زن با هیکلی نحیف و خسته شروع به قدم زدن میکنه. آهسته آهسته به طرف اجاق سرد میره که روشنش کنه. آخ که هوا چقدر سرده امروز. با اینکه ساعتهاست که خورشید طلوع کرده، دیگه نزدیک ظهره…..پس چرا هوای این اتاق هنوز انقدر سرده؟ کمی با اجاق ور میره، بالاخره روشن شد…..به شعلههای کم سوئ آتش با ناباوری نگاه میکنه،: یعنی این شعلهها میتونند این اتاق به این سردی رو گرم کنن؟ چقدر طول میکشه؟ چند وقت؟ چند روز؟ یا حتی سال؟ نمیفهمه چرا این اتاق هیچوقت گرم نمیشه. با خودش فکر میکنه، چه کارهای تا به حال کرده تا این اجاق رو گرم نگه داره. چه روز هایی از عمرش گذشتن، و چه امیدهای رو به باد داد، فقط نشست که ببینه بالاخره کِی این شعلهها بارور میشن و تمام اتاق رو گرم میکنن………..
به طرف پنجره میره. در کنار پنجره هیکل نحیفش بهتر نمایان میشه….قد بلند، ولی با پشتی تکیده، خیلی لاغر…..با دستهای چروکیده و لرزانش پرده رو پس میزنه. از پشت شیشه به باغچه توی حیاط نگاه میکنه…و با خودش زمزمه میکنه ….در اتاقی که به اندازه یک تنهایست، دل من که به اندازه یک عشقست، به بهانههای ساده خوشبختی خودِ مینگرد….به زوال زیبای گلها در گلدان، به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای…اه سهم من اینست، سهم من اینسست ،…سهم من آسمانیست که آویختن پردهای آنرا از من میگیرد…….
– چکار میکنی؟
به طرف صدا بر میگرده، مرد جونیه که خوب میشناسش…..با مهربونی پاسخ میده: اه بالاخره اومدی، مادر؟ منتظرت بودم. چرا انقدر همیشه دیر میای. همیشه بعد از ساعتها انتظار، پیدات میشه. مگه نمیدونی من همیشه منتظرتم؟
مرد جوون خم میشه و صورت چروکیده زن رو میبوسه. با خنده میگه: مامان من که همیشه پیشتم، حتی وقتی که تو منو نمیبینی، من بازم پیشتم، خودتم خوب میدونی.
-آره ولی من همیشه نگرانتم.
مرد دست پیرزن رو میگیره و به آرومی او رو به طرف یک صندلی هدایت میکنه. حالا هر دو روبروی هم نشستن. مرد جوان خوش حال به نظر میرسه. خوش تیپه. با اینکه بیشتر از چهل سال داره، ولی سی ساله به نظر میاد. آرامشی دوست داشتنی در صورتش هست، مثل کسی که تازه از یک نگرانی بزرگ، یا یک مسولیت سنگین رها شده.
با آرامش میگه: مامان، منکه بهت گفتم دیگه نباید هیچوقت نگران من باشی. من دیگه حالم خوب شده. از همیشه بهترم.
زن: ایکاش فقط میتونستم باورت کنم. تو همیشه همین حرفها رو زدی. حتی وقتیکه حالت خیلی بد بود، هیچوقت نمیگفتی، مبادا که من ناراحت بشم. عوض اینکه من مواظب تو باشم، همیشه این تو بودی که مواظب من بودی…..ولی ایکاش……..
صورت زن در هم میپیچه. یک دفعه درد سنگینی توی دلش حس میکنه و حسّ میکنه اشکهای داغش دارن رو صورتش راه میرن…..به چشمهای مرد زُل میزنه: ایکاش نمیرفتی مادر! ایکاش هرگز نرفته بودی.
مرد دستهای سرد پیرزن رو در دستهاش میگیره، به آرومی اونها رو نوازش میکنه
– مامان، بهت که گفتم، اینطوری بهتره. راحت ترم. احساس خوشبختی میکنم. احساس میکنم آزادم. من الان یه زندگی واقعی دارم. تمام اون سالهایی که زندگی نکردم رو، الان دارم جبران میکنم. اوه، راستی بهت گفتم یا نه؟ دیروز با پروانه کلی برف بازی کردیم. با همدیگه یه آدم برفی درست کردیم، واسش با هویج یه دماغ گذاشتیم، کلی به هم دیگه گوله برفی زدیم و همدیگه رو دنبال کردیم…خیلی خندیدیم. یادته اون روزها که دوازده سالم بود؟ یادته اون سالی که یه متر برف بیرون نشسته بود؟ چقدر دلم میخواست بریم بیرون آدم برفی درست کنیم، ولی هیچکدومتون حوصله نداشتین، حتی پروانه. البته طفلک دلش میخواست بیاد بازی کنه، ولی باید تکالیف مدرسشو انجام میداد. منصور هم اصلا اونروز حوصله نداشت….خوب حق هم داشت. اون دیگه خیلی بزرگ بود. حوصله بازی کردن با یک بچه دوازده ساله رو نداشت…..یادمه تو گفتی سرت درد میکنه، رفتی بخوابی. اون روزها همش سردرد دشتی، مرتب قرص میخوردی. من همیشه نگرانت بودم. هممون همش نگرانت بودیم، مامان…..
یادمه اونروز، پشت همین پنجره ایستاده بودم و برف هارو تماشا میکردم. فکر میکردم چرا من حتی یه دوست هم ندارم که اینجور موقعها بتونم باهاش برف بازی کنم؟ همه بچههای همقد من با دوستاشون بازی میکردن، ولی من همیشه تنها بودم. هممون همیشه تنها بودیم، مامان. با هم بودیم، ولی تنها! هر کدوم به نوعی تنها بودیم. هر کدوممون هم میخواست به روی اونهای دیگه نیاره که چقدر از این تنهایی زجر میکشه. میدونم که منصور هم خیلی زجر میکشید، ولی هیچوقت چیزی نمیگفت. همیشه با تو موافق بود، همیشه سعی میکرد کاری کنه که تو ازش راضی باشی. هنوز هم همینه. گاهی اوقات فکر میکنم، طفلک منصور از زندگیش چی فهمید؟ زندگیش کاملا شده زندگی تو. منصور شده خودِ خودِ تو، مامان. در واقع اون داره زندگی تو رو میکنه.
– پس تو چی مادر؟
– من؟ مرد خندید…..
مامان، من که زندگی نکردم! هیچکدوم ما در واقع زندگی نکردیم، من، پروین و پروانه…ما از خیلی وقت پیش مرده بودیم.