زیتون

– برو مادر قحبه بذار بخوابم.

– جون تو راس می گم یه دقه چشاتو وا کن. اصن نپرسیدی این وقت شب من چه جوری اومدم تو اتاقت؟

مثل اینکه یک سطل آب سرد روی سرم ریخته باشند خواب از سرم پرید. بالش را که روی سرم تا کرده بودم تا هر دو گوشم را بپوشاند رها کردم و سرم را به سرعت به طرف صدا برگرداندم. پرویز چهار زانو و دست به سینه بین زمین و هوا نشسته بود. نور سفید رنگی از صورتش ساطع میشد که مانع از آن بود که صورتش را درست ببینم و چشمهای مرا که تازه از خواب بیدار شده بودم به شدت آزار می داد. دست را جلوی چشمهایم سایبان کردم و فریاد زدم.

– خاموش کن اون بد مصبو.

– شب که رفتم بخوابم اومد سراغم گفت من احتیاج به استراحت دارم تو باید یه مدتی جای منو بگیری.این هاله رو هم مایک مباشرش گذاشت سرم می گه خیلی کلاس داره.

– مایک؟

– اسمش میکاییله ولی دوس داره مایک صداش کنن, می گه میکاییل خیلی دهاتیه.

– خوب حالامگه آدم قحط بود که طرف تو رو انتخاب کرد؟

– منم همینو بهش گفتم , گفت قرعه کشی کردیم اسم تو در اومد. بخوری پاته نخوری پاته.

خوب حالا وظیفه تو چیه ؟

– نمی دونم. که فرنی بخورم و بخندم؟ داستان صادق هدایت رو نخوندی؟

– کی؟

– بی خیال.

– حالا جدي، مي گم با اين ريخت و قيافه که نمي توني بياي مدرسه و سر کلاس بشيني

– راسش معلومم نيس که ديگه بشه بيام مدرسه. يارو مي خواد براش دنیا رو بگردونم، ديگه واسة مدرسه وقتي نمي مونه.

– به، خوش به حالت. از مدرسه راحت شدي. حالا تکليف من دو ساله چيه که دلم خوش بود يه رفيق شاگرد اول دارم؟ اقلا مي توني يه کاري کني خودم شاگرد اول شم؟

– فک نکنم. يارو گفت حق ندارم بدون مشورت با کميتة اون بالاييا معجزه صادر کنم. بايد بذارم همه چي طبق قانونايي که گذاشتن پيش بره.

دو ساعت بعد یعنی حدود ساعت چهار و نیم دوباره سر و کله پرویز پیدا شد.

– دیگه چی شده ؟

– آقای مالک معلم فارسی داره می میره.

– خب بیامرزش !

– مشکل همین جاس. طرف گفته اینجا که ایران نیس. اینجا قوه قضاییه مستقله. مایک و بروبچه ها این کارا رو می کنن. تو هم تو کارشون دخالت نمی کنی. مالک هم که دین وایمون درس و حسابی نداره. یه آشی براش پختن که یه وجب روغن روشه. نمی دونم چیکار کنم.

– خوب یه کاری کن ایمان بیاره.

– آخه چه جوری ؟

– همین جوری که اومدی بالا سر من برو بالا سرش، هاله یادت نره، اگه زهره ترک نشه ایمان میاره.

– به همین سادگی ؟

– آره به همین سادگی. اگه بالا سر خود انگلس هم می رفتی ایمان میاورد. مالک سگ کی باشه.

فردای آن روز پرویز به مدرسه نیامد. روز بعد از آن آقای احمد زاده مدیر مدرسه به کلاسمان آمد و اعلام کرد که او در بیمارستان درحالت اغما بستری است و پزشک معالجش زیاد به بهبود او خوشبین نیست. بعد از همه خواست که مشترکا نامه ای به پدر و مادر پرویز بنویسیم و با آنها اظهار همدردی کنیم.

آن شب دوباره پرویز به سراغم آمد.

– باید یه سری به خونه ما بزنی، مامانم خیلی نگرانه.

– چرا خودت نمی ری ؟ من هر چی بگم باور نمی کنه.

– من برم زهره ترک می شه.

– خب خودتو شبیه من درس کن.

– آخه خودم هم اشکم سرازیر می شه

– برو بابا، تو هم که همش اشکت دم مشکته. مث اون دفه که تو کلاس تاريخ سر موضوع قتل عام کستاريکا زدي زير گريه و همة کلاسو بستي به بدو بيراه و بعدش بي اجازه زدي بيرون.

– آخه اين فلان فلان شده ها سر موضوع به اين مهمي هر هر و کر کر مي کردن. حالا اونو ولش. ميري يا نه؟

– اگه نرم چی ؟ سنگم می کنی ؟

– سنگ. اونم سنگ خلا. فکرشو بکن احمد زاده بالا سرت نشسته داره زور می زنه. چه شود ؟ ایده رو حال کردی ؟

– بعنی جدی جدی به این زودی خودتو گم کردی ؟ رفاقت و همه چی یادت رفت ؟ يادته همه چون مي دونسن من هواتو دارم از ترس من جرات نمي کردن اذيتت کنن اگه من نبودم این اکبر گامبو خشک خشک ترتیبتو می داد. اون همه کتک کارييام به خاطر تو يادت رفت؟

– نه، يادم نرفته. ولی رفاقتمون يه طرفه که نبود. منم تو درسا کمکت مي کردم و تو امتحانا بهت تقلب مي رسوندم ديگه.

– گیریم با هم یر به یر شديم، حالا ما بايد بشيم سنگ خلا؟

– برو بینم تو چقده خری. شوخی کردم. اولندش خودم که یه وری نیسم، اگه لازم باشه خودم می رم. دومندش می تونم مجبورت کنم بری بدون اینکه اصن خودتم بفهمی. من فقط فک کردم بعد از این همه سال رفاقت رومو زمین نمی ندازی. تو فک می کنی من اینقده عقده ایم که اگه کسی حرفمو گوش نکنه بلا ملا سرش بیارم؟ نخواسّیم بابا. اگه قرار نداشتم خودم يه کاريش مي کردم.

– خب حالا قهر نکن، اشکم سرازیر می شه. می رم. حالاچی باید بگم ؟

– نمی دونم والا خودم هم نمی دونم. فقط دلداریشون بده.

فردای آن روز بعد از مدرسه به اتفاق مادرم که از طریق همسایه ها از بیماری پرویز مطلع شده بود به خانه آنها که فقط دو کوچه با ما فاصله داشت رفتیم. سه بار زنگ زدیم و درست موقعی که از بودن پدر و مادرش درخانه نا امید شده و تصمیم گرفته بودیم برگردیم در باز شد و هیکل تکیده و صورت بیرنگ مادر ش پدیدار شد. مثل اینکه از آخرین باری که او را دیده بودم ده سال پیرتر شده باشد. چشمهای گود افتاده, نگاه بی رمق… وقتی چشمش به من افتاد بغضش ترکید و گریه امانش نداد که حتی جواب سلام مارا بدهد. اشک از چشمان مادر من هم که مثلا برای دلداری دادن به این زن آمده بود سرازیر شد. همینطور که مو های خود را می کشید او را در بغل گرفت و به درون اتاق برد.

– اقدس خانوم تو که داری خودتو از بین می بری.

– پری خانوم قربونت برم بگو اگه به هوش نیاد چی کار کنم ؟

– به هوش می ياد. خدا دوسش داره. جوون به این نازنینی رو همه دوس دارن.

وقتی یادم افتاد که پرویز در همین لحظه خودش را به جای « برد پیت » جا زده و در جنوب فرانسه مشغول خوشگذرانی با یک هنرپیشه اسپانیایی است بیشتر دلم برای مادرش می سوخت. حتی بیشتر از خودم که تا آن لحظه هنوز دست یک دختر را هم در دست نگرفته بودم.

– مامانم راس می گه اقدس خانوم پرویزو همه دوس دارن. بسکه مهربونه , بسکه حساسه. یادمه سر کلاس تاریخ وقتی صحبت از قتل عام کستاریکا شد گریه کرد.

مادر پرویز که خود دبیر تاریخ بود بدون اینکه گریه اش را قطع کند یا حتی سرش را به طرف من برگرداند گفت:

– قتل عام رواندا ؟ آره منم گریه کردم.

– نه اقدس خانوم کستاریکا.

يک مرتبه گریه اقدس خانوم قطع شد و سر ش به سرعت به طرف من برگشت. با نگاه عاقل اندر سفیه و لحنی تمسخر آمیز گفت:

– اشتباه می کنی پسرم توی کستاریکا تا جایی که من خبر دارم قتل عامی نشده.

کستاریکا کشوری نبود که یک پسر تازه بالغ مثل من با کشور دیگری اشتباه بگیرد معذلک شرایط به گونه ای نبود که بیشتر از این اصرار کنم.

بعد از اینکه به خانه برگشتیم کتاب تاریخ را زیرورو کردم ولی اثری از قتل عام کستاریکا در آن نبود. متاسفانه با اتفاقاتی که بعد از این افتاد تاهمین چند روز پیش این قضیه را کاملا ازیاد برده بودم. و نتوانستم ته و توی قضیه را در بیاورم.

آن شب پدرم که طبق معمول به اخبار ساعت هشت گوش می داد چنان فریادی زد که همه به طرف او دویدیم، ما بچه ها از روی کنجکاوی و مادرم طبق معمول از ترس. پدرم چنان هیجان زده شده بود که کسی از صحبتهایش چیزی نمی فهمید چنددقیقه ای طول کشید تا متوجه شدیم هر چه هست به خبری که از تلویزیون پخش شده مربوط می شود. داستان از این قرار بود که دانشمندان ژاپنی در دپارتمان نانو تکنولوژی دانشگاه توکیو اعلام کرده بودند که با همکاری دانشکده پزشکی اوزاکا موفق به اختراع دستگاه ها یا روبات های بسیار کوچکی شده اند که در رگ انسان تزریق می شود و قادراست هر گونه بیماری شناخته شده را مداوا کند. هر چند این روبوت ها هنوز درمرحله آزمایش قرار داشتند ولی پروفسور ناکازاکی یا کاوازاکی یا چیزی شبیه به این امیدوار بود که در عرض تنها چند هفته تمامی آزمایشهای لازم انجام شود و این تکنولوژی در اختیار عامه مردم قرار گیرد. کاوازاکی حتی برای اثبات این که اختراعش کار می کند انگشت دست راست خودش را با چاقو برید و بعد به خودش با سرنگ مایع صورتی رنگی تزریق کرد و انگشت زخمی درعرض چند ثانیه به حالت اول برگشت. بعد تلويزيون زن مسنی را در حال بازی والیبال نشان داد که اتفاقا خیلی خوب آبشار می زد. به گفته گزارشگر این زن نود و دو ساله بود و صبح آنروز پس از هفت ماه که در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان مرکزی توکیو بستری بوده در اثر ایست قلبی جان داده ولی با تزریق مایع صورتی رنگ پروفسور دوباره چشمهایش را باز می کند و بعد از دو ساعت از تخت پایین می آید.

بعد از اخبار تلویزیون برنامه ای تحت عنوان « مرگِ مرگ » پخش کرد. هفت یا هشت نفراز صاحبنظران را دعوت کرده بودند تا در مورد این موضوع نظر بدهند. من از تمام صحبتهای آنها که گاهگداری رنگ و بوی فلسفی به خود می گرفت و از اصطلاحات علمی و اقتصادی بسیاری که پشت سرهم از دهانشان خارج می شد سر در نیاوردم ولی انگار که فاجعه ای اتفاق افتاده باشد تقریبا همه آنها نگران و ناراضی به نظر می رسیدند.

یکی نگران بیکاری پزشکان، پرستاران ، پرسنل بیمارستانها و درمانگاه ها، مرده شورها، قبرکن ها و متصدیان امور کفن و دفن بود. که اگر به آن اساتید دانشگاه در رشته های مربوطه و همچنین تولید کنندگان و فروشندگان کفن، سنگ قبر، فاتحه خوانهای حرفه ای و رانندگان اتومبیل های نعش کش را اضافه می کردیم سر به میلیونها می زد. البته ناگفته نماند که تاثیراقتصادی این اتفاق بر کشور ما به خاطر رابطه تنگاتنگ فرهنگ ما با مرگ و میر، بسیار بیشتر از سیار کشور ها بود. ولی به گفته مفسر اقتصادی برنامه همه کشورها کم و بیش و دیر یا زود با بحران شدیدی دست به گریبان خواهند شد. دیگری معتقد بود که این دسیسه غرب برای بی ثبات کردن کشورهای جهان سوم و تحت ستم و به خصوص ضربه به امت اسلام است و آن دیگری جای پای شیطان رجیم را برای سست کردن ایمان مومنین در این خبر می دید. ولی من خوب می دانستم که کار کار پرویز است.

شب قبل از این که به خواب بروم پرویز پیشم آمد. این بار بر خلاف همیشه در زد و از در وارد شد.

– عجب غلطی کردم ؟

– چرا ؟ اگه یه کار حسابی تو عمرت کرده باشی همینه.

– برو بابا، نمی بینی چه خر تو خری شده ؟ فقط تو مملکت ما دو میلیون و چهار صد و هفتاد و سه هزار و یازده نفر تا سال آینده بی کار می شن. در واقع با این کار من هشت میلیون و دویست و بیست و دو هزار و هفتصد و پنجاه و یک نفرو از نون خوردن انداخته م.

البته این عددها بی شک همان عددهایی نیست که پرویز به کار برد ولی دقت آماری که او در این موارد می داد همیشه در همین حد بود.

– تازه اون بالا هم مث اینکه کک تو تنبونشون افتاده. مایک کلی داد و بیداد کرد که من مسؤلیت سرم نمی شه. می گه عزی دست به خودکشی زده که خوشبختانه نجاتش دادن.بازم خوبه دسشون به رییس بزرگ نمی رسه. هیشکی نمی دونه کجاس.

– کسی که خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه. حالا هم که چیزی نشده تو با این قدرتی که داری می تونی خیلی راحت مشکلو حل کنی.

– نفست از جای گرم بیرون می آد.

– نه بابا یعنی تو نمی تونی کاری کنی که این بشر فلک زده احتیاجی به یه عمر جون کندن و کلاه سر این و اون گذاشتن نداشته باشه و درست و حسابی از زندگیش لذت ببره ؟

– خب، شدنش که می شه ولی من از عواقبش می ترسم…

فردای آن روز موقع برگشتن به خانه صف طویل مقابل کیوسک روزنامه فروشی کنار ایستگاه اتوبوس توجهم را جلب کرد. مردم از سر و کول هم بالا می رفتند. اول فکر کردم قضیه به همان کشف ژاپنی ها مربوط می شود. ولی وقتی دقت کردم تیتردرشت روزنامه مرا در جای خود میخکوب کرد. « غلبه بشر بر گرسنگی ». متن خبر حاکی از این بود که دانشمندان علوم ژنتیک دانشگاه مینسوتا با همکاری بخش علوم تغذیه دانشگاه اسلو در نروژ موفق به کشت جلبکهایی با طعم مواد خوراکی مختلف شده بودند که حاوی کلیه پروتیین ها، ویتامین ها وسایر مواد لازم برای حیات و رشد بشر بود. هفتاد و پنج گرم از این جلبکها می توانست در عرض بیست و چهار ساعت با چنان سرعتی تکثیر شود که غذای لازم برای تغذیه کشوری چون برزیل را فراهم آورد. جالب تر این که گروهی متشکل از دوازده آشپز درجه یک فرانسوی و بلژیکی اصالت طعم این غذاها را که شامل انواع گوشت، میوه جات و حبوبات می شد تایید کرده بودند.

وقتی به خانه رسیدم مادرم دم در با فاطمه خانم زن همسایه صحبت می کرد.

– فکرشو بکنین سیصد و شصت و پنج روز خدا مختاری تعطیل باشه. من که طاقت نمیارم. خدا به دور. هفته ای یه روز هم نمی شه تحملش کرد. از این به بعد هر شبمون شب جمعه اس.

– آخر زمون شده، مردم هار می شن هم دیگه رو می خورن.

هر چند هنوز از تاثیر خبرغلبه بر گرسنگی گیج بودم کنجکاویم تحریک شد.

– چه خبر شده ؟

– نشنیدی مگه ؟

– چی رو ؟

مادرم ویژه نامه یکی از روزنامه های عصر را که در دست داشت به طرفم دراز کرد. دانشمندان روسی اعلام کرده بودند که ابر رایانه ای را طراحی کرده اند که صاحب هوش مصنوعی خارق العاده ای است که برای اولین بار در طول تاریخ از هوش بشر پیشی گرفته است. این ابر رایانه که مجهز به بازوهای مکانیکی و چشمهای الکترونیکی است روباتهایی طراحی و تولید کرده که قادر به تولید مثل و جایگزینی نیروی کار در معادن و کارخانه هاهستند. به این ترتیب هزینه تولید به سرعت رو به کاهش است و تا چند ماه دیگر به نزدیکی صفر می رسد و بشر دیگر نیازی به کارکردن نخواهد داشت.

طی چند روز زندگی بشر عوض شد. تمام تحقیفات دانشمندان حتی در مورد بلند پروازانه ترین پروژه ها ی علمی در عرض کمتر از یک هفته به نتیجه رسید. مرگ، بیماری، فقر و جهل مغلوب شده بود. چینی ها موفق به کشف روشی برای سفر بشر به کرات دیگر از طریق کرمچاله ها شدند. گزارشی از سفریک هیات چینی به یک سیاره فراخورشیدی قابل زیست در فاصله چهارصدو هفتاد و سه سال نوری از زمین مستقیما از تمام شبکه های تلویزیونی جهان پخش شد. با توجه به اینکه دیگر کسی قرار نبود بمیرد پرویز به فکر مشکل افزایش جمعیت افتاده بود. آلمانی ها روشی یافتند تا علم و دانش را به معنای واقعی کلمه به انسانها تزریق کنند. البته پیشنهاد این یکی از من بود. حال که بزرگترها از کار معاف می شدند خلاف عدالت بود که ما جوانترها روزهایمان را در کلاسهای درس بگذرانیم.

درست نمی دانم بین او و بالایی ها چه گذشته بود، چه گفته بود و چه شنیده بود ولی پرویز اگر چه با افتخار از کارهایی که کرده بود یاد می کرد هنوز از آنچه که عواقب کار می نامید نگران بود. از طرف دیگر عکس العمل انسانها بود. میزان جرم و جنایت علیرغم این که دیگر کسی گرسنه نبود و کسی اساسا به چیزی احتیاج نداشت به شدت افزایش یافته بود.

– من نمی دونم دیگه چه مرگشونه. یعنی همه این کارایی که کردم اشتباه بود ؟

– چطور مگه؟

– این بی پدر مادرا حقشونه که روی خوشبختی رو نبینن ؟ که هیزم داغ تو ماتحتشون کنن ؟

– ببین من فکر می کنم مقصر اصلی نه تویی نه اونا. رفیقت اونا رو این جوری درس کرده. اگه ناراحتی عوضشون کن. مگه قرار نیس برن بهشت و تا ابد خوشبخت باشن ؟ خب بهشتو تو همین جا براشون درس کن.

هنوز آبها از آسیا نیفتاده بود. روزنامه ها و رادیو و تلویزیون شبانه روز از کشفیات ماه گذشته صحبت می کردند. در واقع هیچکس برای همزمانی نسبی این کشفیات توجیهی نداشت. صبح یکی از همین روزها محققین کشورهای مختلف متوجه موضوع عجیبی شدند. در طی بیست و چهار ساعت گذشته هیچ جرم و جنایتی در هیچ کجای جهان متمدن گزارش نشده بود. هیچکس حتی در اثر خودکشی نمرده بود.

باز جلسات علمی و گزارشهای تلویزیونی برقرار شد. هیچکس به درستی دلیل این امر را نمی دانست. یک دانشمند هندی ادعا کرده بود که دلیل این مطلب فوران آتشفشان های پاکایا در گواتمالاست. به گفته او گازهای ناشی از این فوران که ترکیب شیمیایی آنها نزدیک به ماده مخدر اکستازی است در جو منتشر شده و برروی بخش هایی از مغز انسانها تاثیرات شادی افزا و مثبتی گذاشته و تاثیرات منفی این ماده با توجه به حضور نانو روباتها در سیستم گردش خون خنثی شده بود.

روزگار غریبی بود مردم به معنای واقعی کلمه شاد و خوشبخت بودند. کسی مریض نمی شد و تمام بیماران به جز پرویز از بیمارستان مرخص شده بودند. کسی گرسنه نمی ماند و کسی ناچار نبود از صبح تا شب کار کند و جان بکند. فقط داوطلبها کار می کردند. هیچ کس دزدی نمی کرد. نه جنگی درکار بود و نه خشونتی. هیچکس هیچکس را نمی کشت و حتی سیاستمدارها هم دروغ نمی گفتند چون دیگر نیازی به هیچ یک از این کارها نبود. عشقها دو طرفه بود و لبخند از لب هیچکس دور نمی شد. خستگی واژه ای بود که به تدریج فراموش می شد. کسی دیگر نمی خوابید. هر چه می خواستی بدانی به کتابخانه می رفتی و کتابی را که انتخاب می کردی به تو تزریق می کردند. مردم روزها و شبهایشان را به « خواندن » و گشتن و عشق ورزیدن می گذراندند. ابتکارات و اختراعات روز به روز تکمیل تر و تکمیل تر میشد. دانشمندان حتی موفق شدند با ارسال ماهواره های موسوم به اصلاحی کنترل دما و بارش برف و باران در مناطق مختلف را در دست بگیرند.

پرویز ولی دیر به دیر به من سر می زد و هر بار گرفته تر از دفعه قبل به نظر می رسید. من چیزی از او نمی پرسیدم و او حرفی نمی زد.

روز دوازدهم شهریور یعنی حدود هشت ماه بعد از شروع این جریانات ساعت هفت شب مشغول بازی شطرنج روی اینترنت بودم که با صدای پرویز از جا پریدم.

– بیا کارت دارم.

– برو بابا توام وقت گیر اوردی ؟ نمی بینی دارم با کاسپاروف بازی می کنم ؟

– وضعیتت خرابه هشت حرکت دیگه مات میشی. هفتصد تا دیگه هم از این کتابا به خودت تزریق کنی از تو شطرنج باز در نمی آد. تسلیم شو وقت ندارم.

به زبان روسی به کاسپاروف پیشنهاد مساوی دادم. در جوابم به زبان فارسی سلیس گفت :

– زرشک. مات در هشت حرکت.

تسلیم شدم. حرصم گرفته بود. سر پرویز داد زدم :

– چه خبرته ؟

– طرفو پیدا کرده ن. زیرآبمو زده ن. گفته همین امشب بر می گرده گوشامو می کشه.

– چرا؟ اونا چه مرگشونه ؟

– آخه همشون شاکین. جهنمو تعطیل کردم. شکنجه را ممنوع کردم گفتم همه را بفرسن مراکز باز پروری. شیش ماه بمونن بعد برن بهشت. بساط فرشته های مقرب و خایه مالو هم جمع کردم. توی بهشت هم اعلام کردم حوری ها و غلمان ها دیگه مجبور نیسن با هر کسی بخوابن. می تونن خودشون تصمیم بگیرن به کی بدن به کی ندن. این امت حشری و شکنجه گرا و یه مشت از این بادمجون دور قاب چینا طومار جمع کردن، یکی از این اولی العزما هم جبری رو راضی کرده طرفو پیدا کنه گزارشمو بده.

– خب حالا چی می شه ؟

– چه می دونم ؟ ولی بوش می آد اوضاع برگرده به همون صورت قبل.

– نه جون مادرت یه کاری بکن.

– من زورمو می زنم ولی اگه نشد همه چیز بر می گرده به وضع سابق، هیشکی هم یادش نمیاد چی گذشته. این زیتونویواشکی از بهشت کش رفتم. اینو بخور تا تو یادت نره.

– من زیتون دوس ندارم. نمی شد یه کیوی،آناناسی چیزی کش می رفتی ؟

– تو بهشت که از این چیزا ندارن. زیتون دارن و خرما و یکی دو جور میوه دیگه. خلاصه از کیوی میوی خبری نیس. اینم از همه شون ریزتر بود فک کردم کش برم کسی حالیش نمی شه.

پرویز که رفت من که هنوز حواسم به بازی شطرنج بود دوباره حریفی اینبار ضعیف تر پیدا کردم. نامش درست به یادم نمانده ولی هندی بود و می گفت چند بار قهرمان جهان شده است. ازهمان حرکت بیست و پنجم احساس کردم پلکهایم سنگین شده و نمی توانم درست روی بازی تمرکز کنم. درست به خاطر ندارم چه زمانی خوابم برد ولی با صدای زنگ در از خواب پریدم. هنوز از تخت پایین نیامده بودم که مادرم در اتاقم را باز کرد و پرویز پشت سرش ظاهر شد.

– چی شد ؟

– چی چی شد ؟

با همین یک جمله پرویز جواب سوالم را گرفتم. بعد یادم آمد که از خواب بیدار شده ام. اول فکر کردم تمام ماجرا را در خواب دیده ام. ولی بعد نگاهم به هسته زیتون روی میز کامپیوتر افتاد و دوباره چشمهایم را بستم.

***
با تشکر از م. ر
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!