آشِ پاییزان
در سِری جنگهایِ دوّم، که میانِ ایران و روسیه در گرفت، لشگرِ لشگرْ گْشایِ عبّاس میرزا، ولیعهدِ ایران زمین و والی عادلِ آذربایجان، به پیروزیهایِ متعّددی دست پیدا کرد و مناطقِ زیادی از آن سرزمین به ایران اِلحاق شد. در اینحال، بعد از ۴ روز و ۴ شب جنگ، روسها عقب نشینی کردند، و بسیاری از نفراتِ اینان تسلیمِ والا حضرتِ قاجار. در این هنگام که لشگرِ ایران، ظفرمندانه به مملکت باز میگشت، حال و اَحوالِ ولیعهد به هم خورد و ایشان سخت مریض شدند. به دستور جلال الدین خان که حُکمِ وزارتِ ایشان در لشگر را داشت، در منطقهای به نامِ گُذاراتْ که نزدیک به شُوشی، یکی از آن شهرهایِ تصّرف شده به وسیله ایران بود، چادرها عَلَم کردند و در آن درّه خوش آب و علف، همگان در انتظار بودند تا ببینند حالِ ولیعهد چگونه میشود.
حکیمانِ خاّص آوردند، از ایرَوان، از تبریز و چندی از باکو و چندی دیرتر از پایتخت که آن زمان خبر به خاقانِ بزرگ رسید و ایشان سخت دل نگرانِ فرزند و چشم به راهِ خبری خوش از جانبِ ولیعهد. حکیمان هیچ نمیفهمیدند، از این حالِ خرابِ نائب السلطان، هیچ نکته تازه برایِ گفتند نداشتند. عبّاس میرزا دیگر به هوش نمیآمد. از حال رفت و دیگر صحبتی نکرد. رنگ از وزیر پرید و چند سوار آماده کرد تا اگر ولیعهد جان سپرد، خبرش را زود به سلطان برساند. در این وسط صدایِ داد و بیداد آمد، قیل و قال شد و نظمِ سپاه به هم خورد و خبر رساندند به جلال الدین خان که مردی از اسیرانِ روس اصرار دارد تا با شما سخن گوید. او چه میخواهد؟ گفتند که تنها با شما میخواهد صحبت کند، گوید که اَمری است واجب و به صَلاحِ ایرانیان.
مرد را به خدمتِ وزیر آوردند. کوتاه قد و زرد مو بود و اندامش به سرباز و به گُماشته نمیخورد. این چه شَرّی است که به پا کردهای؟ با چه رویی پا به داخلِ خیمه سلطنتی گذاشتهای؟ از اوّلْ نوکرِ ولیعهدِ ایران تو چه خواهی؟ آن مرد شروع به حرف زدن کرد. روسی تکّلم نکرد و به تُرکی داغِستانی آغاز به صحبت کرد و گفت که نامش مارکارْ است و هیچ وابستگی به تِزار ندارد و تنها برایِ چند روبلِ طلا به لشگرِ ظلمِ روس پیوسته است. پیشهٔ آشپزی دارد و نسل در نسل آشنا به عطاّری و دَواجاتِ کوهستانی و دَشتی. شاید بتواند رَهگشایِ سلامتیِ حضرتِ ولیعهد باشد. این را مارکار گفت و وزیر از رویِ ناچاری او را به نزدِ ولیعهد که در بستری خُفته بود برد.
مارکار خیلی حَضَرات را مُعطّل نکرد. چندی نظر به چشمانِ از حال رفته عبّاس میرزا انداخت، گوش به طپشِ قلبِ مبارک داد و چندی دیگر بدنِ ایشان را وارِسی نمود و از زردیِ اندامِ ولیعهد، سخت در تعّجب! هیچ نگفت از خیمه پر جلالِ عبّاس میرزا خارج شد و رو به وزیر کرد و گفت: ایشان را مسموم کردند، بر این تصوّریم که آن زهرِ قوی و کیمیاگر کارش را خوب میدانسته چون این مادّه در طبیعت یافت نمیشود و ساختهٔ آدمیزاد است و گَر نَجُنبیم و حضرت را حالْ مراقبت و پاشُوری ندهیم، زهر به استخوان رسیده و مرگِ نائب السلطّنه نزدیک!
جلال الدین خان از ندانستنِ چارهْ، شدید دست پاچه شد و پرسید از مارکار اگر دوا هست، اگر راه است و اگر راهِ درمان است، حال چه کنیم؟ سیاه بختیم و حال به کجا پناه ببریم؟ مارکار گفت که شاید راهی باشد، گَر یَزدان خواهد، شاید درمانی وجود داشته باشد و این بِدین معناست که باید به نواحیِ کوهستانی روم و مواّد و سَبزی از آن دیار پیدا کرده و بساطِ مطبخ فراهم کرده و مَلغم و معجونی داغ برایِ ولیعهد حاضر کنم، این تنها موردی است که به فکرم میرسد و بلکه یَزدان یاری کرده و خود این بزرگوار را شَفا دهد.
دیگر هیچ جایِ درنگ نبود. اِتلافِ وقت در نجاتِ جانِ ولیعهد، گناهِ کبیره بود. جلال الدین خان دستور داد که ۳ قَداّره سوارْ مارکار را همراهی کرده و زود باز گردند. یک روز گذشت و آن شبِ روزِ دوم اینان باز گشتند که البته یکی از قداره سواران طُعمه گرگ و مارکار دستِ پُر. در نزدیکی خیمه سلطنتی، تَنوری ساختند. به روشِ تاتار زادِگان، آنان مطبخی به شیوه عَشایر بنا کردند، دورِ آن را چادر کشیده و مارکار به کار مشغول شد. هنگامی که ظهر فرا رسید، آن ملغمِ داغ حاضر شد و سردار بدانجا سر کشید. دگر جایِ معطلی نیست، به پای شو که حالِ ولیعهد، سایهٔ سلطانِ ایران زمین هیچ خوب نیست. سردار این را به مارکار گفت و ایشان از آنجا خارج شد و به میانِ انبوهِ سربازانِ ایرانیِ آبی پوش رفت. زمانِ ناهار بود و فوج فوج صف کشیده و آرام و بی صدا تناول. مارکار همچنان به سربازان خیره میشد و به اینور و بدان ور سَر میکشید تا به قداره بندی جوان رسید و از سرِ رضایت، چیزی به او گفت و سرباز لبخندی زده و کاسهٔ گلیِ غذایِ خود را به سمتی خالی و آن را به مارکار تحویل داد، کاسه گلیِ لب پریده را آشپز از آن ملغم پر کرده و به سمتِ چادرِ عبّاس میرزا رفت. جلال الدین خان که تعجب زده به صحنه نگاه میکرد فریاد زد: تو چه میکنی؟ مگرعقل از دست داده و از جانت سیر شدی؟ حضرت تنها در ظروفِ طلا و نقره سیر خورَد. آب و شراب از شیشه گنْجه و چینی خدا بَنده سیراب شود. مارکار گفت که بزرگوارا، صبر فرمایید، نتیجه کار را با شکیبایی ملاحظه فرمایید.
آنگاه که مارکار در چادرِ بزرگِ ولیعهد قرار گرفت، به نَدیمانِ آن بزرگوار اشاره کرد که سَرِ مبارکِ حضرت را با چند بالشِ زَربافت بلند کنند و هر یکی دستانَش در آغوش اینان باشد. نائب السلطان چشم باز کرد، از هیچ آگاه نبود و زَردی و بد حالی مشخص از ایشان. مارکار آرام قاشقی چوبین را از آن ملقمه پر کرده و فوتی بدان، بخارش که که آهسته آرام گرفت، لَب سوز به دهانِ عبّاس میرزا نزدیک کرد و ایشان را تشویق به خوردن آن. قضیه این چنین تکرار شد و تا به هفتمین قاشق رسید، مارکار کاسه را در دست گرفت و از جای برخاست و به سردار گفت که چندی دیگر، حال و احوالِ ولیعهد به شدت منقلب خواهد شد، دردی و شدید و کسالت فراوان، هیچش مگویید، اصلا به روی نیاورید، دستانش را محکم بگیرید و اجازه دهید که قی کند، داد زند و فریاد کند و سپس زمانی که آرام گرفت، به خود آمد و هوش باز گرفت، با جامِ حماّم پا شورَشْ کنید، زهر و کثیفی را از ایشان به دور کنید. موهایِ سَر، محاسنِ مبارک، از تَه بتراشید و ایشان را با عود و صَندل معطّر کنید.
همانگونه که مارکار گفت شد، عباس میرزا آنچنان داد و فریاد میزد که صدایش تا چندین مرتبه به گوشِ افراد میرسید، جلال الدین خان نگران بود و حالش از این صحنه بیشتر دگرگون شد. او همچو دیگر ایرانیان اعتمادی خاص به افرادی چو مارکار نداشت و ترسش از این بود که ولیعهد همانجا تمام کند و سلطانِ عظیم الشَئن او را مقصّر دانسته و مجازاتی اَلیمْ برایش در نظر گیرد. او صبر نکرد تا ببیند که مارکار راست میگوید یا خیانتی در کار است، برایِ همین دستور داد که او و هم قطارانش را کف بسته و همان روز به زندانِ هَفت تپه که در نزدیکی باکو بود بفرستند و باز اجازه داد تا حُکما و دیگر عاقلان به بسترِ ولیعهد گرد آیند و با جادو و دُعا، سلامتی را به ایشان باز گردانند.
زندانِ هَفت تپه، مَخوف ناحیه و دلخَراش جایی بود که باستیلِ فرانسویان به پیشَشْ تنها دار اَلتأدیبی بود برایِ نابالِغان. این ناحیه که در چند فرسخیِ باکویِ قدیمْ سازْ بود، در بینِ یک جنگلِ سیاه از بی لطفِ خورشید بود و طرفِ دیگر تا به منطقهٔ کوهستانیِ آلُشتْ. آنجا در واقع کانی بود مَملو از عناصری که استخراج میشد و به مناطقِ مجاور فرستاده میشد. هر کسی که بدانجا فرستاده میشد، مساوی با بردگی و مشقّتِ فراوان و دیگر هیچگاه به منزلِ خویش باز نمیگشت. فرماندارِ آنجا فِرهات خان بود که نسلش از یک طرف به تاتار و از طرفی دیگر طایفه نشینِ خُونْ که اینان چند ده سالِ قبل از اروپا بازگشتند و تماما راهزنانی بودند که هیچگاه حاضر به فرمانبرداری از سلطانِ عثمانی نشدند. در ظاهر مسلمان و در باطن وفادار به سنتّهایِ گذشته و هیچ شباهتی به دیگر مردمانِ آنجا نداشتند. با زن و بچه همانجا زندگی کرده و زندانیان برایِ ایشان مشغول به انجامِ اَعمالِ شاقّه و اینان درآمدِ حسابی و تنها طلا میشناختند واز پولِ روس، عثمانی و ایران بی خبر! چون آن منطقه سخت از بابِ طبیعت و اینان حفاظت میشد، هیچ دولتی خیلی میلِ به اداره آن نداشت و اینان تنها خراجِ کوچکی به بُرهان پاشا داده و فرماندارِ باکو، عاصی از این درندگانِ خُون، مبلغی حَواله سلطانِ ایران زمین میکرد (به مانندِ تمامِ سرزمینهایِ قفقاز و تا سرحدّاتِ مناطقِ عثمانی و کیشِ مسیحی). هر بار که شخصی نافرمانی میکرد، خیانت و آدم کشی در نُکات و درجّاتِ سیاسی میکرد، از ایران بدانجا فرستاده میشد تا دیگر به مملکت بازنگردد. آنجا جهنّمی بود که دیگر هیچ کس موقعیتِ فرار و یا بخشش نداشت و فِرهات خان اینان را جزوِ ثروتِ شخصی خود دانسته و همچو یک برده با آنان برخورد میکرد.
و امّا یک روز گذشت و نَدیمانِ ولیعهد آنگونه انجام دادند که مارکار بِدینشان سفارش کرده بود، حالِ عباس میرزا بسیار بهتر و دیگر ایشان کامل به خود آمده و از احوالاتِ لشگر و اردو و دیگر اوضاع پرسید. جلال الدین خان همه چیز را به حضرت گفت و از قصدْ جریانِ مارکار را از قلم انداخت تا افتخارِ بازیابیِ سلامتیِ ولیعهد به پایِ ایشان نِبشته شود، اما قسمت بِدین حال بود که حّق به حقدار رسد و گُنَه کرده به مجازات رسد. آنگاه که چند روز گذشت و ولیعهد باز به دامانِ درد و زجر کشانده شد، سردار از ندیمان خواست آنگونه که مارکار آن مَعجون را آماده کرد بود، ملغمی حاضر کنند و شفایَش دهند اما این قضیه این گونه نشد، چون نه ندیمان از رازِ آن معجون باخبر بودند و نه جلال الدین خان.
با این تفاضیل قضیه را خود ندیمان سربسته با عباس میرزا با آن حال و با آن احوالِ خراب در میان گذاشتند و حقیقت بَرملا! در اِبتدا عبّاس میرزا دستور داد که جلال الدین خان کُرور سوار کند و بدانجا که آنان زندانیندْ و بیگاری رَود و مارکار و هم کیشانَش را به اینجا بازگردانند. سردار این چنین نیز کرد اما جوابِ تندی از فِرهات خان گرفت و معلوم بود که اینان زندانی که مثلِ برده برایشان نان آورد به این راحتی آزاد نخواهند کرد و سپس جلال الدین خان که پیغام از اینان به سایهٔ خاقانِ بزرگ داد، ولیعهد سخت بَراشفت و از تمامی دستوراتِ این سردارِ ناخلف آگاهْ و آنگاه فَرمان داد که برایِ عِبرتِ دیگران، برایِ سَرداران و درسی برایِ نوکران و تمامیِ پا بُوسانِ درگاهِ سلطان، جلال الدین خان را از صبحگاه تا به صلاةِ ظهر چوب زنند و آبِ نمک به زخمِ ایشان و سپس بفرستَنش به زندانِ زنجان، همانجا. جایِ خلافکارانْ که این حقّش بود و لعنت بر بدکارانْ و در اِدامه دستور داد که پِیکی سریع به تبریز رَود و به خسرو میرزا خبر دهد که ولیعهد میخواهد که به اردویِ عباس میرزا بیایی و سربازانت را آماده جنگ و کارزار. خسرو میرزا دلاور سردارِ قجری، زاده تبریز و پر افتخارِ ایران زمین، مسئولِ امنیتِ کّلِ آن دیار را داشت، همگان دیگر او را میشناختند و فُتوحاتش زبانزدِ تمامیِ ایران، همان ایشان بود که با سربازانش در سری جنگهایِ اولیه، تمامیِ خراسانِ شمالی را تا به سرزمینهایِ تاجیک و اُزبک آزاد کرده و قهرمانیهایِ ایشان به همراهِ عباس میرزا، ترس و وحشت به دلِ هر روس و دیگر اَجنبی میانداخت، ایشان در این راه یک دست و یک چشم را از دست داده و خراسان مَدیونِ شاهزاده قاجار.
ایشان فرمانده لشگری بود نیرومند، آرایشی عثمانی و افسرانی ایرانزاده، سربازانی بسیار شجاع و پیشرفته از هر لحاظ که آن زمانه خواستار بود. وقتی که اینان به سمتِ دشمن حرکت میکردند، گروهی از مِهتران اینان را همراهی و با ساز و سرود آنچنان نیرو به سربازانِ خودی میدادند که اینان قدرتی ماوَرا پیدا کرده و دشمن به خاک کشیده میشد.
خسرو میرزا به فَصلِ آن حال واقِف بود و خبر داشت که اگر بیش از این درنگ کند، صبر کند و اَمان به دشمن دهد، زمستان از راه رسیده و دیگر موقعیتِ خوبی برایِ شکستِ آن قومِ خُون نخواهد داشت که فصلِ سرما، برف و بوران متّحد خوبی برایِ فِرهات خان و دار دَستهاَش بود. به فرماندارِ باکو پیام دادند که دروازههایِ شهر را ببندند و تا چند ناحیه از اطرافِ آنجا و تا به رشته کوههایِ آنجا از وجودِ مردمان خالی کنند. طبقِ رسم و رسوماتِ جنگی، خسرو میرزا پیکی فرستاد تا بِدینشان آخرین فرصتِ تسلیم دهند و لطف و مرحمتِ سلطانِ ایران اما اسبِ پیک با سرنشینی بازگشت که سَر نداشت و این آغاز جنگی بود که میبایست انجام میشد و دیگر راهی برایِ صلح نداشت.
فِرهات خان از قدرتِ سپاهِ ایران باخبر بود و او بسیاری از هم پیمانانش را در دیگر قبایلِ خُون و تاتار، در جنگِ با ایران از دست داده بود. صورتِ جنگیدنِ اینان بدین نحو بود که با غافلگیر کردنِ یک سپاه، به کراّر به اینها حمله برده و با تفنگهایی که چهار پاره بودند و قنداقِ آن تَبر، سربازانِ مقابل را از میان بر میداشتند، هر بار این کار را انجام میدادند و سپس به منطقهای دیگر پناه میبردند، آنقدر این عمل را تکرار میکردند تا سپاهِ مقابل خسته شده و از هم بپاشد، در جایِ دیگر از سگهایِ وحشی که اینان آنان را تربیت میکردند نیز استفاده میشده است، این سگها که نژادی اروپایی داشتند و کوهستانی، بزرگ هِیبت و مَخوف نمایی داشتند و به تن اینان خار میبستند و با رنگهایِ جنگی اینان را زینَت میدادند، این حیوانات پرشی بلند داشته و بسیار هوشمندانه به افراد حمله برده و سرباز را پاره پاره میکردند، این گونه حمله بود که قبایلِ تاتار بر کیفْ مسلط و ژنرال پیفْکُوکسی را این سَگان ریز ریز کردند.
سردار قاجار، آن شجاع مردِ روزگار، از این گونه جریانات آگاه و سیاستِ جنگ را تغییر و از کُور راهی دیگر به پشتِ آن جنگلِ سیاه نیرو فرستاده و اینان دشت و خانه آنان را به آتش کشانده تا روحیه سوارانِ فِرهات خان تعضیف شود و همین گونه نیز شد. به هنگامی که دو دستگی بینِ مردمانِ این طایفه افتاد، دیگر وقتی برایِ تلف کردن نبود و خودِ خسرو خان از صبح تا به نیمی از روز رسیده. بسیاری از آن رَهزنان و دشمنانِ ایران زمین را میان برداشته و کامل به هفت تپه مُسلّط شد.
بعد از این جریانات، خسرو میرزا اِداره آن منطقه و آن زندان را بُرهان پاشا داده و ایشان فِرهات خانِ یاغی را اول به زنجیر و سپس دستور داد که کورَش کنند و با آهنِ مُذاب دهانَش را پُرْ. تا به چند روز جنازه فِرهات خان بر سرِ کویِ شرقی، یکی از ورودیهایِ شهرِ باکو آویزان بود و مردمان. تُف و لَعنت بر او.
سردارِ پُر عظمت و پُر افتخارِ قاجار، مارکار و هم قبیلانَش را پیدا و به اُردویِ ولیعهد، حضرتِ عبّاس میرزا بازگردانید، برایِ مارکار عجب تغییراتی این زمانهْ در عَرضِ چند وقت ترتیب داده بود و سرنوشت جا بِه جا. ولیعهد ایشان را شناخت و مردِ داغستانی فرصت را غَنیمت شمرده و آن چیزی را که از حالِ نائب السلطان تشخیص داده و به جلال الدین خان گفته بود، به عبّاس میرزا دوباره بازگو کرد و همان گونه که رفتار کرده بود، مجدّد عَمَل کرده و حال و احوالِ این غَیور مردِ سپاهِ ایران بسیار بهتر شد و آن روز که خود عبّاس میرزا از خیمه به بیرون آمد، دیگر افسران و سربازان از دیدنِ رویِ مبارکِ عبّاس میرزا بسیار شاد و اینان روحیهٔ فراوان به دست آوردند و سپس آن روز که در اواخر پائیزِ سالِ ۱۲۰۱ شمسی بود، برایِ همیشه در خاطرِ طایفه پر نَقش و نگارِ قاجار باقی ماند و بازماندگان جشن و سُرور گیرند و آشِ پاییزانْ برقَرارْ به افتخارِ بزرگ ولیعهدِ ایران زمین.
عبّاس میرزا که از این جریان بسیار خشنود بود از مارکار نقلِ آینده پرسید و او گفت که خوش دارد هم بندهایَش را آزاد و خودش را در دستانِ لطف شما بیند، کَرَم کنید و رهایم سازید تا به اَبد نوکریِ خانزادْ کنم و در رِکابِ جنابعالی پاشوریْ. ولیعهد نیز جواب داد، از ایلِ تو، همراهان و از هم بندِ تو همگان آزادند که بازگردند به شرطِ آنکه شمشیر به زیرِ بیرقِ روس دیگر نزنند و اگر خواهند بمانند و از هر دو طرفِ اَرَس به سودِ ایران هم لشگر شوند.
و این گونه شد، آنانی که خواستند و باز گشتند و دیگر به روس تَمنّا هیچ نکردند و اینان که باقی ماندند، بیشتر به اِصفهان و کِرمان کوچ کرده و مسلمان شده و از سَبز پوشانِ سپاهِ شیعه خاقانِ بزرگ بَهرهها گرفتند و ازدواج با زنانِ ایران که حُکم آمد که هر کدام با زنی مُزدوج شود که مردَش را در جنگِ با روس از دست داده است.
مارکار نیز نامَش را خودِ ولیعهد عوض کرده و ایشان را بهادُر خان نامیدند و خَلعت و دینارِ فراوان تا به فوتِ ایشان در زمانی که برایِ نَبردی دیگر به خراسان رفته بود، این مرد در کنارِ ولیعهد باقی ماند و از ایشان مراقبت و چندی بعد از مرگِ صاحبْ نعمتِ خودْ به دیار خود بازگشته و گویند که غمگین بود و گریان به سویِ خانه.
خیلی سال بعد، در بیست و چهارمین سالِ سلطنتِ خجستهٔ شاهِ شهید، به مناسبتِ ورود ایشان به مشهد، امیر معّز خان نور الدوله دستور ساختِ چند حُجره در عمارتِ عباس میرزا را داد و افراد در چند پَسْ ایوان یک سری کاغذ و یادگار پیدا کردند که آنها به زبانِ روس نبشته شده و مُستشارِ روسِ مقیمِ مشهد، دیمیتری بایدانُوف آنها را ترجمه کرد و امیر معّز خان گزارش به شخصِ اوّلِ مملکت، ناصر الدین شاه که دست نِبشتِهها متعلق به بهادر خان بود و ایشان معتقد که زهرِ دست ساز را به شانههایِ عباس میرزا آلوده کرده آن نابکار که دشمنِ ولیعهد بوده و بهادر خان به همین دلیل سفارش که ایشان دیگر این مو و این محاسن را بدین گونه با شانه مرتب نکنند و افسوس که این دیگر دیر شده بوده و مملکت بی ولیعهد و آن مردِ مردان، آن شیر غُراّن درگذشته بود.
و آن گونه که در آخر قائم مقام در رابطه با ایشان فرمودند که: خدا نخواست كه جَهان در عهدِ جهاندارى او زنده و نازنده شود.