یادی از اسلام کاظمیه

اولین باری که با نام اسلام کاظمیه آشنا شدم در یکی از کتابفروشیهای روبروی دانشگاه تهران بود. با دیدن نامش هیچگونه میلی به برداشتن کتابش از قفسه کتابفروشی نداشتم. با خود گفتم شخصی با چنین نامی چگونه می تواند چیزی مگر “شناخت شریعت محمدی” و یا “سالار شهیدان جهان” نوشته باشد. سپس نوعی کنجکاوی مرا بر انگیخت که کتاب “قصه های شهر خوشبختی” را از قفسه بیرون بکشم و نگاهی به محتویات آن بیاندازم تا به خود ثابت نموده باشم که با نامی چنین نمی توان نوشت مگر از اسلام ناب محمدی. نصف یکی از صفحات را که خواندم نیشم تا بناگوش باز شد و از یافتن آن گنج ارزنده غرق خوشی و لذت شدم و چند روز بعد همۀ کتابفروشیها را زیر و رو کردم تا بالاخره کتاب دیگر او ” قصه های کوچه دلبخواه” را نیز یافتم.

اسلام کاظمیه نویسنده زبردستی بود که با قلمی شیرین برخی از ارزنده ترین آثار طنز فارسی را بوجود آورد. مانند هر نویسنده متعهد و روشنگر دیگر او نیز نمی توانست خود را از سیاست و آینده کشورش دور نگاه دارد و مدتی نیز به روزنامه نگاری در روزنامه های مختلف پرداخت. اسلام کاظمیه از پایه گذاران کانون نویسندگان ایران بود که به همراهی جلال آل احمد، محمدعلی سپانلو، غلامحسین ساعدی و اسماعیل نوری علاء و برخی دوستان دیگر کانون را بوجود آوردند. بعدها با نزدیک شدن به دکتر علی امینی رابط بین کانون نویسندگان و دکتر امینی گردید. پس از انقلاب اسلامی همراه دکتر علی اصغر حاج سید جوادی نشریه جنبش را تاسیس کرد و پس از مخالفت با سیاستهای جمهوری اسلامی به فرانسه پناهنده گشت. در پاریس به همکاری با دکتر امینی و جبهه نجات ایران پرداخت اما پس از مرگ علی امینی منزوی شد. گروهی می گویند اسلام در اوائل عضو حزب توده بود و وی را به عنوان نویسنده چپ می شناسند ولی در ایران چپ معنی مشخصی ندارد و هر کسی با هر رژیمی مخالفت کرد و رای به شرکت مردم در سیاست داد می شود چپ. امیدوارم که دوستانی که اطلاعات بیشتری در این زمینه دارند در این مورد به راهنمایی نگارنده و خوانندگان دیگر بپردازند.

اسلام کاظمیه در پاریس شاگرد یک مغازه فتوکپی شد و بعد با کمک دوستان مغازه خود را باز نمود اما موفقیت چندانی در کسب بدست نیاورد چه که اسلام کاسب نبود. نویسنده ای بود زبر دست که از بد حادثه و به خاطر عشق به میهن و مخالفت با دیکتاتور به جای بر خورداری از حق فروش آثارش و شرکت در انجمن ها و کانون های فرهنگی و ادبی، به گرداندن دکانی محقر در پاریس پرداخته بود. شرح بسیار جالب و کوتاهی از احوالش در پاریس به قلم شاهرخ مسکوب را می توانید در ویکیپدیای فارسی پیدا کنید. یعنی  اینجا.

پاریس آن تجربۀ تلخ را دوباره تکرار نمود و اسلام نیز مانند صادق هدایت در پاریس دست به خود کشی زد (1) و از لحظه به لحظه این خود کشی یادداشت برداشت و برای دوستان و علاقمندانش به جای گذاشت.

از کاظمیه تنها سه کتاب به جای مانده هر چند که مقالات متعددی نوشته است که شاید روزی به همت اهل قلمی در یک یا چند مجموعه گرد آوری شود و در دسترس علاقمندان قرار بگیرد. تا حال سعادت خواندن کتاب “جای پای اسکندر” را نداشته ام اما “قصه های کوچه دلبخواه” شامل هشت داستان کوتاه و به هم پیوسته است که تهران زمان رضا شاه را تصویر می کند. “قصه های شهر خوشبختی” مجموعۀ شش داستان کوتاه است و اولین داستان آن “نظر قربانی” بدون شک یکی از شاهکارهای طنز معاصر است. در این داستان که قسمتهایی از آن برای معرفی قلم شیرین اسلام در اینجا آورده شده است، منیجه خانم زن متکبر و از خود راضی که ادعای تجدد دارد و هنوز پای بند خرافات و جادو و جمبل قدیم است برندۀ ممتاز بلیطهای بخت آزمائی می شود و هموزن خودش پول دریافت می کند. حال این دفتردار مدرسه که عاشق فخر فروشی به دیگران است و در خیال خودش از همه بهتر و سرتر است می تواند به آن زندگی رویایی که همیشه آرزو داشته است برسد. در محله ای نسبتاَ اعیانی خانه می خرند و منیجه خانم با گوسفند و خروس قربانی کردنها و پنجه خونین به در گذاشتن برای دفع چشم زخم و اسپند دود کردنها در خانه جدید ساکن می شود. افسوس که همان خرافات عاقبت بلای جانش می شود و منیجه خانم که همیشه از چشم حسود می ترسید با دیدن کابوسی که در آن چشمهای همه دوستان و آشنایان و حتی خواهرش با دیدن زندگی خوب او از کاسه هایشان بیرون می آید دچار سکته می شود و مثل یک تکه گوشت می افتد توی رختخواب. آن چه که منیجه خانم را با همۀ خصلتهای نا پسندش دوست داشتنی می کند سادگی اوست. متکبر هست اما زیرک نیست، درون و برونش یکی است. شاید هم به این دلیل باشد که بسیاری از ما منیجه خانم را در دوستان و آشنایانمان دیده ایم و می شناسیم.

این هم چند قطعه کوچک از این داستان.

———————-

….. پسرش مهندس شده بود. زن گرفته بود و رفته بود دنبال کار خودش. دختر بزرگش شوهر کرده بود. زن یک افسر شده بود و با شوهرش در شهرستان زندگی می کرد. دخترک نمی خواست زن آن افسر شود. قدرت منیجه خانم -وقتی که سلامت بود- او را وادار به این کار کرده بود. دلش می خواست وقتی که به سینما می روند برای بلیط خریدن توی صف معطل نشوند و دامادش بتواند خارج از نوبت بلیط بگیرد. و او که زودتر از دیگران قدم به سینما میگذارد، سر تا پای کسانی را که منتظر نوبت در صف ایستاده اند ورانداز کند و باد به غبغب بیندازد و با نگاه به آنها بگوید:

– ببینید، این منم طاووس علیین شده. منیجه خانم.

دو تا دختر دیگر هم داشت، شانزده ساله و هیجده ساله، که مدرسه می رفتند. تا وقتی که مادر سالم بود هر وقت دور هم جمع می شدند دلشان را خون می کرد از این که شوهر آینده شان را چگونه انتخاب خواهد کرد، و به دخترها حق دخالت نمی داد. افسوس می خورد که یگانه پسرش به باباش رفته است. بی عرضه، ریشش به کون زنش است و به مادر اعتنائی ندارد.

می گفت: البته که یک داماد آدم حتماَ باید دکتر باشد و دیگری تاجر. دکتر برای خودش اسم و عنوان دارد و وقتی داماد آدم شد، البته که دیگر آدم هر روز هر روز پول نازنینش را به جیب این دکترهای خدا نشناس نمی ریزد که برای یک فشار خون گرفتن ارث پدرشان را از آدم مطالبه می کنند. تاجر هم البته حسنش این است که آدم پارچۀ لباس و رویۀ تشک و لحاف را ارزان می خرد. منیجه خانم از میان بازرگانان فقط پارچه فروش را به رسمیت می شناخت. می گفت:

– تاجر تا جوان است، البته که کارش پر زحمت نیست. نیم گز را به دست می گیرد. روزی هفت هشت ساعت پارچه گز می کند و تومن تومن استفاده می برد. کارش که گرفت و پا به سن گذاشت، یک مغازۀ بزرگ اجاره می کند. دو سه تا شاگرد می گیرد (شاگرد را شاجیرد می گفت). آنها می فروشند و او پشت دخل می نشیند. چه کاری از این راحت تر و آبرومندتر؟

بعد آهی می کشید و می گفت: البته که من از شوهر داری خیر ندیدم. دست کم باید کاری کنم که بچه هام از زندگی چیزی بفهمند. زن کارمند دولت شدم. شندرغاز حقوق داشت. همه اش باید قناعت می کردم و تمام هوسهام خواب و خیال بود و ماند. تازه اگر خودم کار نمی کردم و حقوق نمی گرفتم که آن سرمان صحرا بود. باید می بودید و افاده های آقا را تماشا می کردید. از آقایی فقط داد و فریاد کشیدنش را بلد بود. روزی که آمد خواستگاری من، سر مهریه اختلاف پیدا شد. بابام بهش گفت:

– تقاضا می کنم چانه بازاری نکنید. من دختر به شما نمی دهم، ده شش دنگ می دهم. دخترم حقوق بگیر است. ماه به ماه هم حقوقش اضافه می شود.

آقا که ادعا می کرد عاشق است پا شد قهر ورچسوند و رفت. خدا بیامرز مامانم آنقدر قلیاب و سرکه جوشاند و دعا خواند که بعد از سه روز سرش را گذاشت جای پاش و برگشت. از فردای عروسی داد و بیدادش شروع شد. می خواست حکم حکم خودش باشه. اما کور خوانده بود.

…..

تازه آب پنجاه را خورده بود. نزدیکانش خوشامد گویی که می کردند می گفتند چهل ساله هم نمی نماید. ولی خودش حرف آنها را اصلاح می کرد “البته که سی ساله”. دست کم روزی سه ساعت در سه نوبت به سر و روی خود می پرداخت. با سر انگشت کفایت به جنگ جای پای کلاغهای بی پیر روزگار می رفت که به صورتش ناخن می کشیدند. رد پاها را می مالید و محو می کرد و باقیمانده را به یاری چند جور روغن و پودر با دقت بتونه کاری می کرد. توی خانه هر کس خیار می خورد پوستش مال منیجه خانم بود. می رفت یک گوشه می خوابید و پوست خیارها را پهلوی هم روی صورتش می چسباند. می گفت “البته که این دوای طراوت پوست است”. به ماست هم ارادت می ورزید. نه خیال کنید اهل اصراف بود. ماست را به نیت شاداب شدن پوست می خورد. ته پیاله را انگشت می کشید و به صورتش می مالید. نیم ساعت دراز می کشید و برمی خاست و می گفت: خوب شد تمام ویتامیناش به خورد پوستم رفت.

بعد صورتش را با دستمال و آب گرم پاک می کرد. تمام ویتامینهای موجود در تمام مواد غذایی را می شمرد. از آن میان به گوشت ارادت مخصوص داشت که قوت می دهد و به غذاهایی که برای طراوت و شادابی پوست مفیدند. اما دست رد به سینه سایر خوراکیها نمی زد. می گفت: البته که خدا آدم را آفریده و نعمت دنیا را. آدم زنده است برای خوردن. زندگی بدون خوردن چه معنی داره؟

هر وقت مهمان دعوت می کرد سر سفره با دقت ترکیبات تمام غذاهایی را که پخته بود، و سلیقه ای که در فوت و فن آشپزی بکار برده بود، و خاصیت هر کدام از غذاهای حاضر را، و قیمت گرانی را که برای تهیۀ مواد اولیۀ آن پرداخته بود با صدای بلند به یک یک مهمانان می گفت تا غذا بیشتر به دلشان بچسبد. بعد از سخنرانی، دست می کرد توی ظرف و یک تکه گوشت یا یک کتلت در بشقاب هر یک از مهمانها که عزیزتر بودند می انداخت و انگشتانش را می لیسید. آنوقت خودش بر خوان می نشست و نمونۀ اشتها را عملاَ به حاضران نشان می داد.

………

اهل ولخرجی نبود اما هر کس می دیدش، هر روز با یک دست لباس تازه می دید. تاریخ حراج تمام پارچه فروشیها را بهتر از اسم بچه هایش از بر بود. روزهای حراج صبح زود بر می خاست. می رفت و توی صف می ایستاد تا مغازه باز شود. منیجه خانم آنقدر تنه می زد و ایستادگی می کرد تا به مقصود می رسید. ظهر که به خانه بر می گشت، مویش پریشان، چهره اش بر افروخته و تنش خسته بود. از زیر بغلش بسته های پارچه را می ریخت کف اطاق، بچه ها و اهل خانه را دور خودش جمع می کرد. یک یک پارچه ها را از بسته وا می کرد. روی دست می گرفت. روی شانه اش می انداخت، و یا به تنش می پیچید. از یک یک حاضرین می پرسید: قشنگه؟

چه کسی جرات داشت بگوید نه. آنوقت در مدح آنها و سلیقۀ خودش سخنرانی می کرد: تماشا کنین. البته که این کتان بته درشت گل قرمز با زمینۀ سبز چمنی برای دامن خوبه. این ژرسۀ بنفش با خال خال سفید جون میده برای بلوزش. این کدری حیف که نیم متر کم داره و وسطش نخ کش شده و گرنه البته که یک پیراهن عالی از آب در می آد. خودم بلدم چیکارش کنم. اما بچه ها پدرتونو در میارم اگر به کسی بگین از حراجی خریدم ها! اینا چارصد تومن پارچه س که شصت تومن پولشو داده م. تازه هیچ جا پیدا نمیشه.

……..

روز اسباب کشی هم چهار کارگر با کامیونهای “نوظهور بار” آمده بودند. خانم دستها را به کمر می زد و چون فرمانده کارکشته ای در جبهه، تمام حرکات همه را زیر نظر داشت و پی در پی فرمان می داد:

– بگذار. وردار. بلند کن. وا کن. درست بگیر. احتیاط کن نشکنه. احمق، مواظب باش.

و هر جا که می دید کار به دستور نمی گذرد وارد عمل میشد. می بست. گره می زد. گوشۀ بسته ای را می گرفت و می گفت: ببین، این طوری. اگر شعور داشتی که خدا زیر دستت نمی کرد.

دختر بچه ای که مستخدمش بود مثل فرفره می گشت و فرمان می برد و تو سری می خورد. یک بار که مادر توسری خوردن دخترش را دید، اشک به چشم آورد و گفت:

– خانم جون تو را بخدا قایم نزنین. چشم بچه چپ میشه.

خانم سرش داد کشید که: برو برو، به من چیز یاد نده. تا حالا هزار تا کره خر مردم را تربیت کرده م، داده م دست جامعه. همینجوری می کنین که بچه هاتون مثل خودتون لوس و بیکاره از آب در می آن. البته که بچه را باید بکار کشید تا تنبل و بی عرضه بار نیاد. تازه نترس، بادمجون بم آفت نداره.

……..

منیجه خانم یک صندلی گذاشته بود میان اطاق پذیرائی و سرسرا تا همه را ببیند و همه او را ببینند. همۀ تعارفهایش را کرده بود. همۀ حرفهایش را در بارۀ ساختمان زده بود. تنها یک چیز مانده بود که در دل نگهداشته بود تا همه جمع شوند و بگوید. هدف را می شناخت ولی منتظر فرصت بود. تا آن روز هر وقت گفت و گو از خانه می شد همه می گفتند که خانۀ خاله جان بزرگترین خانۀ تمام اقوام است. او می خواست در فرصت مناسب تکلیفش را با این قصه روشن کند. اگر از خاله جان جلو می زد، همه را عقب گذاشته بود. از یک لحظه سکوت استفاده کرد. سینه ای صاف کرد و رو به خاله جان که بالای اطاق نشسته بود گفت:

– اما خاله جان خانم، هال خانۀ ما خیلی بزرگتر از هال شماست آ.

خاله جان چشم غره ای به دخترش رفت. دخترش وارد بود. پارسال دو ماه نامزد یک مهندس ساختمان شده بود و از هم جدا شده بودند. دختر خاله به صدا در آمد که:

– خیال می کنین اولی که آمدیم خودم شمردم. پهنای هال ما هفده تا موزائیک داره مال شما چارده تا. درازای مال ما بیست و یکی داره. مال شما هیجده تا. سالن ما هم درازیش سه تا موزائیک از مال شما بزرگتره و پهناش دو تا.

– خواهش می کنم، خواهش می کنم. فرق بین این موزائیک با موزائیک خودتون رو نمی فهمی؟

– همه جا طول چار تا موزائیک یک متره. اول برین باد بگیرین بعد اظهار عقیده کنین.

– چی میگی؟ مثل این که عقلت پاره سنگ می بره. این موزائیک اعلاست، متری بیست تومنیه، مال شما متری ده تومنی هم نیست.

– اختیار دارین اینها را میگن جنس وسط. خرده سنگ توش داره و متری هشت تومنه. مال ما تکه مرمر داره و متری بیست و یک تومنه.

– فهم و شعورت همین بود که مهندسه دو ماه باهات بود، دید مال نیستی از دستت فرار کرد.

– قربون فهم و شعور شما بروم که نمی فهمی چه حرفی را کجا باید زد.

دختر خاله از جا برخاست گریه کنان رو کرد به مامانش و گفت:

– مامان جون نشستی که فامیلهات از این بیشتر احترامت کنن؟

خاله جان خانم در حالی که چادر نمازش را جمع می کرد و دنبال دخترش از در بیرون می رفت، رو کرد به منیجه خانم و گفت: تو از اولش هم چشم نداشتی دختر مرا ببینی.

…….

—————————-

یادداشتهای او را که حتی در حال خودکشی نیز شوخ طبعی ذاتی اش را از دست نداده می توانید اینجا بخوانید:

یادش گرامی باد.

*********

(1) برخی بر این عقیده اند که صادق هدایت خودکشی نکرد و در واقع به قتل رسید و این نظریه را نمی توان به سادگی رد نمود.
 

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!