(کودکیِ من کو؟ (قسمت دوم

مامان، من که زندگی‌ نکردم! هیچکدوم ما در واقع زندگی‌ نکردیم، من، پروین و پروانه…ما از خیلی‌ وقت پیش مرده بودیم.
زن- اینحرف هارو نزن، سعید. غمگینم میکنی‌. من تمام آرزوهامو به پای شما‌ها ریختم. تمام امید من فقط شما چهارتا بودین. از همه چی‌ به خاطر شما‌ها گذشتم. خودت خوب میدونی از چه خطر هایی گذشتم، چقدر در به دری کشیدم، تا شما هارو حفظ کنم، که زنده بمونید، که سالم بمونید، که ……..
زن مکث کرد. انگار دیگه دنباله کلامش رو پیدا نمیکرد.
مرد – که چی‌؟ بگو مامان، ادامه بده که چی‌؟ درسته، قبول دارم که همه کار کردی که ما زنده باشیم. خوب زنده هم موندیم، اما آیا زندگی‌ هم کردیم؟ کِی‌، کجا؟
مامان جان، زندگی‌ من همش دوازده سال بود. من فقط دوازده سال زندگی‌ کردم. نمیدونم بقیه سالها کجا رفتن، اما با من نبودن، من ندیدمشون. مثل اینکه در خواب گذشتن. من همیشه خواب بودم، حتی وقتی‌ که به ظاهر بیدار بودم. همیشه خواب میدیدم که شاهزاده شدم. خواب میدیدم که یک کت و شلوار مخمل آبی‌ پوشیدم، روی اسب سفیدی نششتم و شمشیر به کمرم بستم. یک لشکر عظیمی‌ پیاده منو همراهی میکنه، و من دارم میرم به طرف پدرم که با لبخندی غرور آمیز در انتهای یک باغ بزرگ منتظرمه.
راستی‌ بهت نگفتم، پروانه هم همیشه میگفت که خوابهأی شبیه این میبینه. واسه همینم بود که یه روز بالاخره تصمیم گرفت بره اون طرف ببینه چه خبره. میخواست ببینه که اونجا، آیا به همون قشنگیه که توی خواب میدید؟ همون آسمون آبی‌، چمن‌های سبز تازه چیده شده، با فواره‌های آبی‌ قشنگ وسط میدون؟ پروانه قسم میخورد که همه اونها هم خواب نبودند. میگفت: میدونی سعید، اینها همه واقعیین ها. به خدا من خواب ندیدم…. من و تو و مامان و بابا یه روز واقعاً توی اون باغ داشتیم قدم میزدیم و بازی میکردیم.
طفلک پروانه. خیلی‌ به واقعی‌ بودن خوابهاش ایمان داشت. واسه همینم بود که دیگه طاقت نیاورد. نمیتونست بیشتر از این صبر کنه. ایکاش مامان، ایکاش بهش انقدر قول نداده بودی که خواب هاش یه روز تعبیر میشن. من میدونستم، همیشه میدونستم که نمی‌شن. من همیشه میدونستم که خواب‌های ما فقط خواب هستن، هر چند طلائی، هر چند زیبا….ولی‌ هیچوقت تعبیر نخواهند شد، ولی‌ پروانه باور کرده بود! منهم نمیخواستم دلشو بشکنم. بهش می‌گفتم که تو راست میگی‌. می‌گفتم بهتره همیشه بخوابه تا خواب‌های قشنگ ببینه، نمیخواستم بیدار بشه و بفهمه که همه اینا فقط خواب بوده.
طفلک پروانه، واسه همین بود که یه روز دیگه خسته شد. تصمیم گرفت خودش بره اون طرف، ببینه چه خبره. راستش دلش هم واسه بابا خیلی‌ تنگ شده بود. واسه همینم یه روز، یه دفعه بال زد و رفت. یادته چقدر گریه کردی؟ اون روز انقدر غمگین بودی که من نتونستم بهت بگم چرا اون رفت. اما امروز بهت میگم مامان، امروز بهت میگم. کاشکی‌ نمیذاشتی ما انقدر بخوابیم. کاشکی‌ نمیذاشتی اون خوابها، کودکیِ ما رو ازمون بدزدن. کاشکی‌ انقدر سردرد نمیگرفتی، انقدر گریه نمی‌کردی. کاشکی‌ انقدر قرص نمیخوردی مامان. کاشکی‌ میذاشتی من برم تو کوچه با بچه‌ها برف بازی کنم. آخه با اون کت و شلوار مخمل آبی‌ که نمی‌شد برف بازی کرد….کاشکی‌ یه شلوار کهنه با یه جاکت بافتنی به جاش تنم میکردی و ولم میکردی برم با بچه‌های توی کوچه بازی کنم.
مامان جون ، مامان، گریه نکن. تورو خدا گریه نکن. بذار بهت بگم که چقدر خوشحالم الان. من و پروانه هر روز داریم با هم بازی می‌کنیم، شیطونی می‌کنیم، قایم موشک بازی می‌کنیم…سر به سر این و اون میذاریم ومیخندیم. نمیدونی چه حالی‌ داره. ایکاش همون موقع که دوازده سالم بود مزه اینکار هارو چشیده بودم. ایکاش بچگیهامو تو بچگی‌ کرده بودم. ولی‌ من همش خواب بودم…
واسه همینم یه شب تصمیممو گرفتم و رفتم پیش پروانه. اون شب پروانه اومد دیدنم. همیشه شب‌ها میومد پیشم. یواش اومد روی شونم نشست. با بال‌های ظریف و قشنگش که به هم میزد، مثل اینکه داشت یه ترانه زیبا توی گوشم زمزمه میکرد:
کوچه‌ای هست که قلب من آن را
از محله‌های کودکیم دزدیده است……..
و بدین سان است که کسی‌ میمیرد و کسی‌ می‌ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد…………

******************

پیرزن غمگین به مرد خیره میشه. انگار تازه از یک خواب عمیق چند ساله بیدار شده باشه. با نگرانی‌ به مرد جوان خیره میشه و سوال میکنه:
– پروانه حالش چطوره؟ چرا به دیدن من نیومد امروز؟
مرد: میاد مامان، میاد. دفعه دیگه با همدیگه میأیم دیدنت. پروانه حالش خیلی‌ خوبه. خیلی‌ خوشحاله. تو نگران اون نباش. خیالت از بابت پروانه دیگه راحت باشه. الان دیگه تو باید مواظب منصور و پروین باشی‌. بخصوص پروین. مامان، خیلی‌ مواظبش باش. بهش بگو نخوابه، بگو که اون خواب‌های کودکیِ بوده، کودکیِ که از هممون دزیده شد…ولی اون‌ها دیگه نباید خواب بمونن، هنوز وقت دارن که بیدار بشن…
مامان؟ مامان جان. تو هم خسته شدی. وقتشه که بری دیگه بخوابی

******************

پیرزن به خواب عمیقی فرو رفت. وقتیکه بیدار شد. شعله‌های توی یه اجاق باز هم داشتن بهش دهن کجی میکردن. آخ که چقدر سردش بود…….با خودش گفت: اون شراب مگه چند ساله بود؟

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!