نشسته در کارگاهی در دل تهران
زنی زیبا , جواهر سازی هنرمند
نهد او نگین ها بر انگشترها
گاه می تراشد الماس
با زحمت و محبت
گاه لمسی عاشقانه دارد
بریاقوت , بر زمرد
موم میگردند در دستش جواهرها
درین روزهایی که جن از آسمان می بارد
روزهایی که افسانه باور می گردد
قصه این زن زیبا این است:
« اشکش مروارید می گردد
خونِ دخترش به یاقوت سرخی داد
سبزِ چشمانِ گریانش
زمرد را بخشید سبزی بی همتا
و آن آسمانِ بیکرانِ آبی
که دختری کوچک
بادباکها را در آن په پرواز داد
یادِ آن آسمانِ آبی دارد
هر روز که فیروزه
برایِ انگشتر او کند یاب
و آن طرحِ پروانه
که بر انگشترها می بینی
حقیقت تکرارِ حتم پرواز است »
در این کارگاهِ مردان هم هستند
نگین ها کنند مردان نیز بر انگشترها
بر یاقوت و زمرد لمسی از عشق دارند
ولیکن نیست افسانه ای
از مردِ جواهر سازِ هنرمند
کسی نمی گوید:
« خونِ جوانش یاقوت را درخشانتر کرد»
می پرسم , می پرسم
آیا اشک مردان هم مروارید میگردد ؟
آیا به حقیقت تکرارِ حتم پرواز ایمان دارند ؟
نمی دانم , از کارگاه دورم
اما به سرخِ یاقوت هر هنرمند
به مروارید درخشانش
و آن فیروزه که با زحمت یافت
به سبز آن زمرد
به پرواز پروانه
که بر انگشترها نقش کرده
من امروز به هر سنگ زیبا
در دست هر هنرمند
من ایمان دارم .
آناهید حجتی