مرِگِ خاکستری

در زمانهای گذشته، خانواده ایی سه نفری زندگی می کرد متشکل از خانم سفید، آقای سیاه و فرزندشان که اسمش خاکستری بود. قبل از شروع داستان لازم است توضیحی در مورد پدر و مادر خاکستری بدهم.

مادر خاکستری متعلق به قبیلۀ سفیدها بود و پدر خاکستری به قبیلۀ سیاه ها. این دو قبیله شدیداً از هم نفرت داشتند و در هر فرصتی که پیش می آمد، همدیگر را نفی می کردند. طایفه سفیدها طایفه سیاه ها را تحقیر و تمسخر می کرد و طایفه سیاه ها رفتار مشابهی با طایفه سفیدها داشت. این تضاد زمانی به اوج خود رسید که خبر عاشق شدن پدر و مادر خاکستری در قبایل پیچید. دو طایفه به جان هم افتادند و اجازه ندادند که پدر و مادر خاکستری با هم ازدواج کنند. پدر و مادر خاکستری وقتی به این نتیجه رسیدند که اختلاف دو طایفه مانع پیوندشان شده است، تصمیم به فرار گرفتند. آنها به دهکدۀ کوچکی دور از محل تولدشان پناه جستند و زندگی مشترکشان را آغاز کردند.

بعد ازمدتی آنها صاحب فرزندی شدند که اسمش را خاکستری گذاشتند. خاکستری هفت، هشت ساله شده بود که اقوام پدر و مادرش به این نتیجه رسیدند که دیگر کار از کار گذشته، لذا اجازه دادند آنها به محل زندگی اجدادیشان بازگردند.

موضوع ازدواج و فرزند حاصل از آن نسبتا برای همه عادی شده بود. اما این به این معنی نبود که آنها از عقیده و تعصبات قبیله یشان دست برداشته باشند. ازدواج پدر و مادر خاکستری فقط و فقط به عنوان یک استثنا که به دو قبیله تحمیل شده بود، مورد تحمل قرار گرفت.

سالها به همین منوال گذشت تا روزی که خاکستری بزرگ شد و موقع ازدواجش فرا رسید. متاسفانه پس از گذشت این همه سال پدر و مادر خاکستری هنوز همانند قبایل شان فکر می کردند. اگر خاکستری می خواست با عضوی از قبیله مادرش ازدواج کند، پدرش شدیداً مخالفت می کرد که قبیله سفیدها اینطورند و آنطور و تو باید با قبیله سیاه ها ازدواج کنی و وقتی خاکستری می خواست با کسی از قبیله سیاه ها ازدواج کند، مادرش هم همان حرفها را دوباره تکرار می کرد.

این تضاد پدر و مادر خاکستری باعث شد که خاکستری دچار سرخوردگی و افسردگی شود. اختلاف به قدری بالا گرفت که مادر خاکستری یکروز به شوهرش برگشت گفت:«من دیگه با تو زندگی بکن نیستم.» و وسایلش را جمع کرد که برود. پدر خاکستری هم در جواب گفت: «زندگی نمی خواهی بکنی، نکن. من هم نمی خوام با تو زندگی کنم.» هر دو ازهم قهر کردند و هر یک به طرف قبیله خودش رفت.

خاکستری که از قبل افسرده شده بود و کلاً قید ازدواج را زده بود، با این دعوای آخرِ پدر و مادرش ضربه نهایی را خورد و تصمیم به خودکشی گرفت. از این رو به کنار رودخانه رفت و بی درنگ خودش را در آب افکند. وقتی دو قبیله موضوع را فهمیدند، به جستجوی خاکستری بپا خواستند، ولی هر چه تلاش کردند، نتوانستند خاکستری را در آب رویت کنند.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!