اصلن مهم نیست که درست همین حالا پرنده ای از بالای سرت می گذرد، بی آنکه حتی نگاهت بکند. اصلن مهم نیست که در کناره های ساحل جزیره غول عاشقی غرق شده باشد بی آنکه حتی صدای آخرین آخش را شنیده باشی. اصلن مهم نیست که تو درحال گذار از وهم تاریخ گذشته ای باشی که حتی هجاهای بی صدایش خاطر عزیزت را مکدر کرده باشد.
درست همین حالا دو کودکی را به یاد می آورم که پدرشان سر دار رفته است. گوش ات را به بادی محلی بسپار تا بشنوی صدای هق هق گریه شان را.
دیروز عصر بود که خبرنگارهای روزنامه ی محلی خبر غرق شدن غول زیبایی را منتشر کردند که بی هوا جسدش کشتزار کنار دریا را پر کرده بود. آب دریا همه شن ها را با خودش برده بود. کشتزاری بی آب و علف به اندازه ی هیکل درشت غول زیبا در کرانه ی مه زده ی جزیره شکلش رابه مردم و به ماهی ها و پرنده های گذری نشان داده بود.
همین حالا که فکرش را می کنم، می ببینم چقدر دردناک است، دیدن غولی که دیگر زنده نیست تا همه از او بترسند. فکرش را که می کنم می ببینم دیگر از هیچ غولی نمی ترسم چون می دانم همه ی آنها قلبی دارند به وسعت تمام مهربانی های جهان. من هیچ وقت در طول زندگی ام از چیزی نترسیده ام. من در همه ی سالهای شکننده ی زندگانی ام از تنها چیزی که هراس داشته ام این بوده که زمانی برسد که دنیا عاری از همه ی غول های گنده ای شوند که دیگر وجود خارجی ندارند.
همین حالا که کلماتم را در جای جای سفید و سیاه کاغذ سفیدم می نویسم به این فکر می کنم که چقدر دردناک است که من دیگر از هیچ چیزی نمی ترسم.
همین عصری که پا زنان جزیره را رکاب می زدم به غولی که جسدش در ساحل افتاده بود فکر می کردم. به این فکر می کردم اگر غول یهو از جا بلند بشود چه اتفاقی خواهد افتاد؟ من کنارش می ایستادم و می گفتم: اوه آقای محترم لطفن ما را نخور. ما خیلی خسته شده ایم. ما دیگر نه پوستی به تن مان مانده و نه گوشتی برای خورده شدن. من باور دارم که آقای غول مهربان می خندید و می گفت: اوه پسر خوب دشت ها! من سالهاست که دیگر گوشت کسی را نخورده ام. ولی غول های نامردی را می شناسم که در کشوری که نقشه اش شبیه گربه هاست شروع به خوردن پسر بچه هایی کرده اند که مزه ی خوش زندگی را هنوز نچشیده اند.
همان طور که با ادب با غول مهربان حرف می زدم به او می گفتم: بله آقای محترم، من به خوبی غول های نامهربانی که شما تعریفش را می کنید می شناسم. همین امروز صبح دو تا از پسر بچه ها را با دست هایشان خفه کرده اند و بیش از آنکه چشم هایشان از حدقه شان بیرون بیاید درسته آنها را داخل دهان شان کرده اند. من به خوبی می دانم آقای غول مهربان از روی زمین بلندم می کرد تا به روی شانه هایش بنشینم تا آفتابی را که در حال غروب کردن بود را نشانم بدهد. آخ ای کاش غول مهربان جزیره در دریا غرق نمی شد!!!
Read more: http://hadikhojinian.blogspot.com