باد
یادگار جنبش برگی را
خسته
در گوشهایم زمزمه میکرد.
و جفت بیشه ی اندیشه
در خواب رویای بازی فرو رفته بود.
که در آن سوی کویر
آهوی زیبای راستی
در چمنزاری یکدست
می چمد.
که باران و کار
جز شادی و دوستی نیست
و غم
اعتياديست
که تنها شکست می آفریند.
در گوشهایم زمزمه ی بهار بود
و یاد آن جویبار خنک
که آغاز گاهش
قله ی بلند اعتماد است،
لبهای تشنه ام را
به جریانی نوازشبر
میشوید.
این نغمه های بهارانست
و زنگ جویباران رنگوارنگ
که در گوشهایم
زمزمه میکنند.