نوشتار اول
مثل یک نقاشی آبستره سر از پا نمیشناسم. یعنی به شکل معتنابهی سرم از پاهایم قابل تشخیص نیست. این حالت، یک کیفیتی است که در حالت جان کندن به آدمی دست میدهد. میخواستم این را در پاورقی بیاورم، ولی همینجا رُک و پوست کنده میگویم: من نمیدانستم، آبستره همان “ابسترکت” است. ولی پاورقیها مهم نیستند، و خود متن اصلی از همه مهمتر است، بدین مضمون که: “من سر از پا نمیشناسم”.
میدانم میدانم ، شما به عنوان یک خواننده الان میگوئید: “باز این یارو یه چیزی دود کرده و شروع کرده به نوشتن..!” ولی باور کنید، مغز من به طور خدادادی دودی است و دست خودم نیست. مثل یک ماهی دودی که از اول دودی بوده و بصورت دودی در آب شنا میکرده.
به هر حال تاکید میکنم که سر از پا نمیشناسم، مثل یک نقاشی آبستره که هیچ سر و تهی ندارد ولی انتزاعی است، و بدین منوال است که جان عزیز خود را میکَنَم. و این جان کندن من هم عین متن این نوشتار است. لُبّ کلام و عصاره تمام حرفهایی که میخواستم بزنم، بقیه زندگی، همه اش پاورقی است. . .
ببخشید که وقت شما را گرفتم. قول میدهم که از این به بعد، روح من در جریان تناسخ، به شکل دودی در موجودات دیگر حلول نکند.
نوشتار دوم
لابد کنجکاو شده اید بدانید برای چی دارم جان میکَنَم؟ خیلی ساده است، من خودم را کشتم فقط برای اینکه ببینم روح من قرار است در جریان تناسخ در چه موجود دیگری حلول کند؟ این موضوع داشت من را دیوانه میکرد. دیگر طاقت این فکر وسواسگونه را نداشتم.
نوشتار سوم
حالا که در پایان جان کندنام هستم میبینم که اصلا نه روحی در کار است، نه تناسخی، و اینها همه اش مثل خیلی چیزهای دیگر کشک بوده… تنها چیزی که میفهمم این است که: سر از پا نمیشناسم، درست مثل یک نقاشی آبستره. درست مثل یک نقاشی آبرنگ کاملا انتزاعی. و این نوع مردن، عین خود متن است. بقیه زندگی همش پاورقی است. . .
و من خوشحالم که این را تجربه کردم، و دیدم چگونه مرگ من با تماس این قلم مویِ آبرنگ بر ورق خیس شکل میگیرد. و از شدت خوشحالی سر از پا نمیشناسم. . .
پایان
زمستان نود