گفتگو در واگن

باز هم یکی از بچه ها داشت می رفت و من باید خسته ساعت دوازده شب به ایستگاه مینی بوسها (فلائنگ کوچ) می رفتم و او را بدرقه می کردم. از این رسم هر چند خسته بودم اما نمی توانستم خود را از آن معاف کنم و تنها به یک دلیل. نمی خواستم که دوستی بیاندیشد که بی اهمیت بوده و معرفت بدرقه کردنش را نداشته ام هر چند که دیگر هرگز یکدیگر را نبینیم.

خیلی خوشحال شدم که توانستم آن دیروقت شب واگن پیدا کنم. این طوری مجبور نبودم چیزی حدود ده تا پانزده روپیه برای ریکشا مایه بگذارم. سوار واگن که شدم دیدم یکی دیگر از بهائیان ایرانی لاهور نیز قبل از من سوار شده. کامل مردی بود تقریباَ شصت ساله که قبلاَ هم چند بار او را دیده بودم. لاغر و بلند بود با موهای مجعد سفید، دستهای دراز و پنجه های بزرگ که رگهایش کمی بیرون زده بود. یکی از دندانهای جلویش طلا بود و کمی از موهای سفید دماغش بیرون زده بود که چون سبیل نداشت به خوبی آشکار بود. یک شلوار کرم رنگ و یک پیراهن چهارخانه تن کرده بود که آستینهایش را تا روی آرنج بالا زده بود و کمربند پهنی بسته بود که اصلاَ تناسبی با لباسهایش و قد درازش نداشت.

به مین مارکت که رسیدیم جوانی سوار شد که معلوم بود او هم ایرانی است. مرد مسن الله ابهی(1) گفت و جوان با تعجب او را نگریست، گویا متوجه نشد او چه می گوید. آمد و کنار همان مرد در آخرین ردیف نشست. من هم توی ردیف آخر بودم اما من سمت راست نشسته بودم و جوانک سمت چپ نشست.

مرد هنوز با جوان چاق سلامتی می کرد و بعد هم کمی از اوضاع بد پاکستان و جو مغشوش آن ایراد سخن کرد. می خواست سر صحبت را با جوانک باز کند. با من هم خیلی سعی کرده بود که سر صحبت را باز کند اما من خسته تر از آن بودم که بتوانم حرفهای یکنواخت همیشگی را بگویم و باز بشنوم. در جواب هر حرفش کوتاه و بریده چیزی گفتم و چنان گفتم که راه سخن را بسته باشم و او هم نه چندان دیر دریافت که من میلی به سخن گفتن ندارم. اما من بیشتر از سخن گفتن از شنیدن عقاید این مرد خسته بودم. می دانستم که اگر سر صحبت باز شود در مورد همه چیز از طرح جنگ ستارگان گرفته تا تودوزی واگنهای پاکستان اظهار نظر خواهد کرد. هم به این دلیل می خواست سر حرف را بگشاید. انسانها معمولاَ به دنبال شنونده می گردند و زیاد پی جوی گوینده نیستند. او هم می خواست علمش را عیان کند و نتیجه تفکرات تنهایی اش را برای من باز گوید. چه بسا که تمام این عقاید در حسرت ابراز شدن در دلش انبار شده اند و من خسته از گفتگوی پیرمردان.

مرد به جوان گفت: شما فکر کنم تازه تشریف آورده باشید، بله؟

جوان متعجب به او نگریست: آره یک هفته است که به لاهور اومدم.

مرد پرسید: از راه کویته اومدید دیگه؟

جوان گفت: نه از ایران اومدم.

من دیگر کاملاَ دوزاری ام افتاده بود که جوانک از آن ایرانیان بهایی فراری نیست، به احتمال زیاد مسلمان است و شاید اسم کویته را اولین بار است که می شنود. آن را با کویت یکی گرفته بود. اما پیرمرد چنان غرق در افکار خویش بود و چنان این فرض “هر ایرانی بهایی است” را یقین داشت که اصلاَ توجهی به چشمهای گرد جوان نمی کرد. پس دوباره گفت: بله می دونم. می گم از راه کویته اومدید یا راه کراچی؟

جوانک که کمی از این سوال و جواب جا خورده بود و به این خیال که مرد یکی از جاسوسهای سفارت و یا کاره ای است آرامشش را از دست داده بود گفت: آها از تهران مستقیم هواپیما گرفتم به کراچی.

حال می رفت تا فرض اولیه مرد در هم بشکند: با هواپیما اومدید؟ شما مسلمان هستید، نه؟

جوانک بود که خسته پاسخ می داد: آره دیگه معلومه مسلمون هستم. چرا می پرسی؟ مگه شما مسلمون نیستی؟

لبخندی حاکی از غرور و رضایت از کرده روی لبان مرد نقش بست و با لحنی آرام اما تصنعی گفت: نه، بنده بهایی هستم. خوشبختم که یک هموطن جوان را اینجا ملاقات می کنم.

جوانک هم اظهار خوشبختی کرد. تعارفات دروغین همیشه مرا خسته داشته و من در حسرت نابودیشان.

مرد خندید. خنده ای دروغین برای باز گشودن سر حرفی که می خواست بزند: هه هه هه. ما هم تقریباَ راحت اومدیم. راحت راحت روی شتر.

جوان با چشمهای گرد شده به مرد خیره شد. به نظرش نمی رسید که این مرد شتر سوار باشد. باید دلیل را می یافت. پس جوان بود که می پرسید: چرا با شتر؟

مرد که تخم سوال را در دل حریف کاشته بود خیلی خونسردانه گفت: واسه اینکه ما قاچاقی اومدیم قربانت برم. شما گویا اطلاع ندارید که دولت جمهوری اسلامی به ما بهایی ها پاسپورت نمی دهد.

جوان این را نمی دانست و جهلش را در سوالش حل کرد: چرا نمی دهند. تا اونجا که من می دونم به همه پاسپورت می دادند.

مرد گفت: نمی دادند چون ما دشمنشان هستیم. یعنی اونها فکر می کنند که ما دشمنشان هستیم و الا ما دشمنی با هیچکس نداریم. ما می گوییم وحدت عالم انسانی. حالا شما خودت ببین دولت ایران که این قدر دنبال جنگ است همین هدف ما چه لطمه ای برایش ببار میاره. از طرفی هم ما را دشمن می دانند چرا که ما می گوئیم دیگر دورۀ اسلام تمام شده و دور، دور دیانت بهایی است. ما می گوییم امروز تعالیم عالی و مترقی دیانت بهایی است که می تونه دنیا را نجات بده.

پیرمرد بد جائی زدی. تو چکار داری که اول کار به دینش حمله کنی و بگویی دور اسلام تمام شده. آن هم به این صراحت.

جوان نمی توانست حرفهای مرد را پر سوال نداند چرا که پر سوال بود: شما چرا می گویید که دور اسلام تمام شده؟ مگر اسلام آخرین دین نیست؟ پس شما چطور ادعا می کنید که دین جدیدی هستید؟

لبخندی عاقل اندر سفیه روی لبهای مرد نقش بست. او از مکنوناتی خبر داشت که جوان خبر نداشت. شاید هم از این جهت لبخند می زد که بحث را راه انداخته بود: نه، ببینید، ما در حالی که حضرت محمد صل الله علیه و آله را قبول داریم اما می گوئیم که دوره اش تمام شده و حال دور، دورۀ دیانت بهائی و حضرت بهاءالله است. همانطور که شما حضرت مسیح و موسی و سایر پیامبران را قبول دارید ما هم حضرت محمد و حضرت مسیح و سایر پیغمبران را قبول داریم منتهی می گوئیم که دوره شان تمام شده و حالا دورۀ دیانت بهایی است.

جوان گفت: اگر شما حضرت محمد را قبول دارید پس باید بدانید که حضرت محمد در قرآن گفته که من خاتم النبیین هستم. پس چطور بعد از او پیغمبر شما، اسمش یادم رفت

– حضرت بهاءالله، بعله.

– آره، حضرت بها اومد و ادعای پیغمبری کرد؟

حالا به راستی تمام صورت مرد می خندید. بحث را درست کشانده بوذ به همانجا که می خواست. چقدر حالا لذت می برد که راجع به خاتم النبیین و تفسیرهای مختلفش صحبت کند و از دریای بیکران علمش قطره ای را هم نصیب این جوان تشنه سازد. گویا که اساسی ترین مشکل را یافته، شروع کرد به توضیح دادن صور مختلفه کلمه خاتم النبیین. اولین تفسیر خاتم به معنای زینت بودن و آخرین تفسیر خاتم نبی ها بودن بود. حالا ما ظهور کلی الهی هستیم. حضرت بهاءالله نبی نیست. ظهور کلی الهی است.

جوانک گفت: والا من به قرآن و حدیث خیلی وارد نیستم. شما چند تا از این دستوراتتون رو که میگید اینقدر جدیده بگید.

پیرمرد با شوق و شعف بیشتری گفت: اینها جدید که هستند هیچ، ما عقیده داریم که تنها داروی درد بشره. از جمله تعالیم ما وحدت عالم انسانی است که برایتان گفتم. صلح عمومی، تساوی زن و مرد، تعدیل معیشت.

جوان حرف مرد را قطع کرد: اینها که شما میگید اصلاَ تازگی نداره. خیلی ها اینها را میگن. اما آخری را نفهمیدم. تعدیل چی؟

پیرمرد گفت: تعدیل معیشت. یعنی یک نفر کاخ نداشته باشه، یک نفر یک خونه حلبی هم نداشته باشه. باید تعادل باشه. این حرفهای ما رو شاید بقیه هم بزنن اما اونها راه صحیح رو نمی دونن.

جوانک اما از آن دست افرادی نبود که بسادگی حرف را واگذارد: خوب راه شما چیست؟

مرد ناگهان گویی متوجه عاقبت کلامش شد. این جا را بد آوردی پیرمرد. باید چیز دیگری می گفتی. چیزی که جوابش را بدانی.

پیرمرد کمی دمق از این که مسئله خاتم النبیین فراموش شده بود و پس از مکثی نه چندان کوتاه گفت: ببین، اونها فقط حرف می زنن، ولی ما عمل می کنیم.

جوان به سادگی ول کن موضوع نبود: چطور عمل میکنید؟ مثلاَ اگر من کمتر از شما پول داشته باشم، شما یک مقدار از پولتون رو میدید به من؟

پیرمرد گفت: نه، اونجوری که جامعه پر از تنبل و مفت خور میشه. شما متوجه موضوع نشده ای. تعدیل معیشت در حقوق افراده. یعنی من اگر مهندس باشم ده برابر یک کارگر مزد نگیرم.

جوان گفت: خوب خیلی از کشورهای اروپایی این طوریه و همه هم تامین هستند.

مرد تکان دیگری به خودش داد و گفت: نه، آن فقط توی اروپا ست. شما نمیدانید چقدر گدا گشنه توی افریقا ریخته و روزی چند نفر میمیرند.

جوان در نمی ماند: خوب شما واسه این گدا گشنه ها چکار میکنید؟

– ما به همۀ دنیا اعلان میکنیم که اینها فقیرند و نباید این قدر تفاوت بین افراد بشر باشد.

دیگر به سختی جلوی خنده ام را گرفته بودم. خوب بابا جان مگر دنیا چشم ندارد که ببیند. اصلاَ تو چی داری میگی؟

جوان گفت: خوب این کار رو که هر سازمان خیریه ای میکنه.

پیرمرد که به تنگ آمده بود به پاسخ در آمد: خوب ما هم خیر مردم را می خواهیم.

جوانک گویا از این موضوع منصرف شد و یا دید که فایده ای در این بحث بیهوده نیست. گفت: خوب گفتید پیغمبر شما چند سال پیش این دین رو آورد؟

دوباره چشمان پیرمرد به تمامی می خندید و گویی با همان نشاطش میگفت از همین چیزها بپرس. چیست آن سوالهای اقتصادی؟ خوب هر وقت که جهانگیر شدیم مشکلات هم خود بخود حل میشود.

پیرمرد با اندک مکثی از روی خوشی گفت: حضرت بهاءالله 140 سال قبل اظهار امر فرمودند. ایشان وزیر زاده بودند. چهل بار شتر جهاز زنش بود. اون وقت پیامبر ما از امیر زادگی و جاه و مال و مقام و دارایی گذشت تنها به خاطر این که باید مردم را راهنمایی میکرد و پیام خدا را بهشون میداد. حالا شما ببین اگر حق نبود از آن همه مال و دارایی می گذشت؟

از تصور بهاءالله که دم در ایستاده و سودجویانه شترهای پشت سر آسیه خانم را نگاه میکند پقی زدم زیر خنده اما رویم را کرده بودم به طرف دیگر که کسی نفهمد. با خودم فکر کردم حتماَ خانه شان خیلی بزرگ بوده که چهل شتر جهاز جا میگرفته. خوب پیرمرد دوباره داری خودت را گیر می اندازی. آخر این چه حرفی است که میزنی؟ چهل بار شتر جهاز را تو در کجا شنیده ای که من نشنیده ام. اینها چیست که می گویی؟ چرا نهی از تقلید و نهی از تعصب و مطابقت دین با علم و عقل و این جور چیزها را نمی گویی؟ چرا به قصه گویی پرداخته ای؟ چرا ملاک ارزشها را دارایی قرار داده ای؟

جوان مچ پیرمرد را دوباره گرفت: مگه هر کسی که از مال و منال گذشت حرفش حقه و یا این دلیل پیغمبریه؟

پیرمرد گیر کرده در تله گفت: نه منظورم این بود که شما بدانید که ایشان چطور از همه چیز گذشتند. دلایل پیامبری ایشان اما خیلی زیاده. از جمله این که علم لدنی داشتند.

– علم چی؟

– علم لدنی. یعنی مکتب و کلاس نرفته سواد داشتند و خودشان استاد بودند.

پس چی؟ فکر کردی فقط پیغمبر شما علم لدنی داشته؟ مال ما هم داشته، بهترش هم داشته. اینجا مسابقه است.

جوان فرصتی به زیاده گویی نداد: مگر نگفتید وزیر زاده بود؟ چطور میشه که یک وزیر زاده به مکتب نرفته باشه؟

خوب پیرمرد دیدی گفتن بعضی چیزها را باید درز بگیری؟ اما اشکال اینجا نیست. اشکال در این است که تو به غیر از اینها چیز دیگری نداری که بگویی. خود نمی دانی به چه چیز معتقدی. فقط دیانتی را به ارث برده ای و بدان تعصب داری. هر چه باشد این از میراثهای پدری است. اما باید بگویم که خانه از پایبست ویران است. پدر تو هم به درستی نمی دانست چه چیز را قبول دارد. او را هم با استدلالات قرآنی و احادیث مومن نمودند و او نیز از روی قرآن به این دیانت ایمان آورد.

پیرمرد خنده ای کرد و گفت: چطور نمی شه؟ خوب وقتی ایشان سواد داشته دیگه احتیاجی نبوده که به مکتب بره. خوب این خواست خدا بوده.

جوان گفت: من که این خرافات رو قبول ندارم. اینها همش افسانه است. من به معجزه اعتقاد ندارم. مسلمون هم اگر هستم به خاطر دستورات عالی اسلامه.

تو هم نمیدانی به چه جیز اعتقاد داری جوان. هر چند که روشن تر به مسائل مینگری اما تو هم دینی را به ارث برده ای و بدان تعصب داری. یک چیزی را شنیده ای و مثل طوطی تکرار می کنی. دستورات عالی اسلام. چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.

خوب رسیدیم، این هم ایستگاه مینی بوسهای لاهور و آن سو هم ایستگاه راه آهن. از ماشین پیاده شدیم و پیرمرد به جوان گفت: به قدرت خداوند در همه حال اعتقاد داشته باش. در باره دیانت بهایی هم حیف که نه من فرصت دارم و نه شما و نه اصلاَ کتابی هست، و الا کتاب می دادم مطالعه کنید تا بهتر موضوعات را متوجه بشید. شاید زبان من قاصره.

جوان گفت: خیلی ممنون، یه چیزهایی فهمیدم. من میرم به طرف ایستگاه قطار.

خوب ما به طرف ایستگاه مینی بوسها می رفتیم، پس خداحافظی کردیم. پیرمرد خنده ای بر لب و شوقی در کلام گفت: به هر حال ابلاغ کلمه ای بود.(2)

گفتم: آره، عجب ابلاغ کلمه ای.

– – – – – – – – – – – – – – – –

1- بهاییان وقتی که به همدیگر می رسند می گویند الله ابهی، همانگونه که مسلمانان می گویند سلام علیکم.

2- بهاییان خود را موظف می دادند که همه را از این دین جدید و تعلیماتش آگاه کنند و حداقل آن این است که فرد نام دین را بشنود و از وجود آن آگاه شود و این را می گویند ابلاغ کلمه.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!