حبابهای بازیگوش
در پای فواره های گمان
یکایک می ترکند
از سر خوشی.
دستان آب
قلب آتشگون هندوانه ی فصل را
رویای تسکین تشنگی است
که همسازبا بزم بی شتاب گپهای دوستی
و پچ پچ بی امان آجیلهای ترد
بر کرانه ی رود
زیر سایه گاه درختان سالخورده
موج میزند.
پهندشت جمجه را
سرتاسر
از سبزه های سیزده
و گلهای وحشی رنگ
آکنده ام.
احساس را
گویی
هنوز
از طراوت و شادابی
سر شار است.
و روح را
که جدایی نیست از تن
چندانکه خون از انسان.
و من تا یاد دارم
در ریختنش
دشنه در آستین
خدای را
در آستانه
واعظی
نیاز می جوید.
و وضوی نهی می بندد
خاضعانه
هر صبحگاهان
در قصد کشتار رنگ.