…می شود

می‌شود امروز روزی باشد مثل یك‌ روز تاریخی، مثلا سه‌ شنبه، سوم اكتبر، روزِ وصلِ دو تكه‌ی آلمان به هم. می‌شود تو هم اتفاقا از كارِ گل معاف باشی، و به كافه‌ای رفته‌ باشی تا تاریكی تعطیلی گورستانی این دهكده‌ی كوچك را روشن كنی. می‌شود كسی هم با تو آمده‌ باشد كه هنوز نفهمیده‌ای چرا همیشه با توست و از جانت چه می‌خواهد؛ تا طبق معمول با حرافی‌های هزار و چهار صد ساله‌اش سرت را بخورد.

می‌شود در یك میز آنطرف‌تر دو چشم سبز نشسته باشد كه از تمام وجودش شادابی و بوسه لب‌پر بزند. حتا می‌تواند نیمرخ نشسته باشد و تمام‌نما به چشمان ترسان تو خیره‌ شده باشد. می‌تواند كسی را هم همراه آورده باشد كه در خاطره‌ی رنگ‌پریده‌ی تو زیر برق نگاه تمام نشدنی‌اش تحلیل رفته باشد. می‌تواند حتا ریشش را هم اصلاح نكرده‌ باشد و می‌تواند با دو چشم تب‌دارش تو را به میهمانی دوست داشتن دعوت كند، و تو فقط برای این‌كه سال‌هاست به گرو رفته‌ای، جرات نكنی این نگاه آبی بارانی را به لبخندی میهمان كنی.

اتفاقات دیگری هم می‌تواند بیفتد. مثلا این‌كه نه این مردِ اجاره‌دار كنار دستت نشسته باشد، و نه آن زن مزاحمی كه معلوم نیست چرا سرِ آن میز طلایی نشسته است! شاید هم بشود كه چهار چشم تشنه آنقدر در هم گره بخورند كه دنیا درنظرشان زیر آب برود. حتا می‌شود كه هر دوی این چشم‌های بارانی منتظر لحظه‌ای باشند تا با هم قهوه‌ای بنوشند و گپی بزنند.

شاید هم بشود كه مرد اجاره‌دار یا مثلا شوهرت نگاهت را تعقیب نكند و تو مجبور نباشی در لحظات نادری كه آن دو چشم بارانی چشم در چشمت می‌دوزد، محوطه‌ی تراسِ جلو كافه را دور بزنی كه یعنی: چی گفتی؟

حتا می‌شود كه آن نگاه بارانی پر در آورد و در غیبت آن دو چشم لوچ و جاسوس سر میزت بیاید و بگوید: از تو خوشم میآید. و تو هم بگویی: وقت داری همدیگر را ببینیم؟

اتفاقات دیگری هم می‌تواند بیفتد. مثلا می‌شود روز بعد، بعد ازكارِ گل، تنها به همان كافه بروی و همانجایی كه آن نگاه بارانی نشیمن خوش‌تركیبش را گذاشته‌ بود، بنشینی و بعد از بیست و چهار ساعت حرارت تنش را به درون بكشی. حتا می‌شود كه او هم همانجا بی‌مزاحمی نشسته باشد، و بی‌ آن كه حتا نیازی به حرف زدن داشته باشد، به چشمانش میهمانت كند، یا آنقدر تند و تند حرف بزند كه در تنهایی بعدی‌ات یك كلمه از حرف‌هاش یادت نیاید. می‌شود حتا بوی عطرِ تنِ بارانی‌اش را تا نزدیك تو پائین بیاورد تا گونه‌ات را ببوسد و تو این بوی سحرآمیز را در تنت فرو بكشی و تا قرار بعدی نشئه‌ی رایحه‌‌ی دلپذیرش باشی.

یا شاید برای جمعه شب، ساعت هشت شب به بهانه‌ای آن زن مزاحم را دست به سر كند و با تو دمِ درِ سینمای قدیمی شهر كه حالا فقط پاتوق عشاق قدیمی شهر است، قراری بگذارد. می‌شود كه تو هم تمام جمعه را به عشق بوسیدن آن دو چشم بارانی بوتیك‌ها و سلمانی‌های شهرِ یخ‌ زده‌ات را دور بزنی. حتا می‌شود كه مردك اجاره‌دار را از خانه‌ات بیرون كنی وآزادِ آزاد سرت را روی شانه‌اش بگذاری و تا خود یونان، كشورِ آفتابی محل تولدش صفا كنی.

می‌شود زنِ همراهش، خواهرش، مادرش یا مثلا همكارش باشد و نه كسی كه او هم در خیالش این نگاه بارانی را احتكار كرده‌ است.

حتا می‌شود كه تمام قراردادهای دنیا، مثلا قرارداد خرید و فروش انسان‌ها لغو شده‌ باشد و زن‌ها بتوانند بی‌ آن كه نگران ترس‌هاشان باشند، كسی را دوست بدارند. و همین هفته … تو هم خودت را از این قرارداد‌های تمام‌نشدنی و مرگ‌آور رها كنی و فقط با باور عشق پیمان ببندی. بعد هم آن دو چشم بارانی را در احتكار عشق تا امتداد عشق از آنِ خود كنی و تن بارانی این دو چشم جذاب را در تمام لحظه‌ها به درون بكشی.

می‌شود وقتی كه از پله‌های دانشكده‌‌ات بالا می‌روی، خودش را به تو برساند و به جای كلاس رفتن به پارك ساعی دعوتت كند و در فقدان پاسدار، حتا در ذهن مه‌گرفته‌ات اولین بوسه‌ی خواستنی را تجربه كنی.

خیلی چیزهای دیگر هم می‌شود. مثلا می‌شود كه حوصله‌ی شوهر اجباری‌ات سر رفته‌ باشد و به جای این‌كه ورِ دلت بنشیند و به جانت نق بزند، با چند یارِ غار به تایلند رفته باشد تا انتقامِ برودتت را بگیرد و خودش را در آغوش وزارت جلب توریست آن كشور بی‌نفت از راه سكس هلاك كند.

شاید هم بشود كه سفرهای مخفیانه‌ی مثلا كاری‌اش از راه سنگاپور به تایلند به مرضی دچارش كرده‌ باشد كه تتمه‌ی عمرش را كه چندان‌هم دراز نیست، از ناشناخته‌ترین مرض خوشگذرانی تحلیل برود.

حتا می‌شود كه رفیقه‌اش جوابش كرده‌ باشد و مجبور شده‌ باشد دست‌بندی را كه برای معشوقه‌اش خریده‌ بود، به تو هدیه كند.

می‌شود كاملا اتفاقی زن فالگیری در یك سلمانی زنانه‌ی ایرانی، راز دست‌بند برگشت‌ خورده را برای تو فاش كند؛ اما در چشم تو مهم نباشد كه این زن فالگیر دست‌بندت را قبلا دستٍ زن دیگری هم دیده‌ است.

یا مثلا آن دو چشم بارانی هنگامی كه در كافه‌ای لب رودخانه نشسته‌ای تا نگاهش را بروی كاغذی جاودانه كنی، بی آن كه نیازی به پرسیدن داشته باشد، دستش را روی شانه‌ات بگذارد و بعد به شراب سرخی و چشمانش میهمانت كند. می‌تواند حتا این شرابخواری درست زمانی باشد كه مردك اجاره‌دار زیر باران سرم و سرنگٍ آن مرضِ وارداتی تحلیل رفته‌ باشد.

شاید هم زمانی برسد كه دیگر در این كشور سرما و سردی انسان‌ها تبعیدی دینِ حكومتی نباشی و مجبور نباشی با زبان بیگانه‌ای كه حتا ترانه‌های شاعرانه‌اش هم با مارش نظامی گره خورده‌ است، بگویی: دوستت دارم.

شاید هم بشود كه مرد اجاره‌دار، صبح، ساعت هفت صبح به خانه برنگردد و تو عرضه داشته باشی در خانه را قفل كنی و راهش ندهی و پدری هم نباشد كه مجبورت كند، مردك را فقط با كفن سفید ترك كنی.

می‌توانی به جای این‌كه به بیمارستان بروی و ناله‌های تمام نشدنی مردك لوچ را دوره كنی، در یك تابستان داغ و تب‌دار، بی‌ترس و بی‌مزاحم ساعت‌ها روی شن‌های ساحلی دراز بكشی و به تن داغ آن دو چشم بارانی فكر كنی. حتا می‌شود مجبور نباشی شب‌ها خودت را به خواب بزنی تا فرصتی برای اندیشیدن به خوشبختی داشته‌ باشی. باور كن خیلی اتفاقات دیگر هم می‌تواند بیفتد. مثلا می‌شود كه همان قدیم‌ها مجبور نشده باشی غریبه‌ای را به ضرب اجبار پدر یدك بكشی و می‌شود كه در نبود عشق، چشمت همیشه دنبال چشمانی عاشق پرپر نزند.

حتا می‌شود كه دوباره در آن كافه‌ی خاكستری نشسته باشی و آن دو چشم بارانی، به جای میز بغلی كنار تو نشسته باشد و دست‌های گرمش را روی دست‌های تو بگذارد و صدای خنده‌های شادابتان سرِ همه‌ی میهمانان كافه را برگرداند. حتا می‌شود كه دستش را زیر چانه‌ات بگذارد و تو را به سوی خودش بكشد و لب طلایی‌اش را در میان لب‌های تشنه‌ی تو گم كند. بعد هم، همه‌ی آن‌هایی كه آنجا نشسته‌اند، دست بزنند به خیال این‌كه دو یار ـ شاید پس از قرن‌ها جدایی ـ به هم رسیده‌اند.

خیلی چیز‌ها می‌تواند بشود، اما… نمی‌شود. فقط باید به بیمارستان بروم.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!