به سفارش استادم سخت مشغول مشق تار در ایوان عمارت بودم، هشت نُه ساله بیشتر نبودم اما چون قد بلندی داشتم و هیکلم همچو نی قلیان بود، عَوام مرا بزرگتر میدانست و این مرا خوشحال میکرد، گاه چند نغمه میزدم و گاهی توقّف و از ظروف نقره یی پر از میوه، شیرینی و آجیل چندی برمیداشتم و سپس به سه گاه و شور میپرداختم. آنروز عصر اُردیبهشت ماه را به خوبی یاد دارم.
درس سخت بود و بر زَخمه کشیدن سخت تر! در حال خود بودم که احساس شد سایه بلندی بر سایهام بلندی انداخته است و آرام. با اندکی وحشت سر را که بلند کردم رَشیدْ مردی را دیدم که با لبخند به من خیره شده بود و ساز زدنم را تماشا میکرد، از تار دست کشیده و از جا بلند شده و به ایشان با صدای بلند سلام کردم، آن مرد جواب سلامَم را با لبخندی دیگر داد و من سر را به پایین انداخته و دیدم که حضرت والا، پدر بزرگم نیز به جمع ما پیوست.
آن مرد را که پدربزرگم همراهی ایشان را میکرد، می شناختم. ایشان آسِدّ جواد خانِ ذَبیحی بود.
استاد ذبیحی بلند قّد بود و درشت اندام، دستهای کشیده و صورتی که اندک تَه ریشی بر آن بود و در ایاّم عزاداری با مَحاسن او را میدیدی. دَستاری سبز به کمر داشت و کلاهِ مُفتیِ فاطِمی مِصریْ بر سر میگذاشت و همیشه به گلاب قمصر معّطر و شیرین گفتار، با مرام و با وفا.
پدر بزرگوار ایشان شمیران زاده. اهل دَرَکه و حوالی آن بود و در تمام محل آنچنان احترام و اِکرام داشت که مُعتمدین شمیرانی بِدینشان قسم میخوردند و حلاّل تمام نَذرها و مشکلات. پدر بزرگم آشنایی زیادی با ایشان داشت و این دوستی افزایش پیدا کرد. زمانیکه حضرت والا به هنرمندان و خواننده گان کمک میکرد و بزمها و مجالس فراوانی را در عمارت سبز بر پا میکرد.
ما هیچ گاه خانواده مذهبی نبودیم، نه از پدر و نه از خاندان مادری! اما یک سری مجالس بود که در عمارت باید در زمان خودش و به دلایل مختلف برگزار میشد، مثل ۱۹ ماه رمضان و شب ۲۱ آن ، تولد امام اوّل، سفره حضرتِ ابوالفضل. مُولودیهای زنانه، دَخیل بستن به امامزادههای مَجازی و ادای نذر و غیره.
چند نفری بودند که جدّ اندر جدّ، روضه خوان، قرآن خوان و مداّح رسمی خاندان ما بودند، چند ملاّ هم در بین آنها بود که امورات مذهبی خاندان و طایفه را راه میانداختند.
حضرت والا از معدود شازده گانی بود که در حَرَم و کُلاً در اندرونی زنان بزرگ نشده بود و ایشان اصلاً و ابداً مراودتی با خرافات مذهبی نداشت و اگر جریان احترام، رسم و رسومات قاجاری نبود (آنچه که به ایشان محوّل شده بود و ایشان نام اول و اختیار کامل داشتند در آن زمان بین دیگر اعضای خانواده) که به ارث رسیده بود. ایشان بسیاری از آن اعمال را انجام نمیدادند، اما انجام این رسومات اجباری بود برای اتحاد بین اعضای خانواده و پاسداری از این نام و از این آئین .
کسی که بسیار مورد علاقه پدر بزرگم (و سپس پدرم) بود، مرحومِ مغفورْ جواد ذبیحی بود که ایشان به عمارت رفت و آمد داشتند و همچو دیگر هنرمندان اهل موسیقی سنتی، در مجالسی خاص شرکت میکردند و بسیار مورد احترام عام و خاّص (خاص منظور بر این است که وقتی ایشان در آن محل بود، نه بزمی و نه شرابی در بین، تنها هدف موسیقی بود و مجالس عزا که دیگر هیچ!) بودند.
روز ۲۱ ماه رمضان که میشد، در عمارت خیلی از بزرگان دعوت میشدند که اِفطاری را در محل ما صرف کنند، چند جور در آن روز برنامه اجرا میشد و افراد مشخصی به سخنرانی و مداحی و غیره مشغول میشدند، اما تقریبا همه اهالی که در آن مجلس بودند، در انتظار یک شخص و یک صدا بودند و این شخص کسی نبود جز استاد بزرگوار جواد ذبیحی .
وقتی که ایشان واردِ مجلس میشد، بِلا اِستثنا. همه از جای خودشان بلند شده و به ایشان سلام میکردند، حتی حضرتِ والا، پدر بزرگم که تنها کسی بود که به رویِ صندلی مینشست. آقایِ ذبیحی به ندرت از دعاهایِ عربی، قرآن و مفاتیح استفاده میکرد، ایشان مثلِ خواجه عبد الله اَنصاری به زبان شیرینِ پارسی مناجات کرده و انواعِ نیایش را به فارسی میخواند. دلیل هم این بود که زبان عربی سخت است و هر ایرانی نمیتواند آن را درست یاد گیرد و به یاد بسپارد و از همه مهمتر معنیِ دعاها را نمیتواند در هیچ صورتی درک کند.
این گونه از ایشان یاد داریم و همانجور نَقل میکنیم:
اِی آن که به هر خطر پناهی تو مرا
در ظلمتِ شب چراغ راهی تو مرا
یا نور امید صبح اِقبال منی
یا روشنی شام سیاهی تو مرا
با ذکر تو ای خدای عالم همه شب
در خانهی خود بهشت دارم همه شب
تا بشکنم اندر رَه تو پای گناه
سَر بر سرِ سجدهات گذارم همه شب
در موردِ ایشان گفته میشود که استاد ذبیحی این رباعیات را چنان در دستگاه شور میخواند که به جرأت میتوان گفت امروز کمتر کسی میتواند سیطرهی موسیقایی آواز را بر این اشعار پُرمغز تحمیل کند، اما تسّلط کامل او بر ردیفهای آوازی و بهرهگیری از عناصر غیر ایرانی در آواز او را به هنرمندی بیرقیب در مناجاتخوانی بَدل کرده بود که رادیو ایران از اواخر دههی ۲۰ تا قبل انقلاب و با مرگ ذبیحی نمیتوانست از پخش صدای او برای مخاطبانش چشم پوشی کند. این در حالی است که در زمان او امکاناتِ صوتی بسیار محدودی در دسترس بود و همانند امروز که سیستمهای پرورش صدا برخی ضعفها و مَعایب آواز را میپوشانند، خوانندگان عرصهی موسیقی نمیتوانستند عیب و نقصهای کار خود را رفع کنند. به همین دلیل بود که سید جواد ذبیحی در سالهای اول خوانندگی، بدون بهرهگیری از دستگاههای رایج آن زمان آواز میخواند و سپس با امکانات اولّیهی رادیو هنر مناجاتخوانی خود را به رُخ رقیبانش کشید. *
ذبیحی در این امر کاردان بود، ایشان در اِرائه این سبک موسیقی استاد بود. فراتر از بسیاری از آنانی که مدّعی بودند که هم موسیقی میدانند و هم مردم پسندند، دلش پاک بود و ظاهر و باطنِش یکی، ایمانش را به پروردگارِ یکتا به تو از طریقِ مناجاتَش منتقل میکرد، صدایش گرم و نگاهش آرامت میکرد، وجودش پر افتخار بود و حضورش منوّر. چه داستانها شنیدم از لطف و مرحمتی که نسبت به فقرا داشت و تمّنا از اغنیا که به زیر دستان کمک کنند و آزادگی را پیشه خود کنند. ذبیحی از این دنیا نبود و لیاقت میخواست که به همراهِ او مناجات کنی و نیایش به درگاهِ خدا.
مرحوم داییِ بزرگم که از تهیه کنندگان برنامههایِ موسیقیِ رادیو و تلویزیون بود و در زمانِ قتلِ ذبیحی هنوز در ایران بود، به همراهِ عدّهای دیگر از هنرمندان و اُدبا و دیگر شخصیتها پا فشاری کردند و تا مدتها جریانِ پرونده ترور مرحوم ذبیحی را دنبال میکردند، روزنامه نگاری سرشناس نیز اینان را همراهی میکرد و زمانی که به پیشِ آخوند محمد منتظری ** میروند و جریان را نقل میکنند و سپس بعد از چند روز همان روزنامه نگار خبر میدهد که پیگیری دیگر فایده ندارد، این قضیه هیچ سَر و هیچ تَه ندارد، این آخوند پیغام داده است که بی نتیجه است، هیچ کس از دادگاه اسلامی و کمیتهٔ مرکزی علاقهای به پیگیریِ قاتل و یا قاتلینِ مرحوم ذبیحی را ندارد، وقت تلف نکنید و به کارِ خود پردازید.
در همان زمان، قبل از اینکه مرحوم دایی من به آمریکا بیاید و به ما بپیوندد، یک مجلس برایِ ایشان در مسجد شمیران گرفتند، با اینکه رسمی نبود و کسی از آن اطلاّع نداشت اما بسیاری آمدند، مردمِ شمیران، خوانندگان و نوازندگان موسیقی اصیلِ ایرانی همه و همه ناشناس و گمنام آمدند و غصهها خوردند و غریبانه عزا گرفتند.
در سالِ ۱۳۷۹ شمسی آخوند صادق خلخالی *** در کتابِ خاطراتش عنوان کرد که دستور اعدامِ سید جواد ذبیحی را صادر کرده بوده چون استاد چند باری به دربارِ پهلوی رفت و آمد داشته و ایشان را دوستدارِ شاه میدانسته و حتی حُکم زندان را کافی برایِ ذبیحی نمیدانسته است.
باور کردنی نیست که به این سادگی و به راحتی این آخوند با این جریان برخورد کند و این قضیه را مهم نداند، هر چند که بسیار افرادِ دیگری اعدام و ترور شدند که همچو مرحوم ذبیحی بیگناه بودند و حّقشان این نبود.
دلتنگِ ایشان برایِ همیشه باقی میمانیم، بازگشتِ همه به سویِ اوست. یادش گرامی باد.
یا حّق.
چند توضیح:
* این مطلب نقل شده از نظر و دانستههایِ تمامِ آنانیست که به موسیقیِ اصیلِ ایرانی آشنا هستند و با حقایقِ این سبک زندگی کرده اند و سالها تحقیق، امید است که بیشتر به رویِ ایشان تحقیق و تفحّص صورت گیرد.
**محّمد منتظری پسرِ بزرگِ حسینعلی منتظری بود و از شاگردانِ پدرم در زمانی که در حقوق بین الملل دانشجویی بیش نبود. او نیز در سالِ ۱۳۶۰ شمسی به دست سازمان مجاهدینِ خلق کشته شد.
***برایِ شناختِ بیشترِ این شخصیت شیطان صّفت، خواندنِ کتابِ خاطراتَش را به همگان پیشنهاد میکنیم.