زن و مرد در چهار شعر

——
سرخ
——

زندگی هاست که خیره ی خودی
خم شده بر این مرداب که در عمق بی نفسش
افتاده ام میان جلبکهایی
که دست و پایم را بسته اند

آخر چطور چطور چطور
می توانی به تصویری خیره
خیره خیره شوی
چنین بی رنگ  خالی  کم عمق
و نبینی مرا که غرق غرق غرق کرده ای
آنچنان که روح پدرت خواسته بود
پیش از آنکه خیره شود
او نیز به چهره ی تو
بر مشتی آب بر لجن

آخر چطورچنین دلخسته
چنین دلمشغول به تصویری هستی
بی رنگ خالی کم عمق
در حالی که زیبایی من
خوراک موجوداتی است
چنان نا انسان
که روح پدر توست

اما من هیچ زمان به تمامی
غرق نمی شوم در تو
و روزی دستهای من
دست جلبکها را از پشت خواهد بست
و بر خواهم خواست از مرداب
و خواهم آمد از پشت درختان
آنچنان که خسرو پرویز و گل محمد
و همه ی مردان
به شکارشان نزدیک می شوند:
شیرین زنی که در دریاچه تن می شوید

و سنگی پرتاب خواهم کرد
تا تصویر تو را بترسانم
از خود، تصویری که چنین
با شیدایی و قربانی وار
بر آن خم شده ای

آخر چطور چطور چطور
می توانی به مردی خیره
خیره خیره شوی
چنین رنگ پریده و کم عمق
مگر نمی دانی بر خلاف پسرها
که گنجشکها را می زنند
با تیر کمان ها تیر کمان ها تیر کمان هاشان
و شیشه ها را می شکنند
با توپها توپها توپهایشان
دخترها آینه می شکنند؟

خیره خیره خیره
تنها تو نیستی، بلکه روح پدر توست
که تصویر خود را
در آینه ی درون تو می نگرد
و روح پدر بزرگت که تصویرش را
در آینه ی درون او می نگرد
و …

آخر چطور چطور چطور
چنین بی رنگ کم عمق و خالی
خیره ی این تصویری
که مانند یک آرایش بد است؟

در حالی که من همه ی آرایش های تند و بیرحم را
پاک می کنم و با دست خالی
آینه را می شکنم

من از پشت آینه می آیم
و حالا این خون من است که می دود
در شکستگی تصویر تو
و آن را سرخ می کند
سرخ سرخ سرخ
آنچنان که این صدمین ماه نو بر می خیزد
از پشت دریاچه ی جهان.

——
تن
——

تن می دهی و
تن نمی دهی       
که عادتت داده اند به تن دادن
و معنا کرده اند          
تنانگی ات را
در این تن دادن
             به نرینگی زندگی

تن می دهی و
تن نمی دهی   
که بزرگت کرده اند
تا مادر ساکت یا روسپی پر سر و صدای
                                  رویای مردان باشی

تن می دهی و
      تن نمی دهی
   به زخمها
که زندگی از زخم باز تنت               
                          آغاز می شود           

تن می دهی و
       تن نمی دهی
و در این دوگانه گی ست
که خواب را بر سالاران جهان
                             حرام کرده ای    
 

————
داستان آفرینش
————

داستان آفرینش
شوخی مسخره ای است
کلک پدر پیر تاریخ است تا ما را از خود شروع کند
تا به زور ناف ما را به آدم بچسباند و به زور آدم را از دنده ی چپش بزایاند
تبار ما اما در ناتاریخی گره گاهی است که نشانش بر شکم ماست، ریشه گاهی پیچیده
که هر هزار تویش یک تار از موهایی است که بر میان زنی فاحشه روییده است، میانی که             
                                                                                                               زخمگاه همیشه ی تاریخ بوده است.   

——
هدیه
——

یک دست، دستی سفید
گشوده
دست یک عاشق، عاشقی قدیمی
تنها یک دستش.

انگشتان باز،
دستی که یاد می داد
گچی.

دستی که کنار صورت
بر بالش بود هر صبح
دستی که می شناسی
بریده گی هایش را.

دستی که  بامداد بوسه می کاشت بر لبهایت
تا شب درو کند

دستی که شانه ای بود، استوار
مچهای دردت را می فشرد
هق هقهایت را می خنداند.

دستی که خطوطش تاریخ نگار توست
تا یاد بیاوری
که دوستت داشته اند
که دوست داشته ای.

دستی که ترک نمی کند
می ماند و قلب را  فشار می دهد
با لطافت.

دستی که بلندت می کرد از خواب
دستی که بیدار می ماند
بر پیشانی تبدار.

دستی که آه کشید
وقتی در را پشت سرت بستی.

دستی که  شفا بود
و نوازش را آفرید در بسترت
و زخم نمی زد. 

دستی که رفت و روب می کرد،  آب می داد،
 رخت ها را چنگ می زد،
نقاشی می کرد،
مجسمه می ساخت، آواز می خواند
و پستان
به دهان کودکی گذاشته بود. 

دستی که هنوز نرم است
در قالب گچی هم،
دستی با تمام خطوط زنانه
و همه مراقبتی که تنها
دستهای یک مادر دارد.

تنها یک زن
دست گچی اش را
به معشوق خود
هدیه می کند.

 

نیلوفر شیدمهر

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!