درین حالت برزخی و غریب، مایلم به ستایش از بدن زن بپردازم:
واقعیت اینست که من از تماشای بدن لخت زن سیر نمیشوم. هیچ چیز مانند انحناهای بدن متناسب جنس زن به من آرامش توام با تنش نمیدهد. اینهم یکی دیگر از پارادوکسهای جنسی است. حالا این بدن میخواهد از هر نژادی و رنگی و هیکلی باشد (غیر از خیلی چاق و خیلی لاغر). از فرم شکم، شانهها و بازوان کشیده… از انحنای متقارن لگن…از قوس کمر… از محل اتصال جناغ به سطح سینه … زیربغل… درست جایی که برجستگی پستانها شروع میشود، جایی گنگ و غیر قابل رصد … خود پستانها و بعد نوک قهوهای پستانهایی که افتاده نیست و کوچک است. حتا اگر افتاده هست زیباست… فرم شکم و نافها که خیلی حرفها برای گفتن دارند… و بعد به پوسی میرسیم که آنرا عجیب ولی محجوب میبینم، حتا اگر تراشیده باشد، کمی ترسناک است. البته هنوز قابل مقایسهٔ با دیک نیست که عضوی زشت تر، مهاجم و خیلی عجیبتر به نظر میاید. با اینحال من در مقام اندام زن حرف میزنم که همه چیزش به نظر ظریف و زیباست. از فرم رانهای کشیده و باریک که وقتی به تدریج به ساقهای خوش فرم تر متمایل میشود، به ستونهایی میماند که ساختمانی با شاهکار معماری را نگاه داشته اند… و بعد پاها و انگشتان. دیدن و فشردن آرام دست زن- دست همیشه ظریف و کشیده زن هم بینهایت لذتبخش است….
حالا همین بدنی که اینهمه تعریفش را کردم،
اینهمه دوستش دارم،
اینهمه به من انرژی میدهد،
دارد از من تهی میشود.
در روزی از تابستان که تاریخش مهم نیست