند تا اعتمادت را جلب و غارتت کنند و چیزی در دوستان مسلمانت کم نداشته باشند.  اګر آن بار به عنوان بهایی اخراج شدی این بار بنام مسلمان تروریست و ناراحت معرفی میشوی و می بینی که سګ زرد برادر شغال است و متاسفانه موقعی که مادیات و پول جلو میآید همه رنګ ها کنار میروند و نفاب ها افکنده میشوند.  البته اګر تعصب کنار باشد هم بهایی خوب و مهربان هست و هم مسلمان انسان و شریف و مومن و درستکار ولی متاسفانه بایست شانس داشته باشی که ګیر خوبهای بیفتی وګرنه کلاهت پس معرکه است و به آنان که اعتماد کرده ای میګویند میخواستی نکنی مګر ما تفنګ برایت نشانه کرده بودیم یا زیر ګلویت تپانچه ګذارده بودیم که بما اعتماد کنی و بما پول قرض بدهی؟ تقصیر خودت است میخواستی ندهی. و تازه ګروه دیګری از دوستانت هم با تو بد میشوند که تو که اینقدر پول داشتی چرا بما ندادی که برایت بخوریم؟  و بهرکه هم بګویی میګویند تقصیر خودت است که اعتماد کردی؟  بقول آلمانها به دوست و فامیل که قرض میدهی هم دوست و فامیل رااز دست میدهی و هم سرمایه و پولت را. در تابستان ګذشته که به دیدار یکی از دوستان سابق و دانشجویان سابقم بنام سایه رفته بودم در کاخی بی نظیر زندګی میکرد وی جواهر سازی میکرد و ثروتی عظیم از این راه بدست آورده بود وی دختری سی چند ساله و زیبا بود که با کاری که در پیش ګرفته بود و مشتریانی که داشت سرمایه داری بزرګ شده بود.  این جواهر ساز زیبا میګفت امیر ببین که چقدر بدبخت شده ام واین مال وبال ګردن من شده است همه کس چشم داشت به مال من دارد خودم برای هیچګس مهم نیستم. تمامی خواستګاران من مرا برای خاطر پولم و کارم میخواهند و بدین ترتیب من یک دوشیره ترشیده خواهم شد؟ ګفتم سایه جان نترس بالاخره بایست ازدواج کنی تا ابد که نمی توانی تنها باشی وکار کنی.

سعی کن که ثروتت را طوری مخفی کنی تا تنها خودت را ببینند. ولی آیا این کار مشګل را حل میکند؟  متاسفانه با ورود جمهوری اسلامی یک مشت مشګلات تازه هم به دنیا آمدند. زیرا ما به یک سیستم عادت کرده بودیم حالا همه چیز داشت عوض میشد. زمان شاهنشاه ما به عنوان اینکه فامیل بهایی داریم مثلا هیچوقت اخراج نمی شدیم و مجبور نبودیم برای مسلمان بودن به مذاهب دیګر توهین و تکفیر نماییم. متاسفانه سیاست و زندګی به نوعی بهم مربوط هستند ویکی روی دیګری تاثیر میګذارد هرچند که ماسیاسی نباشیم و تنها یک کارمند ساده باشیم باز مشګلات سیاسی ګریبان ما را خواهد ګرفت. با این مقدمه به دنباله داستان سهراب می پردازم. 

 سهراب از بودن دختر خاله در خانه شان خیلی خوشحال بود زیرا تنها نبود ولی هدف دختر خاله این نبود که تنهایی سهراب را پر کند بلکه او نظری دیګر داشت او می خواست که یک شوهر خوب تور کند. و همین طور هم شد. خواستګار جدید توران با دیدن آنهمه آب و  علف و اتاقهای مجلل پراز فرش و سایر وسایل هاج و واج بودند و توران هم دختری زیبا و بسیار جوان و معلم و تحصیکرده بود.  توران با دقت  بهترین آنان را از نظر خودش و شاید با مشورت خاله اش پیدا کرد ویا انتخاب نمود و بزودی عروسی سرګرفت. در حیاط بزرګ خاله یک عروسی مجلل ګرفته شد و عروس به خانه داماد رفت.  و دوباره تنهایی به سراغ سهراب آمد و خانه شان دوباره سوت کور شده بود. داماد یک مرد شاید سی پنج ساله دیپلمه بود که سالها کارمند دولت بود و دارای حقوق و مزایایی مناسب بود ولی بعد از مدتی کشف کرد که توران دارای پدر ومادر فقیری است و او در خانه خاله اش زندګی مینموده و بدین ترتیب بنای بد رفتار وغرلند کردن را ګذاشت که آره تو مرا ګول زده ای و خاله و شوهرش و خانه و زندګی اورا به رخ ما کشیدی. ګرچه خاله تقریبا مثل مادر برای توران بود و مرتب میګفت که با شوهرش به منزل آنان بیایند و هر دفعه هم یا برای پا ګشا و یا برای مهمانی ساده بهر بهانه ای که بود خیلی خوب از آنان پذیرایی سلطنتی میکرد و خیلی لی لی به لالای آقای داماد میګذاشت ولی مثل اینکه باز آقای داماد راضی نبود و بالاخره هم ګفت که بایست از هم جدا شویم. توران با ناراحتی و غمی فراوان بعد از چند ماه زندګی به خانه خاله برګشت.   خاله خانم داماد را دعوت کرد وګفت که توران مثل دختر اوست و هیچ فرقی با سهراب ندارد او تنها یک پسر دارد و توران مثل دخترش است.

 ولی آقای داماد بقول خاله قهر ورچسوند و رفت یک بار هم دو خواهر بسراغ آقای داماد رفتند و ګفتند که آنان باهم خیلی نزدیک هستند و توران مثل دختر هر دوی آنان است ولی فایده ای نداشت و داماد از خر شیطان پایین  نمی آمد که چرا به او نګفته بودند که خانه خاله است و خانه خود او نیست و خاله خانم هم ګفت شما نپرسیده بودید که خانه مال کی است؟  شما دختر را دیده و پسندیده بودید نه خانه را؟ موضوع به ګوش پدر توران میرسد او مردی محکم بود ګرچه کار دولتی نداشت ولی قوی و با اراده بود و او اصولا با ازدواج دخترش بدین زودی هم راضی نبود زیرا فکر میکرد دختری که براحتی دیپلم دبیرستان را ګرفته است می تواند براحتی هم ادامه تحصیل بدهد و با کار دولتی خوبی هم که داشت میتواند کمک خوبی برای خانواده او باشد بخصوص که بچه های دیګر هم داشتند بزرګ میشدند و به ثمر میرسیدند.  این داستان مال سالهایی است که حتی دانشګاه تهران امتحان ورودی برای بسیار از رشته ها نداشت و داشتن دیپلم دبیرستان خودش کلی هنر بود کلی ارزش داشت. آقای مهرداد پدر توران حالا جد ګرفته بود که اصلا بایست تلاق بدهی و قهر را خیلی دلش میخواست به تلاق بکشاند. زیرا فکر میکرد دختر زیبا و تحصیکرده او براحتی میتواند همسر بهتر و دیګری پیدا کند و شاید هم تا ګرفتن لیسانس ادامه تحصیل دهد. داماد که می خواست که ګربه را دم حجله بکشد حالا دید که ګرفتار یکی بسیار قوی تر و دیوانه تر از خودش افتاده است که اصرار دارد زندګی آنان را از هم بپاشاند این بود که از طرفی میخواست بګوید که لوطی نباخته است وحاضر است که تلاق بدهد واز طرف دیګر میدید که دختری خوب و تحصیکرده و آرام و نجیب و از خانواده محترمی مثل توران بسیار کم است و شاید او شانس دیګری برای صید همچون جګری نداشته باشد.   سهراب تعریف میکرد که مادرش ګفته بود که مهرداد بسیار قاطع و با تصمیم و با قدمهای محکم با داماد به محضر میروند تا مقدمات تلاق را فراهم کنند این است که این بار داماد کوتاه میآید و میګوی آقای مهرداد ممکن است که چند روز دیګر به من هم فرصت فکر کردن بدهید زیرا این زندګی من هم است که دارد از هم می پاشد.

  ګرچه مهرداد خیلی دلش میخواست که توران به خانه بازګردد و کمک آنان باشد ولی خوب او هم پدر بود و خوشبختی دخترش شاید در درجه اول بود خصوصا اینکه میدید که داماد دارد بسرعت عقب نشینی میکند این بود که دیګر سفت نګرفت و اصرار نکرد که حتما بایست توران را تلاق بدهد بلکه با داماد موافقت کرد که یک هفته هم به داماد فرصت بدهد تا فکرهایش را بکند. بلافاصله ظهر همان روز به خانه یاسمین خواهر زنش رفت و اورا در جریان کار ګذاشت و از خواهر زن خواست که اګر ممکن است برایش کله پاچه درست کند که خیلی دوست دارد ولی در خانه آنان امکان اینکه کله پاچه بخورند نیست زیرا بایست حداقل هفت دست کله پاچه بګیرند تا همه کورکچلها سیر شوند. زیرا با یکدست دو دست کله پاچه با داشتن پنچ پسر در حال رشد و بخور چیزی برای او باقی نمی ماند و پسرانی که هرکدامشان یک نون سنګګ را در یک نشست میخوردند. ډر آن روزګار امکان جلوګیری نبود و تنها راه جلوګیری شاید نداشتن تماس جنسی بود. ګرچه خواهر یاسمین خانم هرساله آبستن بود و با دواهای قدیم مثل اینکه خودش را از جایی پرت کند و یا فلوس بخورد و یا چیزهایی نظیر این بچه ها نمی افتادند و مشګل این بودکه ممکن بود حتی ناقص متولد شوند که آنوقت مشګل دوتا و چند برابر میشد.  شوهر یاسمین خانم باهایی نبود بلکه مسلمان معروفی بود که بسیار ثروتمند هم بود و بسیار برو و خیلی در ادارات و دستګاه دولتی آن زمان نفوذ داشت و چون ثروت زیادی هم داشت و براحتی آنرا برای دیګران خرج میکرد بسیار محبوب هم بود.  ډر آن روزګار که ماشین سواری شخصی بسیار مورد توجه و علامت ثروت و قدرت بود وی چند ماشین سواری داشت که رانندګانی آنان را میرانند زیرا راندن اتوموبیل و شوفر بود کسر شان وی بود. وقتی وی دانست که داماد جنګولک بازی در آورده ګفت میخواهید که اورا توبیخ و تنبیه کند و به رییس او پیغام بفرستد که فلانی یک دنده اش کم است.

  ولی خانواده از وی خواستند که عملی نکند زیرا داماد هم بهایی است و مشګل پیدا خواهند کرد بګذار که سر در دامان خودمان باشد و خودمان طوری مساله را حل خواهیم کرد و احیتاج نیست که شما دخالت کنید.  داماد که از یک دندګی و فشار پدر عروس و بعدا هم با مشورت دوستانش از نفوذ و بروبروی شوهر خاله عروس و نیز سایر فامیل او مطلع شد دمش را لای پایش ګذارد و با سرافکندګی خاصی پیام فرستاده بود که او اشتباه کرده و پوزش میخواهد و یک روز بعد هم کالسکه ای اجاره کرد و به خانه خاله آمد و عروس را با سلام و صلوات بخانه خودش برده بود. او اکنون بسیار مهربان و بسیار عاقل تر شده بود زیرا فهمیده بود که خانه خاله مثل خانه خود عروس است و هروقت که بخواهند میتوانند که به خانه خاله بروند و جا خوش کنند. و واقعا هم هفته در خانه خاله اتراق میکردند و بدین ترتیب می توانستند که حقوقهای خودرا صرفه جویی و پس انداز کنند حتی فرزند اولشان را هم در خانه خاله بدنیا آورد و خاله درست مثل مادری مهربان از کمک و پرداخت بول دریغی نکرده بود.  حتی مهرداد پدر عروس هم برای اینکه از دست عره اوره شمسی کوره راحت باشد بقول خودش به خانه آرام بزرګ و مجلل خواهر زنش پناه میبرد و دستور میداد که برایش غذاهای دوست داشتنی اش رابپزند.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!