شراب و دِلرُبا،فَریبا

تابستان،اواسطِ  سالهایِ  رَستاخیز..سالهای پنجّاهِ  شَمسی‌ بود،در آن مرداد ماهِ  داغ و طاقت فرسایِ  شِمرونی..مادرم اصرار داشت که به همراهِ  عدهّ یی (عواملِ  عمارت) به باغِ  جَعفر آباد برویم.مرغ یک پا داشت..بِرم اونجا چیکار ؟!حوصلم سَر میره.تجدید دارم؟ چشمامْ چار تا شه،همین جا می‌خونَم !وقتی‌ هم که اصرار از ایشون زیاد بود و از من اِنکار،خودم رو میزدم به دیوونِهگی و به خودم کتک میزدم،خودم رو نفرین می‌کردم و آخرش داد میزدم،به خدا،قسم به روحِ  خاقان بزرگ میرم تریاکی میشم،آبروتون رو میبَرم…!با این حرفِ  من،مادرم وحشت میکرد،آخه در خانواده ما تریاک و تریاک کِشی‌ نَمای خیلی زشتی داشت،زنهای عمارت مُو میریختند از اسمَش و رجالِ  خاندانْ وَحشت ! برایِ  همین بود که هیچگاه تریاک کشی‌ و عَرَق خوری در ما جایی‌ نداشت،یکبار همین داوود آقا نوکر و فَراش عمارت در جوانیش،با دوستانش لَب و لُوچه یی به سگ داده بود و دود و دَمی با شیطان…! سیاه..نوکرِ  حضرتِ والا (پدر بزرگم،پدرِ  پدرم !) خبر کشی‌ کرده بود و حضرت همانجا در عمارت داوودِ  بیچاره را به فَلک بسته بود و قضیه درسِ  عبرتی شد برایِ  دیگران،بیچاره داوود آقا که تا آخرِ  عمرش کج و مُعوج راه رفت و پدرم شرمنده و ایشان دُعا به جانِ  خانواده !

***

خیلی‌ زود فهمیدم جریانِ  اینکه مادرم میخواد من را به جعفر آباد بفرستد چیست ،در همون سالها که دیگر بهترین سالهای رُشد و نمو فرهنگی‌ و سیاسیِ  زنانِ  ایران بود،مادرم  در وزارت آموزش و پرورش شغلی‌ داشت و عضوِ  چندین کانون و اَنجمن و هزار بَند و بساطِ  دیگر ! این خانمها میتینگ‌های زیادی بَرپا میکردند و به دور هم خوش بودند،مادرم برایِ  نفوذِ  بیشتر و خدا داند..مقامِ  بالاتر،بینِ  این خانمها بر خورده بود و هر شنبه عصر اینها به عمارت میآمدند،چند ساعت جیغ و دادی می‌زدند و هورا میکشیدند و می‌رفتند، اما چار شنبه عصر‌ها داستان چیز دیگری بود،میشه گفت که مَحفل،خصوصیتر بود و بین هم مینشستند و هندونه زیرِ  بغلِ  هم گذاشته و قربون صَدقه هم می‌رفتند،بعضی‌ وقتا رامی بازی میکردند و بعضی‌ وقتایِ  دیگر انقدر تو هم .. تو هم حرف می‌زدند که گوشخراش بود و تصاویرِ عکس‌ها و تابلوهای آویخته به دیوار نیز برآشفته نشون میدادند.

یک وقتایی مادرم منو صدا میکرد که برم پیش اونها،از بس که سراغَم رو می‌گرفتند و میگفتند که ساز براشون بزنم،فرانسوی حرف بزنم و اینا لُپ ‌های منو با دستاشون میکندند و حسابی‌ صورتم سرخ میشد و جرات نمیکردم از پیشِشون رّد بشم !یکی‌ این وسط بود که از کونَم نیشگون می‌‌گرفت و خدا ذلیلش کنه که آخر نفهمیدم کی‌ بود !جالب اینجاست که هَمشون دختراشون رو واسه من میخواستند و میگفتن که تو دومادَمیْ،حالا خوب شد که این قضیه اتفاق نیفتاد،وگرنه کُدوم نادونی هست که این همه مادر زن بِخواد !؟ من هم وسط اینا گیر می‌‌افتادم و از بس به گُلهای فرشا خیره شده بودم که کم کم توجهم جلبِ  به کَفشاشون میشد و حتما از همونجا بوده که فِتیشیسمِ  من گُل کرده ! بینِ  اون همه کفش..من عاشقِ  پیر کاردَن بودم و شارل ژورَدن !

***

برگزاریِ  این مهمونیها کلّی‌ داستان داشت و خِرجْ ولی‌ قسمتِ  مُهمش این بود که باید پیش خدمت می‌‌اُومد و از مهمونا پذیرائی میکرد و مادرم به هر کسی‌ اِعتماد نداشت ! وقتی‌ عدّه زیاد بود و مرد و زن قاطی..از هتل شِرایتون برامون کس و یا کسانی‌ رو میفرستادند ولی‌ وقتی‌ که مهمونی‌ خصوصی بود،مادرم به کلفتِ  خودش و زهرا خانم..زنِ  داوود آقا رضایت میداد،این دوتا که هر دو روسری سَر کُن بودند،باید کلی‌ کشفِ  حجاب میکردند و جریان با مزه بود و یا حضرتِ  عباّس وقتیکه رَگِ  غیرتِ  داوود آقا کلفت میشد !

 اون سال زهرا خانم دوباره حامله شده بود و پا به ماه ! مادرم کلی‌ بهش تُوپیده بود که آخه دختر چه خَبرته !؟! این چه وضعشه ؟!؟ بیچاره زهرا خانم که خجالت زده میشد و بُغض گلوش رو می‌گرفت و آخر معلوم میشد که داوود آقا طبقِ  وصیتِ  پدرش که خواسته بوده که داوود زیاد بچه دار بشه چون اسلام اینجور گفته و هزار پَرت و پلایِ  دیگر ! داوود از زنِ  اولش ۲ تا بچه داشت ،زنِ  اوّلِ  داوود آقا وقتی که بچه دوّمش به دنیا اومد،چند سال بعدش..برایِ  شُکرانه و نَذر.. از داوود آقا اجازه گرفت که بره زیارت  ..نَجفِ  اشرّف !معلوم نمیشه که چی‌ میشه که این زن همونجا گُم میشه و دیگه اَزَش خبری نمیشه (به خصوص سالهای ۳۰-۴۰ شمسی‌ از اینجور مسائل زیاد اتفّاق می‌‌افتاد !) داوود آقا هم این دو تا بچه رو می‌فرسته سِمیرُم پیشِ  فامیلاش و شیش ماه نشده..نالوطی زن میگیره و قضیه ظاهراً فراموش !

سرِ  همین جریانِ  حاملگیِ  زهرا خانم،داوود آقا ۲ تا بچش رو فرا خونده بود که به شمرون بیایند و کمک دست اونها باشند،۲ تا بچه‌ها هم آمده بودند و داوود آقا یک دختر داشت و یک پسر،بچه‌ها رو یادم میامد ،دخترش فریبا بود و پسرش بِمونَلی (بِمانعَلی،بمان علی‌ )..فریبا رو که دیدم،اصلا خُشکم زد،یک تکّه ماه شده بود،بمونلی سر سنگین بود،حّق هم داشت..همیشه اذّیتش می‌کردم و بچه که بود هزار تا بلا سرش میاوردم،حافظه خوبی‌ داشت و معلوم بود که شدّید غیظِ  من رو هنوز داره !

***

فریبا دختری بود تَرکِه یی،با موهایِ  مِشکی‌ِ  بلند و انگشتهایِ  کِشیده..پوسته صورتِش مثل هُلو مشهدی و نگاهش همیشه دل‌انگیز و دِلربا ! از آخرین باری که دیده بودمش خیلی‌ عوض شده بود و کلی‌ رنگ و رو یِ  زیبایی به خودش گرفته بود !می‌ دونم که چند سال بیشتر درس نخونده بود و در سمیرم پیش خاله جانَش زندگی‌ میکرد و چند ماه اینور و آنور..هم سنّ و سال من بود .حالا تحت نظرِ  مادرم و زیر نظرِ  زهرا خانم در عمارت کار میکرد و کمک…از همون روزی که دیدمش،از زمین تا آسمان عوض شده بودم و یک چیزی…آرِه یک چیزی سرِ  دلم رو قِلقلک میداد و یه چیز دیگه سَرم رو داغ !

از همون روزی که دیدمش،میخواستم یک جا گیرش بیارم و ماچِش کنم،نه بابا ..اینجوری خیال می‌‌کردم ،وگرنه کی‌ از من خِجالتی تر ! روزا ..بیشترِ  ساعات،خیلی‌ از اوقات..اصلاً تمامِ  وقت..!بدونِ  اینکه خودش بفهمه دنبالش می‌کردم و تَماشاش می‌کردم،اگر مَردی نبود اونورا، چادرِ  سِفیدش رو میذاشت کنار و کاراش رو میکرد،همین کار رو که میکرد،همین که چادرش رو آروم وَر میداشت،برام یک پَریِ  دریایی تَداعی میشد که تویِ  داستانا خونده بودم،همون پریِ دریایی که روی صَخّره میشست و موهاشو آشفته میکرد و حسادتِ  دریا، آسمان و خورشید را بر میانگیخت ! مثلِ  ماهی‌ قِرمزای تویِ  حوضْ..حرکاتش مُوزون بود و من یواشکی سعی‌ می‌کردم که نقاّشیش کنم،چشمامو میبستم و نَقشِشو می‌کشیدم،دو چشماش مثلِ  رود خونه و نگاهش مثل آبشار.. ! همین بس بود و همین بلای جونم بود.ساز زدن یادم می‌‌رفت،اگر نمیدیدمش..روزگارِ  دلم سیاه و افکارم سَراب !

این شاید اولین باری نبود که عاشق شده بودم،نمیدونم،ولی‌ میدونم که تمامِ  عَوارضِ  یک عاشقِ  واقعی‌ رو داشتم،حواس پَرتی ،خواب پَریشونی و دیدن خوابهایِ  بالای هیجدَه سال !آب شدن دل‌ تویِ  سینه و لَب نزدن به غذا و گوش کردن به آهنگهای عاشقونه و زیرِ  لب خوندن شعرای حافِظ و بابا طاهِر..مثل یِه دیوونه ! اِلهی هیچ وقت نَشه باهام غریبه،اِلهی که هیچ وقت نشه مثل من بی‌ خُونه !… اینو یادِته؟

***

برایِ درس خُوندن و یک مِقدار آسایش روح و رَوان،میرفتم به گُلخونه مخصوصِ  مادرم،این گلخونه قدیمی‌ ساز بود و بزرگْ پر از گلدون و گلهای قشنگ که مرحومه مَلِک تاج خانم،نوه دختریِ  حضرتِ  اَمین الدوله به مادرم هدیه داده بود و اونجا با صفا بود و چند تا تخت داشت و چند تا پنجره که به رویِ  باغ و حوضخانه باز میشد و دل‌ِ  هر جُنبده ای را به خودش سَبز میکرد ! چند سالی‌ هم بود که در تابستونها میشد محفلِ  بَزم و حافظ خوانی‌هایِ  خان بابا،پدرم !اونجا چند تا گَنجه داشت پر از شرابهای قدیمی‌ و جور واجور،تازه به اونجاها راه برده بودم و تمامِ  گَنجه‌های شراب خونه رو باز می‌کردم ! یواشکی میرفتم اونجا و یک لیوان بلوریِ  تِزاری بَر میداشتم و یک شراب می‌ریختم توش و اَدا و اَطوارِ  درویش‌ها رو در میاوردم.. بازَم دلم تو رو میخواد،تو بی‌ وفا رو،آخه به یادم میاری گذشته‌ها رو.. !

دیگه تصمیمِ  خودم رو گرفته بودم،میرم بهش میگم،همه قضیه رو میگم،از خودم،از عشقم..من خودم بهش میگم ! میخوام بهش بگم که تو برام یک جشنِ  توّلدی،یک طُلوعی و یک روزِ  بهاری  و یک آغازِ  قشنگ برایِ  یک قصه عاشقونه هستی‌.خیلی‌ چیزایِ  دیگه رویِ  کاغذ نوشتم که یادم نره بهش بگم،بهترین وقت برایِ  این کار پنج شنبه‌ها بعد از ناهار بود که فریبا بعد از ناهار میرفت اتاقِ  کنارِ  صندوق خونه،پهلویِ  فاطمه خانم،کُلفت و آشپزِ  مادرم میخوابید،پدرش..داوود آقا که همیشه به یک نَحوی مراقبش بود و زاغِش رو میزد،پنج شنبه‌ها میرفت اِمامزاده واسه زیارت ، ظاهراً مشکلی‌ در کار نبود و آسمانِ  ظهر بی‌ ابر و اهلِ عمارتْ در خوابِ  نیمروزی .

خیلی‌ زود پیداش کردم،دل‌ِ  مُردَم رو زنده کردم،اَزَم خجالت کشید و صورتش قایم شد تویِ  چادرِ  سفیِدش ! مثل یِه گُل که آفتاب نبینه،مثل یه بچه آهو که مادرشو نبینه،وحشت کرد و بهش گفتم که میخوام باهاش حرف بزنم ،یَواشی بیا و یواشی برو،میخوام یک چیزی بِهت بگم،تویِ  گلخونه منتظرِتم…دیگه صورتشو نگاه نکردم که چی‌ بِهم جواب میده،قلبم اینقدر تند میزد که انگاری گرگِ  بیابونْ دیدم،پاهامو می‌کشیدم به طرفِ  گلخونه وگرنه راه نمیتونستم بِرَم و شده بودم مثلِ  یه ماشین بی‌ راننده ! با هزار لا هُوَل اَلله به گلخونه رسیدم و منتظرش نشستم،دیگه نگم که این بدترین انتظارِ  زندگیمْ تا به آن زمان بود،یعنی‌ بهتره که پاتْ بشکنه اما در انتظارِ  مَعشوقَت نباشی‌،تازه اون هم چه عِشقی‌.. که طرف خَبر نداره و تو وِل مُعطلی !دیر شد ولی‌ اومد،یعنی وای…با باباش اومد..اِه ! این از کجا اومَد؟…

فریبا سِفت و سخت خودش رو توی چادر پیچونده بود،داوود آقا همراهش بود و با نگاهی‌ تیز به من نگاه میکرد،از غَضَبش،از رویِ  پر جوشِش…دلم هُرّی ریخت پائین و احساس می‌کردم که قلبم،آره قلبم،تویِ  دستم افتاد و مثلِ  گل شَمدونی در پاییز خشک شد و بی‌ رنگ تموم شد !

***

داوود آقا هیچی‌ نگفت،فریبا رو هُل داد به جلو و هر دو خیلی‌ زود از اونجا رفتند،مثل بَرق گرفته ها، زِلزله دیده‌ها و آوار بَر سَر ریخته‌ها رویِ  زمینِ  گلخونه نِشستم،آخه جون نداشتم،آخه دلَم آتیش گرفته بود،نمیدونم چقدر طول کشید تا به خودم بیام،نمیدونم حرفامو به کی‌ زدم و زبونم چرا گرفته بود،فقط میدونم که دنیا واسم تموم شده بود،همه گلهایِ  گلخونه برام بی‌ رنگ شده بودند و شراب‌های تویِ  گنجه تًلخ و بیمزه !

کسی‌ چیزی به پدر و مادرم نگفت،یعنی‌ داوود آقا مَردونگی کرد، ولی‌ من چقدر حواس پرت و گیج بودم که به اطرافم دقت نکرده بودم… آره بابا،درست حدس زَدی ! بِمونلیِ  پُفیوز راپورتِ  من رو به پدرش داده بود،اِنگاری که از همون روزِ  اول من رو میپاییدْ و اون روز حدس زده بود که می‌خوام دلم رو با فریبا صاف کنم و عشقم رو براش بَرمَلا ! بمونَلی زَهرِ  تمومِ  اون سالهایی که دلش رو سوزونده بودم رو بهم در اونْ ظهرِ داغِ  مُردادْ ماه ریخت .

زهرا خانم بعد از چند روز زائید و داوود آقا بچه‌ها رو برگردوند به سِمیرم.دیگه فریبا رو ندیدم،فقط یکبار..چند هفته قبل از انقلاب به عمارت تلفن زده بود تا با پدرش صحبت کُنه،پایِ  گوشی شناختَمِشْ،خیلی‌ باهام گرم بود و من نه‌ خیلی‌ داغْ که دیگه فریبا رو همون وَقتا زود شوهر داده بودند و من عاشقِ  یکی‌ دیگه .

***
ژُولیه ۲۰۱۱ .پاریسْ

 

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!