تاجگذاری رضا خان

آنچه که در زیر می خوانید بخشی است از کتاب “مسافری به تهران” (١) نوشتۀ ویتا سکویل وست ١٨٩٢- ١٩٦٢در بارۀ تاجگذاری “رضا خان” . ویتا سکویل وست (٢) از دوستان نزدیک ویرجینیاوولف (٣) بود. شوهر ویتا ، هارولد نیکلسون (٤) ، که لقب ” حاجی” داشت ،کارمند وزارت خارجۀ انگلستان بود و در قسطنطنیّه اقامت داشت.  ویتا برای دیدن شوهر مسافرتی به منطقۀ خاور میانه کرد و به هنگام تاجگذاری رضا خان (١٩٢٦) در ایران بود و در مراسم شرکت داشت.

هنگامی که دوباره وارد تهران می‌شدیم دروازه‌بان دَم دروازه ما را متوقّف کرد و پرسید: “از کجا می‌آئید؟ و با شنیدن جواب ما “از اصفهان” اجازه داد که به شهر وارد شویم.” هیجانی در شهر دیده می‌شد. در میدان‌ها میله‌های بلند و کج و معوجی گذارده بودند که با پارچۀ قرمز پوشیده شده بود؛ پرچم‌‌ها به کنار گذاشته شده و یک رشته چراغ، نمای عمارت شهرداری را روشن کرده بود. دسته‌های کوچکی از اسب‌سواران به هیجان آمده، بدون هیچ نظم و ترتیبی در خیابان‌ها رژه می‌رفتند. ستون‌های پیروزی در حال برافراشتن بود. نیمرخ هرکول در جدال با شیر، کاستور و پولاک، هواپیما و ماشین، مدل‌های مورد علاقۀ ایرانیان برای آتش‌بازی به نمایش گذاشته می‌شد. جای هیچ شکّی نبود که مردم بالاخره رسیدن تاجگذاری را حس کرده و خود را دچار نگرانی لحظه‌های آخر یافته بودند. فقدان آینده‌نگری و عادت همه چیز را به لحظۀ آخر محوّل کردن که از خصوصیات ایرانیان است آنها را نگران کرده بود، زیرا که ماه رمضان بود و کارگران لاغر و نیمه‌جان.

با شنیدن شکایت وزیر دربار آدم به این فکر می‌افتاد که گوئی ماه رمضان بی‌خبر سر رسیده است! مردم همچون بازیکنان غیرحرفه‌‌ای تئاتر مشغول آماده‌سازی خود بودند. گرچه اطمینان داشتند که همه چیز در آن روز به خوبی برگزار خواهد شد ولی در عین حال چون کودکان از شیوۀ ابتکارشان در تزیین اماکن و از موقعیّتی که برای نشان دادن آن به دستشان آمده بود خشنود بودند.

اشیاء جمع‌آوری شده برای تزیین نظیر ساعت، که ایرانی‌ها مانند سایر مردم مشرق‌زمین علاقۀ خاصی به آن دارند، گلدان، قوری، عکس و ظروف چینی در روی میزی در ابتدای هر خیابان نهاده شده بود. در خیابان‌های تهران زنگ ساعت‌های غیرهمکوک تمام روز به گوش می‌رسید. بعد هم چراغانی و جدا از فانوس‌ها و آتش‌بازی رسمی، مردم کوچه و بازار چراغ‌های نفتی شیشه‌ای و شمعدان‌هایشان را بیرون آورده و به جمع ساعت‌ها و چینی‌ها می‌افزودند. بعد از مدّت کوتاهی سراسر شهر تهران به بازار شلوغی میماند، و بعد به این بی‌نقشگی تزیینی واقعاً مؤثر اضافه شد. قالی‌ها از دیوار خانه‌ها آویخته شد و زشتی خانه‌‌ها در زیر نقش‌های زیبای قالی‌های کرمان و مخمل‌های قرمز بخارا از دیده‌ها ناپدید شد. شهر دیگر، شهر گچ و آجر نبود بلکه شهری پارچه‌ای شده بود همچون چادری بزرگ و گرانبها گشوده بر آسمان.

مردم عشایر به طرف تهران سرازیر شده بودند. قیافه‌های غیرعادی و بسیار جالب‌توّجه آنها برای ما ناآشنا بود. آنها سپر آویخته و اسلحه بسته سوار بر اسب‌های چموش بی‌توجه به توجه دیگران در خیابان لاله‌زار بالا و پائین می‌رفتند. بلوچ‌ها با بازوبندهای برجسته، ترکمان‌ها با کلاه‌های پوستی و لباس‌هائی از ابریشم قرمز؛ بختیاری‌ها با کلاه‌های بلند سفید، کت‌های مشکی و آستین‌های سفید، کردها با عمّامه‌هائی حاشیه ابریشمی؛ قشقائی‌ها، لرُها و بَربَرها، مردانی از سیستان. اینها کم و بیش نماینده‌های قبائلی بودند که محافظان شاه جدید را تشکیل می‌دادند. به کمک عشایر و فرش‌ها تهران می‌رفت که چهرۀ اروپائی و بی‌هوّیت خود را از دست بدهد و بالاخره چهره‌ای را که یادگار قلم مارکوپولو بود به خود بگیرد.

در کاخ از قبل اقداماتی صورت گرفته بود: اطاق تاجگذاری قرار بود که دوباره رنگ شود، باغ سنگفرش و سوراخ‌های عظیم دیوارها گرفته شود؛ آنچه که به اصطلاح موزه نامیده می‌شد قرار بود که دوباره منظّم و اشیاء زیادی آن دور ریخته شود. این افکار اروپائی و بکر بود. ایرانیان اعتنائی به این نداشتند که مثلا” تکه‌ای از رنگ اطاق تاجگذاری مرطوب به نظر آید و یا ظرف‌های چینی شام شبِ تاجگذاری دربار بهم شبیه نباشد و آشکارا می‌گفتند: “ببینید، ما حتّی تازگی‌ها شروع به نشستن روی صندلی کرده‌ایم” این اشتیاق ایرانیان برای تحت تأثیر قرار دادن اروپائی‌ها بسیار مطبوع بود.

ایرانیان حتّی در کوچکترین موضوع هم با دوستان انگلیسی خود مشورت می‌کردند. از ما می‌خواستند که به دربار برویم و راجع به رنگ اطاق تاجگذاری نظر دهیم. می‌گفتند: “ببینید، ما نمی‌دانیم.” مقدار زیادی ظرف‌های بلور و چینی به کارخانه‌های انگلیسی سفارش داده بودند که به علت تأخیز در سفارش، به موقع برای تاجگذاری نرسید. می‌بایستی که برای پیشخدمت‌ها هم لباس قرمز داشته باشند نظیر قرمز جگری که پیشخدمتان سفارتخانۀ انگلیس می‌پوشیدند. می‌خواستند که نسخه‌ای هم از جریان مراسم تاجگذاری اعلیحضرت جرج پنجم از وست مینستر اَبی به دست بیاورند ولی بعد از به دست آوردن نسخه، مراسم پیچیده و لباس‌های فاخر باعث ترس و حیرت آنها شد. یکی از وزیران که به انگلیسی حرف زدنش خیلی مفتخر بود پیش من آمد که به طور خصوصی در مورد ” اژدهای قرمز” پرس و جو کند ظاهراً با این تصوّر که نوعی حیوان بوده است. فریبندگی ظاهری مراسم تاجگذاری می‌توانست آدمی را از توجه به مفهوم وسیع‌تر رژیم جدید باز دارد.

برای ما در تهران، رضا خان پهلوی، سردار سپه، چهره‌ای مرموز بود؛ بغیر از سلام‌های رسمی هیچ کجای دیگر ظاهر نمیشد. هیچ هیأت خارجی را به حضور نمی‌پذیرفت، فقط گهگاهی برای مرعوب کردن مأموران شهرداری با اتومبیل رولزرویسش بدون خبر به نقاط دورافتادۀ شهر میرفت و بعد از آن مأموران مربوطه را به حضور خواسته و به خاطر خرابی و وضع بد جادهّ‌ها آنها را مورد مؤاخذه قرار می‌داد.

از او نقل می‌شود که یک بار با عصبانیت و مشت‌های گره کرده به باغ مورد نظر اشاره کرده و گفته بود: “شما همۀ پولها را خرج زیبا کردن باغ‌های عمومی کرده‌اید، باغ‌هائی که در وسط میدان خاکی آن چند گل “آفتاب‌گردان” و “مرا فراموش مکن” کاشته بودند و برای محافظت آنها سیم خاردار هم کشیده بودند. البته او به خوبی می‌دانست که پول‌ها کجا رفته است و مأموران هم می‌دانستند که او میداند ولی اوضاع مالی ایران موضوعی نبود که یک روزه بتوان تغییرش داد. دیکتاتور بازنشسته خانه‌نشین می‌شود، مأموران نفسی به راحت می‌کشند و مسائل دوباره مثل سابق جریان می‌یابد. در ظاهر رضا پرهیبت و عبوس بود، با قدّی حدود دو متر، دماغی بسیار بزرگ، موئی خاکستری و صورتی بیرحم. او در حقیقت همان قزاقی بود که نشان می‌داد. ولی اینکه حضوری شاهانه داشت جای انکار نبود. بازگشت به گذشته نشان می‌داد که او در مدتی بسیار کوتاه از گمنامی به موقعیت کنونی رسیده بود. ارتش ابداع او بود و با تمام قوا هم پشت سر او ایستاده و هیچ رقیبی هم در بین ملّت سهل‌انگار برای او نبود

برای هر حاکم ایرانی به هر حال نیمی از مشکلات دقیقاً در خصوصیات اخلاقی مردم آنجاست؛ به راحتی می‌شود بر آنها حکمفرما شد زیرا مخالفتی در کار نیست ولی وقتی بر آنها چیره شدی استفاده از آنها هم غیرممکن است؛ چون ماده‌ای وجود ندارد که بشود با آن چیزی ساخت مثل همۀ مردم ضعیف و سُست، شکسته می‌شوند و شخص سازنده را هم ناامید می‌کنند. ممکن است مقاومتی در مقابل حاکم نشان ندهند ولی متقابلا” قوۀ مقاومی هم در جهت دفاع او نخواهند بود.

این خصوصیات اخلاقی طبیعتاً منجر به تعداد غیرقابل شمارشی تجاوز و فساد می‌شود که ایران همیشه از آن رنج برده و می‌برد. فقدان عدالت، خریدن مشاغل، فساد، رشوه، اختلاس و نادرستی عمومی عواملی هستند که نه تنها خشم بیننده را از دیدگاه اخلاقی بر می‌انگیزد، بلکه بی‌خبری و به شرح جزئیات پرداختن دستگاه هم آن خشم را دامن میزند. فساد داخلی به همراه فشارهای خارجی روس و انگلیس موقعیّت را برای هر حاکم فعّالی مشکل می‌کند. این مسأله‌ای است ضروری که قبل از پرداختن به هر مسأله دیگری نظیر حمل و نقل، کمبود جمیّت، آبیاری، اوضاع دهقانان و کشاورزی زمین باید به آن توّجه بشود و تصفیه گردد.

می‌گویند رضا هیچ علاقه‌ای به تاج شاهنشاهی ایران نداشته و جمهوری را به شاهنشاهی ترجیح می‌داده ولی مذهب آن را به او تحمیل کرده است. برخلاف مردی که به دنبال جاه و جلال است او در خانۀ شخصیش باقی مانده و فقط به هنگام جلسه و اموری نظیر آن به کاخ سلطنتی میرفته است. کاخ مورد نظر نمونۀ مضحکی از تضاد بین جلال و شکوه و درهم برهمی و ژولیدگی بود. اولین حیاط قصر که تخت معروف مرمر در یک طرف آن قرار داشت، از طرف دیگر به یک ردیف خانه نظیر کلبه‌ای باغبانی ختم میشد که از سوراخ دیوارهای آن میشد لولیدن مرغها را در خرابه‌ها و لباس‌های شستۀ سربازان را در روی بندهای بین درختان دید. در حیاط دوّم باغ و نمای کاخ شاهی پیدا میشد. این نما کاشی‌کاری بود ولی البته نصف کاشی‌ها ریخته بود. نردۀ آهنی شکسته‌ای بی‌‌هدف در ایوان بالا و پائین می‌رفت. شمعدان‌ها و مجسمه‌های سبک آلمان قرن نوزدهم که در هر پلّه‌ای بود بالا رفتن را مشکل می‌کرد. در بالای راه پله‌ها اطاق بسیار بزرگی بود به اسم موزه که دیوارهایش را قفسه‌هائی با درهای شیشه‌ای پوشانده بود و آن قفسه‌ها پر از اشیاء قدیمی و قیمتی بود: از کوزه‌های ساسانی گرفته تا مسواک ناصرالدّین شاه. این اطاق که قرار بود تاجگذاری در آن انجام شود اطاقی بود با کف پوش کاشی، ستون و سقف شکسته که مجموعۀ اینها آن را بیشتر شبیه کلیسا می‌کرد تا اطاقی واقعی. قرار بود که این اطاق در اختیار کارگران گذاشته شده و به زودی از نردبان، وسائل بنائی و رنگ و غیره پر شود؛ دست‌اندرکاران سخت مأیوس بودند، اعتقاد داشتند که آن محل هرگز تا روز ٢٥ آوریل آماده نخواهد شد و چون موضوع ناراحت‌کننده‌تر از آن بود که بشود مدت مدیدی دربارۀ آن فکر کرد موضوع را عوض کرده و پیشنهاد بازدیدی از خزانه را نمودند.

از باغ رد شدیم، و راهمان را از مسیر نیمه آجری برگزیدیم. در اطرافمان کبوتران بغ‌بغ می‌کردند و نسیم ملایم بهاری در میان درختان جوان همچون دیرباز در گردش بود و به نظر می‌رسید که شاهنشاهی ایران هیچوقت تغییر نکرده است. از باغ گذشته، دوباره خود را در قصر یافتیم. از راهرو تنگی گذشته و از در کوتاهی که اگر سرهایمان را ندزدیده بودیم به بالای در خورده بود رد شدیم. از پله‌ها بالا رفتیم و بالاخره به اطاق کوچکی با پنجره‌های میله‌دار رسیدیم. فکر دیدن جواهرات سلطنتی ایران مرا خیلی به هیجان نیاورده بود زیرا در مدّت اقامتم در ایران دریافته بودم که در این مملکت متزلزل حتّی اشیاء هم در وضع نامساعدی هستند. در این مورد حتّی لباس فاخر وزیر دربار هم برای جلب همکاری من مؤثر واقع نشد. آنها دور هم ایستاده و از استکان‌های کوچک چای می‌خوردند و خنده‌هائی آرام، مرموز و مطمئن به لب داشتند. در حالی که پیشخدمت‌ها به این طرف و آن طرف می‌دویدند و رومیزی ماهوتی سبز را روی میز پهن می‌کردند و از اطاق عقبی کیسه‌های چرمی و نخی‌ای که سر آنها با بی‌توجهی بسته شده بود بیرون می‌آوردند با بی‌علاقگی به تمام این تمهیدات نگاه می‌کردم. فکرم جای دیگر بود که ناگهان نگاه و افکارم با هم درآمیختند. خیره به صحنه‌ای شدم که نفسم را بند آورد، اطاق کوچک ناپدید شد، سندبادی بودم در سرزمین جواهرات و یا علاءالدینی در غار. از کیسه‌های نخی زمرّد و مروارید بیرون می‌ریخت. رومیزی ماهوتی محو و میز دریائی شد از سنگ‌های قیمتی. با گشوده شدن کیسه‌های چرمی، شمشیرهای هلالی جواهرنشان، خنجرهائی با غلاف‌های یاقوت‌نشان، قلاب کمرهائی از زمرّد و طناب‌هائی از مروارید به بیرون ریخته شد. سپس از اطاق میانی دسته‌ای از پیشخدمت‌ها آمدند که با خود لباس‌هائی الماس‌نشان، کلاه‌پرداری که پَر آن با الماسی بزرگتر از کوه نور محکم شده بود، دو تاج نظیر تاج پاپ، و تارکهائی با ساختی ابتدائی که از بهترین مرواریدهای مشرق‌زمین ساخته شده بود، حمل می‌کردند. وزیران به شگفتی و دیرباوری می‌خندیدند. به نظر می‌رسید که آن خزانه را پایانی نیست. در اینجا بود که بالاخره توانستم داستان ملاقات ناصرالدین شاه را با کُردها و لُرها که می‌گفتند نه تنها خود شاه بلکه همۀ همراهانش هم شنل‌هائی درخشان و تابنده در بر داشتند، به آسانی باور کنم. دستهایمان را تا مچ به داخل انبوه زمرّدهای بی‌تراش می‌کردیم و می‌گذاشتیم که مرواریدها از لای انگشتانمان عبور کنند. ایران امروز را فراموش کرده، به زمان اکبر شاه و سایر نازپرورده‌های هند برگشته بودیم.

بدبینی وزیران بیهوده بود زیرا در صبح ٢٥ آوریل تهران، تهرانی بود آراسته و پاکیزه و جلا داده شده مافوق تصّور و شناخت. احساس رضا خان، آن مرد عبوس، در صبح بزرگترین روز وصالش چه بود؟ من به سهم خودم – زیرا هر کس فقط در مورد آنچه سهیم است می‌تواند اظهار نظر کند – مشتاقانه احساس می‌کردم که همه چیز به خوبی برگزار خواهد شد، نسبت به اطاق تاجگذاری، که بارها به طور غیررسمی در ساعت ده صبح برای نظر دادن در مورد رنگ هلوئی آن و یا کجی دیوار و یا انتقاد از گلدان‌های سرو مورد علاقۀ وزیر دربار به آنجا رفته بودم، علاقۀ شخصی پیدا کرده بودم و حالا می‌خواستم اطاقی را ببینم که ممّلو از والامقامان و درخشان با پرچم‌ها میرفت تا شاهد اوج شکوهش باشد. در این مورد حال دوست صمیمی عروسی را داشتم که به مرحلۀ جشن عروسی رسیده بود ولی می‌توانست عروس را در چکمه و لباس ژرسه، نامرتب و نگران در خلوت بیاد آورد که اکنون به طعنه مجبور به تسلیم در مقابل پارچۀ زربفت و شکوفه‌های نارنج بود. باقیمانده گچ و خاک هم از اطاق زدوده شده بود. قالی‌ها پهن و روکش تخت طاووس هم برداشته شده بود. پیشخدمت‌های کاخ هم دیگر در لباس‌های لکه‌دار آبی نبودند بلکه یونیفورم‌های قرمزی که کسی هم توجهّی به آن نشان نمی‌داد بر تن داشتند. تاج جدید که تکه‌های جدا از هم آن را به هنگام ساختن دیده بودم روی کوسنی می‌درخشید. روزهای پشت پرده تمام شده بود و آن روز صبح، روز اجرای نمایش بود.

در ساعت دو و نیم ما در جای خودمان قرار داشتیم. از روی سکوّی برافراشته به جمعیّت متحدالشکل و اشخاص فراک پوشیده‌ای که با متانت در بالا و پائین اطاق قدم میزدند نگاه می‌کردیم. یک جای خالی در مرکز اطاق طرف راست پلّه‌های اورنگ شاهی محفوظ نگه داشته شده بود. در آئینۀ انتهای اطاق میشد تلولؤ آن اورنگ باشکوه و تخت فوق‌العاده را که با سنگ‌های قیمتی و میناکاری تزئین شده بود به خوبی دید. اورنگی که با منگوله‌های زمرّد بدون تراش آویزان از دسته‌هایش و یاقوت‌های تعبیه شده در پشتش به طاووس هندی بال گشوده میمانست. کنار پله‌های اورنگ در یک طرف پیرمردانی ریش‌دار، کثیف در جامه‌های بلند و عمّامه‌هائی بزرگ نظیر کُرهای غم‌انگیز در نمایشنامه‌های یونانی به جلو فشار می‌آوردند و فضای خالی را اشغال می‌کردند. این گروه که ملایان بودند، درهم آمیخته چمباتمه زده فشار می‌آوردند به طوری که هرازگاهی آجودانی مخصوص مجبور بود به میان آنها برود و با نهایت احترام و به نجوا از آنها بخواهد که از فضای خالی کمی عقب بکشند. برای ملاها به طور غیرمستقیم ظاهری ناپسند طرح‌ریزی شده بود. ظاهرهائی تیره از وحشت و بیزاری، نخوت و زمختی. به هر کدام از آنها برای جمع کردن عباهایشان باید فضائی را اختصاص می‌دادند.

قرار بود که مراسم ساعت سه شروع شود. ولی با وجودی که ساعت سه و نیم بود هنوز خبری از باز شدن درها نبود و به خاطر حضور ملاها موسیقی هم نمی‌بایست نواخته شود. بنابراین انتظارها در سکوت می‌گذشت. و سکوت گرم فقط با حرکت و نجوای جمعیّت شکسته میشد. علاوه بر یراق‌های طلائی یونیفورم سران سیاسی و آبی کمرنگ یونیفورم افسران ایرانی، رنگ‌های زنده‌تری که به گروه‌های دیگر تعلّق داشت راه عبور را رنگارنگ کرده بود. کشیشی ارمنی در مخمل بنفش، ترکمنی با کُت سرخ و کمی جلوتر با کمی فاصله پرچمداران جوان زره‌پوش که به سربازان جنگ‌های صلیبی می‌مانستند ایستاده بودند. انتظاری قریب‌الوقوع که جمعیّت داخل را به خود مشغول داشته بود با سکوت بالا گرفت. حتّی زمزمه‌هایی راجع به تأخیر هم خاموش شد، بالاخره فعالیّت آغاز شد. درها گشوده شد و چهرۀ پسری کوچک پدیدار شد. یونیفورم مخصوص بر تن به تنهائی طول اطاق را در حالت سلام پیمود و در جای خود که در کوتاه‌ترین پلّۀ تخت بود ایستاد، او والاحضرت شاهپور محمّدرضا، ولیعهد ایران بود.

و در این ایّام چه چیزی می‌تواند پوچ‌ ترو بی‌معنی‌تر از تاجگذاری باشد؟ این گونه استدلال می‌شود که تاجگذاری بزرگداشتی است برای شاهان گرچه فهم این مطلب برای انسانی منطقی دشوار است. همچون آن نمایش های ابتدائی که انسان را به یاد نمایشنامه‌های تاریخی شکسپیر می‌اندازد. نمایشنامه‌هائی با جاه و جلال صحنه های پوشالی که همچون بازیهای کودکانه باورنکردنی باقی میمانند و یا به ابیاتی از شعر که در آن اهمیّت و تأثیر شعر بستگی کامل به واژه ای حاکمانه دارد با ترس و هیبت آمیخته به آن “درجائی دیگر، شاهزادۀ بزرگ در زندان خوابیده است”؛ و راستی چرا که شاهزاده‌ای بزرگ نباید همچون تبه‌کاران معمولی دیگر اگرخطائی مرتکب شده است در زندان بخوابد؟ و یا نباید سری تاجدار با همان ناآرامی سری که حتّی دعوی کلاهی هم ندارد به زمین گذاشته شود؟ و باز با وجود تمام این بدخیالی‌ها و با وجود آگاهی به این که این مراسم زائد است چیزی درماوجود دارد که ما را به تماشا و لذت بردن از آن وا می‌دارد.

پنداری که در حقیقت ما در بعضی لحظه‌ها در این تجلّی همایونی سهمی داشته‌ایم. و شاه در میان ارتشیان و وزیرانش با لباسی فاخر و جواهر نشان و کلاه پرداری که الماس کوه نور بر آن دوخته شده و ردائی مرواریددوزی که به رنگ آبی روشن بود به طرف تخت طاووس روان بود. خانم‌های اروپائی به علامت احترام به زانو خم شدند، مردان تعظیم کردند و ملاها حرکتی موج‌وار به خود دادند. شاهزادۀ کوچک ترسیده و گوشۀ ردای پدرش را گرفته بود. فقط سکوت عجیب بود آدمی انتظار داشت که صدای شیپوری یا طبلی شنیده شود ولی هیچ صدائی نبود بجز صدای یکنواختی که خطابه‌ای می خواند و بعد صدای خود شاه که از روی کاغذ می‌خواند. شاه با دست‌ خود کلاه را از سرش برداشته، تاج را بلند کرده و بر سرش گذاشت در حالی که دو تن از وزیران در کنار او ایستاده و تاج بی‌حرمت سلسلۀ قاجار را در دست گرفته بودند. دراین هنگام از خارج صدای شلیک توپ که پنجره‌ها را به لرزه درآورده بود به مردم کوچه و خیابان خبر داد که رضا خان شاه شاهان و مرکز جهان شده است.

ترجمۀ: مهوش شاهق

1- Passenger to Teheran (Hogarth Press 1926, reprinted Tauris Parke Paperbacks 2007.

2- Vita Sackville West (1892-1962)

3- Virginia Woolf (1882-1941)

4- Harold George Nicolson (1886 –1968), nicknamed Hadji

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!