در صحنه ميز و صندلي است و کتابخانه اي در کنار آن، و مردي که کتاب در دست دارد و ميخواند و پيداست که از آنچه ميخواند بسيار متحير و متعجب است . صداي زني مي آيد که با فرياد مي گويد:
زن: عزيزم بسه ديگه اون چراغ را خاموش کن بيا بخواب.
مرد: هيس داد نزن، دارم مطالعه مي کنم.
زن: چه مطالعه اي، تا کي ميخواي منو عذاب بدي و شبها نذاري بخوابم؟
مرد: چه عذابي بهت ميدم، تو تو اطاق خودتي، منم اينجا تو سالن، اصلا نه نور چراغ توي اطاق مي آيد نه صداي ورق زدن کتاب، پس جارو جنجالت براي چيه؟
کمي سکوت و مرد به خواندن ادامه ميدهد. پس از چند ثانيه دوباره زن فرياد ميزند:
زن: آخه نميبيني همه اون موهات ريخته از بس که کتاب خواندي، اخه بسه ديگه پاشو بيا بخواب.
مرد: گفتم داد و بيداد نکن، باز اين همسايه پليس خبر ميکنه، فکر ميکنه دعوامون شده و داريم تو سر و کول همديگه ميزنيم.
مرد خواندن کتاب را ادامه مي دهد، چند ثانيه سکوت، بار ديگر زن فرياد ميزند:
زن: آخه مرد حسابي صبح شد، مگه فردا نمي خواي بري سر کار؟ پاشو بيا بخواب.
مرد که با فرياد همسرش از جا پريده و مضطرب است، ميگويد:
مرد: خب من مي خوام برم سر کار، تو که نميخواي بري سر کار، ديگه جار و جنجالت براي چيه؟
زن: براي توست عزيزم، آخه نميخوام هنگام روز سر کارت خسته بشي و هي خوابت بياد.
مرد: عجب پس دل خانم براي بنده ميسوزه؟
زن: چه جور هم.
مرد: يکي دو صفحه ديگه بيشتر نمونده، رسيده به موسي.
زن: چي ! رسيده به موسي؟
چند لحظه سکوت …، و مرد کتاب را تمام کرده، خميازه اي ميکشد و مشتهايش را به سينه ميزند و به سوي رختخواب ميرود.
صحنه تاريک ميشود و موزيک لالائي براي يک دقيقه پخش ميشود. پس از پايان لالائي، چند لحظه سکوت …، خروسي ميخواند…
زن: عزيزم بلند شو . صبحونتو بخور که کارت دير ميشه.
زن به طرف ميز ميآيد و کتابي که شوهرش ميخوانده است را در دست ميگيرد، در همين لحظه مرد هم به سوي زن ميآيد.
مرد: صبح به خير عزيزم.
زن: صبح به خير، چت بود ديشب؟
مرد: هيچي عزيزم، چيزيم نبود، کتاب ميخوندم.
زن: ميدونم ” افسانه افسانه ها!” رو ميخوندي، اما من از گريه ديشب ميگم، توي خواب گريه ميکردي؟
مرد: چطور؟ گريه.
مرد کمي فکر ميکند.
مرد: آهان راست ميگي، تو فهميدي من توي خواب گريه ميکردم.
زن: آره عزيزم، چي بود؟ خواب بد ديدي؟
مرد: نه بابا، خدا را خواب ديدم؟
زن: چطور خدا را خواب ديدي؟ مگه خدا چه جوريه که توي خواب تو بياد؟
مرد: حالا که اومد، عجب خداي خوبي هم بود، خيلي ازش خوشم اومد.
زن: چطور؟
مرد: آخه نميدوني در چه هيبتي اومد.
زن: مگه هيبتش را هم ديدي؟
مرد: آره عزيزم، يک جوان زيبا و خوشگل.
زن: خب ! با همديگه صحبت هم کرديد؟
مرد:آره عزيزم، چون با هم صحبت کرديم، منهم گريه کردم . آخه توي خواب ديدم که خدا گوشه اي غريب و تنها مثل اين بچه هاي يتيم نشسته و زانوهاش رو در بغل گرفته و داره هق هق ميکنه، اولش فکر کردم که از فرط خوشحالي و شادي داره به ريش ماها ميخنده . با خودم گفتم که اين چرخ و فلک را آفريده و اين مردمان را خلق کرده و اين شلم شوروا را درست کرده، حق هم داره که به ريش همه ما بخنده. اما من با خودم گفتم همينجوري که نميشه خنديد، اونهم خدا،… جلو که رفتم فکر کردم الان چند تا مامور ميريزن روم و اجازه نخواهند داد که بهش نزديک بشم. همچين پاورچين پاورچين رفتم جلو اما هيچ خبري نبود و کسي مزاحم نشد تا رسيدم جلوش، ديدم واي مثل اينکه يک چشمه جلوش وا کرده باشند، از اشکش کلي آب جمع شده است و خدا داره زار زار گريه ميکند. جلوش زانو زدم و گفتم: خدا جان فدايت شوم . درود بر تو. چيه؟ جريان چيه از چه قراريه؟ تو ديگه چرا گريه ميکني؟
سرش رو کمي بلند کرد، چه چهره اي، مثل ماه، زيبا و مهربان، دلربا، معصوم، تا صورت بهتر از ماهش را ديدم دلم باغ باغ وا شد.
بهم گفت: اگه گريه نکنم چه کنم؟
مرد: گفتم آخه خدا جان تو چرا گريه ميکني؟ تو که خداوند بزرگي، توانائي، جباري، مکاري، قادري، قاسمي، عظيمي و …
ناگهان صداي گريه اش بالاتر رفت و گفت: بيا، اين هم از تو، با اين حرفهاي تو و با کارهاي اونها، اگر من گريه نکنم پس چه کنم؟ تو مگر الان اون کتاب رو نميخوندي؟
مرد: کدوم کتاب رو؟
خدا: همون کتابي که هنگام خواندن، ده بار با زنت دعوا کردي؟
مرد: آهان چرا، همين نمايشنامه را ميگي؟ افسانه افسانه ها
خدا: آره همونو ميگم، نديدي در تاريخ از ديروز تا به امروز با من چه کرده اند؟ به نام من چه کارها که نکرده اند، به ياد من چه خانه ها که نساخته اند، نگاه کن مرا، من محتاج و نيازمند خانه و معبدم؟ نميبيني در تاريخ با من چه کرده اند؟
مرد: آره خدا جان راست ميگي، چه ها که به نام تو نکرده اند و نميکنند، پس اين طرف درست نوشته، اين “افسانه افسانه ها”.
خدا: اي واي، هنوز اونهائيکه تو خوانده اي ذره اي است از دردهاي من و از نيرنگها و حيله هاي مردم به نام من…
مرد: خب خدا جون اين که کاري نداره، همه اينها رو تکذيب کن، سخنراني کن و مردم را روشن کن.
خدا: چه جوري؟ من با اينهمه اقتدار و شوکت و عظمت و برو بيا، يک منبر، يک روزنامه، يک بلند گو، يک راديو، يک تلويزيون و حتي يک فاکس ندارم که به اين شارلاتانها بگويم: بابا بسه، دست از سر موفرفري من برداريد. تا کي ميخواهيد براي من بيچاره که تمامي هستي از آن من است، خانه بسازيد و چون خر عصاري دور آن بگرديد؟ تا کي ميخواهيد آدم و حيوان را به نام من و براي رضاي من قتل عام کنيد و تا کي ميخواهيد دنيا را بچاپيد و به نام من از رنج بينوايان کاخها و مناره ها بسازيد؟ … و تازه مگر نميدوني من که خودم معبدي ندارم، خانه اي ندارم هر چه معبد و خانه به نام منه، متولي و نگهبان داره، تازه اگر شبي هم بخواهم وارد يکي از خانه هاي خودم بشوم، متوليها و نگهبانها مرا راه نخواهند داد . خلاصه من منبر، روزنامه، مجله، تريبون، راديو و تلويزيون ندارم که بتوانم با مردم حرف بزنم، تازه اگر هم با همين چهره و قيافه ظاهر شوم و حرفي بزنم همان متوليان و نگهبانان معبدها و خانه هاي من و صاحبان مطبوعات و رسانه ها مرا خواهند کشت و خواهند گفت دروغگو و کافر و ملحدم.
مرد: واقعا راست ميگي خدا جون، عجب بدبختي اي گير کردي، وضع تو را هم خيلي خراب کرده اند، خدا گريه اش را از سر گرفته زار زار گريه ميکند.
خدا: حالا فهميدي که من چرا زار زار گريه ميکنم؟ آره عزيزم!
من هم که بغض در گلويم گرفته بود ! بغضم را شکستم و دست در گردن خدا انداخته و شروع کردم با او به گريه کردن ! و بهش گفتم:خدا جان قربانت بروم، تو چه خوب و مهرباني، لطيف و بخشنده اي و چه خوب است که من هم براي تو گريه کنم.