وزنش رو مینداخت رو پای میله میله ایش و با لگد میکوبید به شکم و پر و پای بچه. صداش رو هم انداخته بود سرش و عربده میزد و هی تکرار میکرد که ” پسره ی کونی مادر قحبه … واسه ما کاسب شده … بچه کونی … بچه کونی …” میگفت و میزد.
پسره ی ده دوازده ساله ای که رو زمین بود هم کم نمی آورد. خیلی بیشتر از اونی که دردش میومد فریاد میزد و میپیچید به خودش و فحشهای زشت میداد. یک دستش رو گرفته بود جلوی شلوارش روی تهی گاهش. نه واسه اینکه مواظب تخماش باشه، بلکه بیشتر واسه اینکه جنساش رو از دست نده.
مرتیکه ی لندهور چلاق یه کاره وسط پیاده رو جلوش رو گرفته بود و بسته بودش به فحش و فضیحت. سیلی اول رو که خورده بود دست انداخته بود خایه ی یارو رو چسبیده بود. بار اولش نبود که. راه و چاه رو بلد بود. اما یارو انگار خیلی توپش پر بود. هلش داده بود و خودش اینوری افتاده بود و پسره اونوری. تا پسره بیاد خودش رو جمع کنه، مرد با بعچه ی سنگین نونش هلش داده بود و حالا گرفته بودش به کتک.
کاسبها از در مغازه ها زدن بیرون و به داد پسره رسیدن.
– بابا ولش کن حسن آقا. کشتی بچه رو.
– حسن، ولش کن. حالا یه غلطی کرده.
– بابا ولش کن. یه مرگیش میشه صد تا صاحاب پیدا میکنه.
– صاحاب کجا بود. یتیمه بدبخت.
به زور گرفتن کشیدنش کنار و نشوندنش رو جدول کنار پیاده رو. عرق از سر و کول حسن شله میریخت و هی پشت هم تکرار میکرد ” پسره ی کونی خوارکسده … پسره ی کونی گه …”
آخرش پاشد لباساش رو تکوند. نونهایی که از تو بغچه ش بیرون ریخته بود رو جمع کرد و پاکشون راه افتاد. پسره رم محمود آقا بزاز برد تو مغازه ش. حسن شله از پشت شیشه دید که نشوندتش پشت پیشخون و دست میکشه سرش.
راه افتاد سمت چهارراه و انداخت پایین طرف مولوی. کله کشید مغازه ی اسمال مکانیک.
– چاکریم. نون نمیخوای؟
– به. مخلص حسن آقا. چرا. یه دوتا بزار. واسه ناهار مهمون دارم.
بعد نشست پشت میز روغنی و کثیف و شروع کرد با آشغالهای توی کشو ور رفتن تا مشتریش یه خورده بره اونورتر. یواشی گفت: ” حسن بعد از ظهر مهمون مشتی دارم. یک گوشتیه. بچه ها تازه آوردنش. سینه داره قد خربزه. سفت ها. نه فکر کنی مشگ و شل. قربون دستت شیره میره امرو تو بساطت نیست؟ “
حسن شله یه نیگا به مشتریه کرد و گفت: ” چقدر میخوای؟ یه نیم تیغ همرامه. بسته؟ … اما چیزیه ها. به پا شکوفه نکنی رو سینه مینه ش.”
– آقا کوچیکتیم. خیلی آقایی.
– بده بیاد پنج تا سبز.
– طلا مگه میفروشی چه خبرته؟
– آخه با اون کمر شلت میخوای عیش و عشرتم کنی؟ زنه از در بیاد تو که خراب کردی خودتو.
– بده آقا. بده بیاد. دهنتو گاییدم. بده بیاد.
حسن شله دست کرد جیبش و با انگشتاش از لای قوطی کبریت و پاکت سیگار و پول خوردا جنس رو پیدا کرد و یواشی انداخت تو دخل. اسمال آقام چهارتا هزاری شمرد گذاشت تو جیب حسن. حسن اسکناسها رو شمرد و سگرمه هاش رفت تو هم و دراومد که :” بابا بده من جنسو. بیا پولت مال خودت. ” دست برد تو کشو که اسمال آقا واسه اینکه جلو مشتریش ضایع نشه یه اسکناس دیگه داد دستش و قال رو خوابوند. جنس رو تپوند تو جیبش و داد زد:” فرید بستی گیربکسو؟”
فرید از تو چال جواب داد: ” ده دقیقه دیگه تمومه.”
اسمال آقا یه لبخند یه وری زد و به حسن گفت: ” گرد و خاک کرده بودی.”
حسن شله پای میله میله ش رو جا به جا کرد و سیگارش رو درآورد و قوطی کبریت رو باز کرد و یه چوب کبریت در آورد و در قوطی رو بست.
– پسره ی کونی داره تموم کاسبای این راسته رو بیچاره میکنه. من ده ساله تو این محل این کاره ام. تو منون میشناسی. کارم یا تل بوده یا شیره. یه سال گردم گذاشتیم کنارش بعد دیدیم خوبیت نداره. بد چیزیه خوار کسده.
این پسره پارسال میچرخید راهی هزار تومن میگرفت کون میداد. یادت نیست احمد لجن رو. کون خر میذاشت و کون این پسره ممد.
– بابا دیگه کیه که ندونه این پسره چی کاره است. سفید مفید هم هست. بد نیست.
– ای خوارتو. نکنه تو هم مشتریشی؟
– نه بابا کس خلم مگه. بزار این کسی که داره میاد رو ببینی، میفهمی ما مشتری کیا هستیم.
– بابا این خوارکسده داره دوای مرگ پخش میکنه. همه رو کرده کراکی. خوبه که میبینی خودت.
– میگن بد مطاعی نیست.
– اسماعیل خر نشی یه وقت ها. من رفیقتم. کرم از گوشت تنت دراومد نیای بگی نگفتی ها.
فرید داد زد که : ” اسمال آقا یه نیگا به این بکن.”
– حسن مخلصیم. علی یارت.
– زت زیاد.
بغچه ش رو انداخت دوشش و زد بیرون.