نمی دانم از نخستین باری که درجۀ دکترای افتخاری دریافت کرده ام تا به حال چه مدّت زمانی گذشته است، ولی این بار هم آن را با همان احساسی دریافت می کنم که بارهای گذشته، با شرم عمیق. من به سبب تحصیلات ناممتدّ خود، احساس بی ارزشی می کنم و از این رو این درجه را به عنوان یک هدیۀ غیر عادی و یک منشا حیرت دائمی می پذیرم. به راحتی می توانم چهرۀ آشنای مردی را در نظر مجسّم کنم که ناگاه سرو کلّه اش پدیدار شده، ورقه را از دستم ربوده، پس گردنم را گرفته و از اتاق به بیرون پرتابم کند، زیرا همۀ این چیزها نتیجۀ اشتباهی بوده که با گستاخی من درهم آمیخته است.
بی شک می توانید حدس بزنید که این ابراز غیر معمول قدردانی به کجا می کشد: می خواهم این فرصت را غنیمت شمرده و به ارتباط طولانی و صمیمانۀ خود با یکی از فرزندان بزرگ یهود، نویسنده ی اهل پراگ، فرانتس کافکا، اعتراف کنم. من نه متخصّص کافکا هستم نه مشتاق خواندن نوشته های دست دوّم در بارۀ او. حتّی نمی توانم بگویم که همۀ آثار او را خوانده ام. ولی می توانم برای این بی اعتنائی خود به مطالعاتی که در بارۀ کافکا صورت گرفته دلیل خاصّی ارائه دهم: گاهی حس می کنم که من تنها کسی هستم که واقعا کافکا را می فهمد و هیچ کس دیگری حقّ تشریح آثار او را برای من ندارد. این رفتار غیرعادی من در مورد مطالعۀ آثار کافکا از احساس مبهم بی نیازی به خواندن و دوباره خواندن آثار او ناشی می شود. زیرا حس می کنم که از پیش آنها را می دانم . حتیّ گاهی پنهانی به این فکر می افتم که اگر کافکائی وجود نداشت و من هم نویسنده ای بهتراز این که هستم، بودم می توانستم آثار کافکا را خود بنویسم.
آنچه که گفتم ممکن است عجیب به نظر رسد ولی مطمئنّم که منظور مرا درک می کنید. لبّ مطلب اینست که من در کافکا پاره ای از خودم، تجربیّات شخصی ام از دنیا و شیوۀ بودنم را می بینم. در این جا سعی خواهم کرد به صورت مختصر و کلّی بعضی ازین تجربیّات را که قابلیّت توصیف بیشتری دارند برشمارم.
یکی ازین تجربیّات داشتن احساسی عمیق، اساسی و کلّا مبهم از مجرمیّت و گناهکاریست به طوری که فکر می کنم که صِرف وجود من نوعی گناه است. سپس نوبت به حسّ بسیار نیرومند از خود بیگانگی می رسد؛ از خود بیگانگی با خود و با تمامی چیزهای دور و بر خود که به ایجاد چنین حسّی کمک می کند؛ تجربه ای از یک ستمگری غیرقابل تحمّل، نیاز به توضیح دائمی خود به دیگری، دفاع از خود، آرزوی نظمی دست نیافتنی در چیزها، آرزوئی که با گل آلوده تر و گیج کننده ترشدن مسیری که من در آن در حرکتم، افزایش می یابد. گاهی احساس می کنم که برای تاکید هویّتم نیاز دارم که بر دیگران بانگ برزنم و حقّم را طلب کنم. البتّه چنین طغیانهائی کاملا غیر ضروریست و پاسخ به آن نیاز هیچ گاه گوش شنوائی نمی یابد و برای همیشه در حفرۀ سیاهی که دور و بر مرا فراگرفته است، محو می شود. به هرچه برخورد می کنم ابتدا جنبۀ پوچیش را به من می نمایاند. چنین احساس می کنم که همواره از مردان قوی و متّکی به خویش عقب هستم و هرگزبه آنها نخواهم رسید چه برسد که با آنها رقابت کنم. اساسا همیشه خود را سزاوار تنفرّ و استهزاء می دانم.
صدای اعتراض شما را می توانم بشنوم که می گوئید من خود را در ظاهربه شیوۀ کافکا نشان می دهم گرچه در واقعیّت کاملا متفاوت از او هستم: کسی که به آهستگی و پی گیرانه برای چیزی در جنگ است، کسی که آرمان گرائیش او را به مقام ریاست جمهوری رسانده است.
بله، قبول می کنم که در ظاهر ممکن است دقیقا نقطه مقابل همۀ وجوه تشابه با فرانتس کافکا باشم. با این وجود روی همۀ حرف هائی که در بارۀ خود گفتم می ایستم. فقط باید اضافه کنم که به نظر من آن نیروی پنهانی که محرّک تمامی کوشش های منست احساس کاملا درونی من از محروم بودن، تعلّق نداشتن به جائی و بی وراثتی ست که پایۀ اساسیش همان بی تعلّقی می باشد. بر آنچه گفتم باید این را هم بیفزایم که در واقع اشتیاق بسیار زیاد من به نظم، مدام مرا به سوی ماجراهای غیر قابل تحمّل پیش می راند. حتّی می توانم جرات کرده بگویم هر کار ارزشمندی که تا به حال انجام داده ام برای پنهان کردن نوعی احساس گناه ماوراء طبیعی بوده است. چنین به نظر می رسد شاید دلیل واقعی این که مدام در تلاش آفریدن یا سازمان دادن به چیزی بوده ام این باشد که خواسته ام از حقّ دائما مورد پرسش قرار گرفتۀ موجود بودنم، دفاع کرده باشم.
شما ممکن است به درستی از خود بپرسید کسی که این چنین در بارۀ خویش می اندیشد چگونه می تواند رئیس کشوری شود. تضادّ مطلب در همین جاست، ولی باید اقرار کنم که اگر من رئیس جمهور بهترو سزاوارتری از دیگران برای احراز این سمت هستم، دقیقا به این سبب است که در عمیق ترین زیرلایه های کاری من همیشه یک شک دائمی د ر بارۀ خویشتن و سزاواریم برای مقام ریاست جمهوری، وجود دارد. من کسی هستم که اگر دروسط دورۀ ریاست جمهوری ناگهان برای حضور در دادگاهی احضار گردم یا مستقیما به اردوگاه کار اجباری، شکستن سنگ، فرستاده شوم، شگفت زده نخواهم بود. همچنین متعجّب نخواهم بود اگر با شیپور بیدار باش از خواب بیدار شوم و خود را در سلوّل زندانی بیابم و سپس متحیّرانه آنچه را که در شش ماه گذشته بر من گذشته است با هم زندانیانم در میان گذارم.
حسّ می کنم مقام من هرچه پائین تر، جایگاهم مناسب تر؛ و هرچه بالاتر، شکّم در این که حتما باید اشتباهی روی داده باشد، زیادتر می شود. در هر قدمی که در این راه بر می دارم، احساس می کنم کار خوب کردن در مقام ریاست جمهوری که می دانم به آن تعلّق ندارم و هرلحظه، به حقّ، می توانند مرا از آن برکنار کنند، چه امتیاز بزرگی ست.
قصد من ازین سخنان، ایراد سخنرانی یا عرضۀ رساله نبود بلکه فقط می خواستم توضیحی در بارۀ روابط فرانتس کافکا و ریاست جمهوریم داده باشم. به اعتقاد من همان بهتر که این گونه مسائل در دانشگاه عبری بیت المقّدس و توسّط یک نفر “چک” مطرح شود. شاید من بیش از حدّ لازم دستم را رو کردم و شاید مشاورانم به این سبب مرا سرزنش کنند. ولی اهمیّتی نمی دهم چون منتظر و سزاوار آن هستم. آمادگی پیشاپیش من برای پذیرفتن ملامت، نمونۀ دیگری از امتیازی ست که من در تصوّر خویش برای خود قائل هستم چون همیشه منتظرم اتّفاقاتی بدتراز آنچه می اندیشم برایم روی دهد.
یکبار دیگر از اعطای درجۀ دکترای افتخاری سپاسگزارم و بعد از آنچه که اینجا گفتم شرمنده ام تکرار کنم که این را هم با شرمندگی می پذیرم.
برگردان از متن انگلیسی
توسّط مهوش شاهق
19 دسامبر 2011
Havel’s site: http://vaclavhavel.cz
The speech here