ملاقات با امام زمان

نمی دانم چرا به سرم زد که بروم جمکران. شاید از روی کنجکاوی و یا شاید برای این که می خواستم ببینم چه نوع افراد کله پوکی هنوز به این داستانها باور دارند و کلید قفل مشکلات زندگی شان را در این چاه و آن چاه جستجو می کنند. شاید هم می خواستم نامه ای بنویسم و کمی آنهایی را که ملت را سر کار گذاشته اند دست بیاندازم. طرفهای عصر بود که رسیدم به چاه جمکران و در کمال حیرت متوجه شدم که بجز من هیچ کس دیگری در آنجا نیست. خودم را سرزنش کردم که از همه خرتر بوده ام و این حقۀ شیادان مرا بدانجا کشانده. داشتم به خودم بد و بیراه حواله می کردم که ای خاک بر سرت که گربه را رنگ می کنند و به جای طوطی بهت می فروشند، که به ناگاه دو تا دست از درون چاه بالا آمد و لبه های چاه را گرفت. بعد هم یک عمامه سبز و یک عمامه بسر پیدا شد که خودش را بالا کشید و یک نگاهی به من کرد و بی توجه خاکهای عبایش را تکاند و نشست لب چاه. اول خواستم فرار کنم اما بعد با خودم گفتم که باید ته و توی این یکی را در بیاورم.

پرسیدم: تو کی هستی؟

– من امام زمونم.

– شوخی میکنی.

– نه بابا جون، مگه شوخی هم داریم؟ من امام زمونم.

– یعنی تو همون مهدی موعود هستی؟

– آره کاکو جون، ولی اسمم مهدی نیست. اسمم سید علی محمده ولی بهم میگن باب.

– ها ها ها ها، زکی، آخوندا این همه خرج کردند و چاه زدند که علی محمد باب از توی آن بیرون بیاد؟ هی هی هی.

– خوب یعنی می خواسن کی بیرون بیاد؟ امام زمون میاد دیگه.

– آخه تو رو که توی تبریز تیر بارون کردند و بدنت آش و لاش شد. دوباره اومدی؟ عجب آدم پر رویی هستی.

– بندۀ خدا مگه دست منه که بیام یا نیام؟ خدا دستور میده. توی همۀ ئی پیغمبرا و موعودایی که مردم انتظارشون رو می کشن فقط من بدبخت رو پیدا کرده و دم به رو می فرسته اینجو. الان چند هزار ساله که سیوشانسو شال کلاه کرده و نشسته و اسبش هم بسته دم در. تا حالا یه بارم اونو نفرساده اما من رو لا اقل هر صد سالی یه بار می فرسه.

– کجا؟ مردم که الان بیشتر از هزار ساله منتظر تو هستند.

– کاکو جون ما هی میایم و هی ما رو می کشن. یه بار تیر بارون میکنن، یه بار تو آهک می کنن، یه بار گردن میزنن، یه بار دار میزنن. بعدم هی میگن اوی امام زمون پس چرا نمیوی؟ از همه بدتر هم همین تیر بارون بود. بگو بابا جون می خوای یکی رو بکشی، یه تیری بهش بزن. صد تا تیر به یه آدمی می زنی که چی چی بشه؟

– ما که شنیدیم هفتصد و پنجاه تا تیر بوده.

– نمدونم چند تا بود کاکو. تو او موقعیت دیگه کی تفنگاشونو میشمره. فقط یادم میاد هر چی نگاه می کردم لولۀ تفنگ بود و آدمای نامردا.

– راسته که دفعه اول هیچ تیری به تو و انیس نخورد؟

– آره کاکو جون راسه.

در اینجا امام زمان به خنده افتاد: کاکو نمدونم این تفنگچیا که نمتونن دو تا آدم دست بسته رو از ده گز او ورتر بزنن چطوری می خوان سربازای دشمنا رو تو میدون جنگ بزنن؟

– نگران نباش. نزدن. همین بود که جنگها رو باختیم و انگلیس و روسیه سوارمون شدن. حالا هم فرقی نکرده و فقط زورشون به مردم میرسه و مردم رو میکشن. اما اگر یک وقتی جنگی پیش بیاد زه میزنن.

– راس میگی کاکو، ئی مملکت همیشه ایطو بوده.

و باز باب آخرین فرجامش را بیاد آورد و شکایت نمود: یعنی صد تا تیر به دو تا آدم دست بسته میزنی که چطو بشه؟

– آخونده دیگه. همه کاراش افراط و تفریطه.

باب که گویا سر درد دلش باز شده بود گفت: آی گفتی کاکو. من خودم یه خونۀ خوبی تو شیراز داشتم. یه ایوونی بود و یه درخت نارنجی و یه حوضی و یه مشت ماهی قرمزی تو حوضو. عصرا مینشسم تو ایوونو از بوی نارنجو دلم باز میشد. چه کاشی کاریایی تو اتاقها که دلت می خواست ببینی. همینا بولدزر اووردن خونه هو رو صاف کردن. بعد یه چاهی تو ئی بیابونای خشک و خالی زدن که آی امام زمون بیو که برات خونه ساختیم. هر چی روزه هم یکی از همی خودشونیا میاد یه گونی کاغذی میریزه رو سر ما.

– باز خوبه که کاغذه. خوبه که آجر نمی ریزه. یعنی به همه شون جواب میدی؟

– نه بندۀ خدا، کی وقت ئی کارا داره؟ همی دیروز یه بنده خدایی نوشته آی امام زمون گاو ما مریض شده. حالا من از تبریز تا اینجا اومدم که از تو کمک بخوام. حالا نه که من خیلی خاطره های خوشی از تبریز دارم. خیلی مهمان نوازی کردن حالا اومدن شفای گاو می خوان. خوب آمو جونی برو یه بیطاری پیدا کن.

– خوب دیگه تقصیر خودته. وقتی همه چیز رو دست خودت گرفتی، معلومه که شفای گاو هم باید دست تو باشه. مثلاَ دو سال پیش همۀ این ملت رفت رای داد گفتند رای هیچکس به جز رای تو و خدا حساب نیست.

– کاکو جون خدا هم واسه همین منو فرستاده.

– واسه همین؟

– آره، میگه برو به اینا بگو رای منو پس بده.

– یعنی چی؟ مگه خدا زورش نمی رسه که رای خودشو پس بگیره؟

– نه که نمیرسه.

– من فکر کردم خدا از همه قویتره و همه کار می تونه بکنه.

– اگه میتونست که او همه سال پیش شیطونو از بین برده بود. خیلی عصبانیه کاکو. میگه من هر پیغمبری که می فرسم هنوز کفنش خشک نشده که شیطون آفریده های خودشو میذاره سر کار.

– خوب پس تو چکاره ای؟ مگه تو قرار نیست که همه کافرا رو از دم تیغ بگذرونی؟

– آمو تو هم انگار یه باکیت میشه. ئی همه ارتش و تانک و توپ و طیاره، او وقت ما با یه اسبی و یه شمشیری. حتماَ باید یونسو هم بگیم که سر ماهیو کج کنه بره دنبال زیر دریایی های کافرا.

– نه بابا، اون یونس که اصلاَ از خودشونه.

– ئی چیزا رو اصلاَ گوش نکن کاکو. اینا خیالای آخونداس. خودشون نشسن کنار و به ما میگن لنگش کن. خودشون حتی یه تصمیم هم نمیتونن بگیرن. او دفعه اومدن کاغذ انداختن که آی امام زمون میخوایم اتم چرخون درست کنیم و توی هر شهری که درسش کنیم او شهرو رو بمبارون میکنن. حالا تو میگی کجا بسازیم. گفتم خوب اگه ایطوریه که فرق نمی کنه کجا بسازید. میتونید تو تبریز بسازید.

– اه، امام زمان نگاه کن یارو داره با گونی کاغذا میاد.

– کاکو جون من رفتم پایین که شمشیرمو بیارم. سر علی نذار جایی بره.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!