من وارث قفلهای طلسم شده ام،
و زنجیرهای اسارتی گمنام و نامهفوم.
من در جستجوی کلیدهای طلسم شکنی هستم،
که مرا از اسارتهای بی عدالتی نجات بخشند،
که مرا از سیاهی چاههای محدودیت برهانند.
من در جستجوی این کلیدها عمری را به سر کرده ام،
با دیوهای ناامیدی جنگیده ام،
تا آخرین قطره های خون رنج کشیده ام.
من با خشت های فرسوده جانم،
کاخهای آرزو و دروازه های امید ساخته ام.
شب بزودی فرا میرسد،
و خورشید میمرد،
و باد می آید،
سهمگین و بیرحم و بی وجدان.
مار شب راههای مرا می بلعد،
با حلقومی مهیب و خون آشام.
کاخها میلرزند از خشم باد،
و مهو میشوند در رنگ چیره شب.
و مهو میشوند در رنگ چیره شب،
آرام.
دروازه ها…
آه، دروازه ها،
نکند که شوند بسته،
و راه ها مسدود و نا پیدا.
آه،
همه ترسم از آنست،
که دروازه ها همه بسته شوند،
و دیگر نشوند باز.
و دیگر،
هرگز نشوند باز…