انقلاب اسلامی: داس ها، ياس ها و هراس ها

مَرد از کنارم گذشت، اما توقّف صدای گام هایش، مرا متوجّهء شرایط خطرناک کرده بود.

– علی!

وقتی صدایم کرد، برگشتم. مرد در کاپشن آمریکائی و باریشی نه چندان انبوه، ورزیده و چابک می نمود. نزدیک شد و گفت:

-حالا دیگر مرا نمی شناسی رفیق!؟ محمد رضوانی، دانشگاه تبریز، نشریّهء «سهند»….

با اشتیاقی مشکوک، درآغوشش گرفتم ولی «کُلت ِکَمرَِی»اش، مرا بسیار هراسان ساخت.

محمد رضوانی درسال های 1348-1349 دانشجوی رشتهء فلسفهء دانشگاه تبریز بود، با ذهنیّتی تیز و با بضاعتی در فکر و فلسفه. با همین بضاعت ها بود که او به جمع ما، در نشریهء «سهند» پیوست که با سردبیری من در تبریز منتشر می شد: دفتری از آثار شاعران، نویسندگان و روشنفکران ِمطرح آن زمان و در تیراژی کم نظیر (3 هزار نسخه) که بقولی: «در محافل روشنفکری ،چون بُمبی منتشر شد»(1)

*****

پس از انتشار «سهند» ،من در سالگرد جنبش دانشجوئی 16 آذر در دانشگاه تبریز دستگیر و به عنوان «سرباز صفر» به جهرم و سپس به جیرُفت تبعیدشدم. در جیرُفت بود که – بار ِدیگر- دستگیر و روانهء زندان کرمان گردیدم (1352). در کرمان، امّا، بقول شاهرخ مسکوب: «زندان، مرا آزاد کرد» زیرا به همّت سرگرد «داداش زاده» (رئیس زندان کرمان) در فراهم کردن امکانات مطالعاتی، من از بسیاری دگم های سیاسی-ایدئولوژیک، آزاد شده بودم، «من که می خواستم جهان را تغییر دهم، اینک جهان، مرا تغییر داده بود!»(2). سخنرانی تُند شاه در سال 1351/1973 خطاب به شرکت های نفتی و ضرورت تسلط ایران بر منابع نفتی و… چهرهء دیگری از شاه برایم تصویر کرد که با تصویر حزب توده، جبههء ملّی و دیگر مخالفان سُنّتی ِشاه، تفاوت داشت(3).

با چنان تحوّل فکری و سیاسی بود که در آستانهء 1357، «انقلاب اسلامی» هیچگاه برای من جذبه و جلوه ای نداشت چرا که تاریخ اجتماعی ایران به من می گفت: توفانی که فرا می رسد، از «صحاری عربستان» است و رنگ ِخون و جنون و تازیانه و تازیان دارد. بنابراین: باوجود رنج و شکنج های زندان های شاه، من در آستانهء انقلاب اسلامی با «رفقای قدیم» همدل و همراه نشدم، «تنها ماندم» و این «تنها ماندن» و پرهیز از افسون شدگی یا موج زدگی ِ «روشنفکران عوام» و «عوامان روشنفکر» -البتّه- طعنه و تمسخُر ِ«رفقای سابق» را بهمراه داشت و بقول شاملو:

هر گاو گند چاله دهانی، آتشفشان ِ روشن ِ خشمی شد:

این گول بین که روشنی آفتاب را از ما دلیل می طلبد-

(طوفان خنده ها…)

خورشید را گذاشته می خواهد با اتکا به ساعت ِ شمّاته دار ِ خویش-

بیچاره خلق را متقاعد کند که شب، از نیمه نیز بر نگذشته است

(طوفان خنده ها …)

آنان به آفتاب شیفته بودند

زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت شان بود

احساس واقعیّت شان بود…

آنان به عدل شیفته بودند و اکنون

با آفتابگونه ای آنان را اینگونه دل، فریفته بودند

ای کاش می توانستم، خونِ رگانِ خود را من

قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند

ای کاش می توانستم، یک لحظه می توانستم ای کاش

بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را

و گرد ِ حباب خاک بگردانم

تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست

و باورم کنند

ای کاش می توانستم …»(4)

***

تئوری انقلاب اسلامی مدت هاپیش از ظهور آیت الله خمینی طرح و تدوین شده بود. در باور ِایدئولوگ های انقلاب اسلامی: «قرآن، بالاتر از منشور حقوق بشر» بود و چنین تأکید می شد که «حكومت اسلامی هرگز مشابهتی با دموكراسی غربی ندارد» چرا كه «آزادی و دموكراسی غربی- تماماً – خرافه‌ای بيش نيست». آزادی، دموكراسی و ليبراليسم غربی چونان «حجاب عصمت به چهرهء فاحشه» است و «مسئوليّت امام [پیشوا و رهبر سیاسی]، ايجاد يك انقلاب شيعی است… مسئوليّت گستاخ بودن در برابر مصلحت‌ها، در برابر عوام و پسند ِ عوام و بر ذوق و ذائقه و انتخاب عوام شلّاق زدن. رسالت سنگين رهبری در راندن جامعه و فرد از آنچه هست بسوی آنچه بايد باشد به هر قيمت ممكن، بر اساس يك ايدئولوژی ثابت… اگر اصل را در سياست و حكومت به دو شعار رهبری و پيشرفت ـ يعني تغيير انقلابي مردم ـ قرار دهيم آن وقت انتخاب اين رهبري بوسيلهء افراد همين جامعه، امكان ندارد زيرا افراد جامعه هرگز به كسی رأی نمی‌دهند كه با سنّت‌ها و عادات و عقايد و شيوهء زندگی رايج همهء افراد آن جامعه، مخالف است… كسی كه با كودكان [يعني مردم] به سختی رفتار می كند و آنها را در يك نظم دقيق متعّهد می‌كند و به آنها درس جديد تحميل می‌كند، مسلماً رأی نخواهد آورد… امام، مسئول است كه مردم را بر اساس مكتب [‌اسلام] تغيير و پرورش دهد حتّی عليرغم شمارهء آراء… رهبری بايد بطور مستمر، به شيوهء انقلابی ـ نه دموكراتيك ـ ادامه يابد… او هرگز سرنوشت انقلاب را بدست لرزان دموكراسی نمی‌سپارد».(5)

این سخنان – به روشنی – ماهیّت آزادی ستیز و ضد دموکراتیک فلسفهء سیاسی ِ روشنفکران ضد شاه را آشکار می کرد و نشان می داد که «دیکتاتوری» ،تنها مختصّ به شاه نبود بلکه در این باره، رهبران سیاسی و روشنفکران ایران نیز عکس برگردان ِآیت الله خمینی یا استالین و انور خوجه بودند، لذا، این سخن که: «دیکتاتوری شاه و ممنوعیّت انتشار کتاب ِ «جکومت اسلامی»ی آیت الله خمینی باعث ناآگاهی و در نتیجه، موجب مشروعیّت و قدرت گیری خمینی و وقوع انقلاب اسلامی گردید»، گزافه ای است برای فرار یا «فرافکنی»ی رهبران سیاسی و روشنفکرانی که در پیروزی «انقلاب شکوهمند اسلامی» نقشی اساسی و کارساز داشته اند چرا که، حداقل، اعضای «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور» و بسیاری از رهبران جبههء ملّی در اروپا و آمریکا، به کتب و رسالات خمینی دسترسی داشتند و از محتوای ارتجاعی آن ها آگاه بودند. بعبارت دیگر: آنکس که در کشتزار ِاندیشه، استالین می کاشت، بی تردید «امام خمینی» دِرو می کرد.

گفتنی است که بهنگام اقامت آیت الله خمینی در پاریس، وقتی یکی از روزنامه نگاران خارجی از عقاید ارتجاعی وی در رسالات و خصوصاً در کتاب «حکومت اسلامی» پرسید، یکی از تئوریسین های انقلاب اسلامی به خبرنگار پاسخ داد: «برخی از مطالب این کتاب، ساخته و پرداختهء ساواک شاه است و ربطی به عقاید مترقی آیت الله ندارد»!!! اوریانا فلاچی و ابوالحسن بنی صدر(6)

آتش زدن «سینما رکس آبادان» در 28 مرداد 57 به دست انقلابیّون اسلامی و سوزاندن حدود 500 زن و مرد و پیر و جوان و کودکِ بی گناه، تأئیدی بود بر باورهای من دربارهء ماهیّت فاشیستی انقلاب اسلامی و نشانهء روشنی بود از وحدت عمل و اندیشهء «تازیان» و «نازیان»: فاجعهء هولناکی که بخاطر تقارن آن با «کربلای 28 مرداد 32»، متأسفانه، تاکنون، از طرف عموم رهبران سیاسی و روشنفکران ایران، به عَمد، نادیده گرفته شده است. «آخرین شعر ِ» من، در آن «شعله های مردادی» منتشرشده بود:

-« نه!

نه!

نه!

مرگ است این

که به هیأت قِدّیسان

برشطِّ شادِ باورِ ِ مردم

پارو کشیده است . . . »

این را خروس های روشن ِ بیداری

(خون کاکُلانِ شعله ور ِ عشق)

می گویند.

ـ «نه!

این،

منشورهای منتشر ِ آفتاب نیست

کتیبهء کهنهء تاریکی ست ـ

که ترس و

تازیانه و

تسلیم را

تفسیر می کند.

آوازهای سبز ِ چکاوک نیست

این زوزه های پوزهء «تازی» هاست

کزفصل های کتابسوزان

وزشهرهای تهاجم و تاراج

می آیند. »

این را سرودهای سوخته

در باران

می گویند.

* * *

خلیفه!

خلیفه!

خلیفه!

چشم و چراغ تو روشن باد !

اَخلافِ لاف ِ تو

ـ اینک ـ

در خرقه های توبه و تزویر

با مُشتی از استدلال های لال

«حلاّج» دیگری را

بردار می برند

خلیفه!

خلیفه!

چشم و چراغ تو روشن باد!!

* * *

در عُمق ِ این فریب ِمُسلّم

در گردبادِ دین و دَغا

باید

از شعله و

شقایق و

شمشیر

رنگین کمانی برافرازم . . .

(شنیدن این شعرباصدای شاعر)

با چنان باوری نسبت به انقلاب اسلامی، انتشار کتاب کوچک «اسلام شناسی»(فروردین 1357) و سپس «حلّاج» (اردیبهشت1357) کینهء سوزان شریعتمدارانی مانند آیت الله مرتضی مطهری و شاگردانش را علیه من برانگیخت بطوریکه ضمن چاپ کتاب ها و انتقادات تُندی، «یکی از اساتید معظّم حوزهء علمیّهء قم» بنام «سید محمود میردامادی» نیز نوشت: «هشدار می دهیم که دست از نوکری بیگانگان  و اَبَرقدرت ها بردارید …. و گرنه ،قلم تان را با ضربهء «منطق اسلامی» چنان می شکنیم که دیگر توان مبارزه با اسلام را نداشته باشید» (7)

ماهیّت این «هشدار» و «ضربهء منطق اسلامی» برایم چنان روشن و آشکار بود که باعث گردید تا من در رفت و آمدهای خویش احتیاط کنم و در کمتر جائی به اصطلاح «آفتابی» شوم. «ناشناس» ماندم چراکه بقول شاملو:

«آنکه بر در می کوبد شباهنگام

به کُشتن ِ چراغ آمده است

به اندیشیدن خطر مکن!

آنک، قصّابانند

در گذرگاه ها مستقر

باکُنده و ساطوری خونالود

نوررا در پستوی خانه نهان باید کرد».

طبق خبرهائی که می رسید، ناشر «اسلام شناسی» (نصرت دیوان بیگی، مدیر انتشارات صدا) را دستگیر و شدیداً شکنجه کرده بودند و بازجو (محمّدرضوانی) از رفاقت هایش باعلی میرفطروس یاد می کرد. دوست جان شیفته و فرهیخته ام، زنده یاد دکتر پرویز اوصیاء نیز در گفتگوهای مان، فردی بنام «محمّدرضوانی» را در «زندان توحیدی» یخاطرمی آوُرد(8). در گزارش یکی از زندانیان آن زمان می خوانیم:

«… کمی به ساعت 6 مانده بود که صدایم کردند، امّا به دفتر خلخالی نرفتم، نزد «طهماسبی» رفتم، گفت:

-حقیقت را به من نگفتی و کار از دست من خارج شد، حالا دیگر پرونده ات نزد آقای رضوانی است، ولی به او حقیقت رابگو…

نزدیک به 10 دقیقه طول کشید تا نوبت به من رسید (رضوانی) پرونده را از دست پاسدار گرفت، نگاهی سرسری به آن انداخت و بعد، مرا نگاه کرد و گفت:

-بنشین!

نشستم. صندلی از طرف راست به میزش چسبیده بود. دو نفر پاسدار و «ماشاالله قصّاب» هم در اطاق بودند. به یکی شان گفت که در را ببندد و لحظه ای بعد، در،بسته شد و دهان رضوانی باز شد:

-ببین! به من می گویند محمد رضوانی! آن موقعی که تو قرمساق ِپدر سوخته مشغول خایه مالی دربار بودی و میان لِنگ زن ها وُول می خوردی، من و منوچهر هزارخانی وعلی میرفطروس ماهنامه هائی منتشرمی کردیم که اگربدست ساواک می افتاد، حتّی کتابفروش را هم کنار دیوار مغازه اش تیرباران می کردند! بنابراین سعی نکن برای من «روشنفکربازی» در بیاوری… پدر ِپدرسوخته ات را در می آورم و همین امشب هم درمی آورم…»(9)

از رابطهء محمد رضوانی با سعید امامی اطلاعی در دست نیست امّا، بنظرمی رسد که وجه مشترک آن دو،بازجوئی از نویسندگان، هنرمندان و روشنفکران ضدانقلاب بود، مسئله ای که توسط برخی از زندانیان آن دوره می تواند روشن و آشکار گردد.

***

جنگ بود و کمبودهای شدیدِ مواد اولیّهء غذائی و صدای دخترکم «سالیا» که در دنیای کودکی اش، «شیر ِپاستوریزه» را به «شیرهای انقلابی» ترجیح می داد… و من از خانه بیرون رفته بودم تا از «آقامجید» (بقّال مهربان آن طرف ِخیابان)، شیری را که مثل همیشه برای «آقای مهندس»! کنار گذاشته بود، بگیرم.

آپارتمان کوچک مان در خیابان «قائم مقام فراهانی» (نادرشاه)، جنب «تهران کلینک» بود که «کمیتهء انقلاب ِپارک ساعی» نیز در حوالی آن قرار داشت.

***

مَرد از کنارم گذشت، اما توقّف صدای گام هایش، مرا متوجّهء شرایط خطرناک کرده بود.

– علی!

وقتی صدایم کرد، برگشتم. مرد در کاپشن آمریکائی و با ریشی نه چندان انبوه، ورزیده و چابک می نمود. نزدیک شد و گفت:

-حالا دیگر مرا نمی شناسی رفیق!؟ محمد رضوانی، دانشگاه تبریز، نشریّهء «سهند»….

با اشتیاقی مشکوک، در آغوشش گرفتم ولی «کُلت ِکَمرَِی»اش، مرا بسیار هراسان ساخت. «قائم مقام فراهانی» نیز هراسان بود چرا که صدر اعظم ِتجدّدگرا و آزادمنش ِ قاجاری با توطئهء «علمای دین» به قربانگاه ِ«نگارستان» بُرده می شد تا وی را «خَپَه» (خفه) کنند. دریغا که آنهمه «مُنشآت» ،منشاء بیداری و آگاهی نشده بود و او با نگاهی به من، زمزمه می کرد:

بگريز به هنگام که هنگام گريزست
رُو در پی ِ جان باش که جان ،سخت، عزيز است

رضوانی، راهِ خانه مان را می جُست و من با یادآوری خاطرات خوب ِ دانشگاه تبریز و خصوصاً انتشار نشریّهء «سهند»، کلاس های درس دکتر علی اکبر ترابی و «محفل مولانا»ی عبدالله واعظ، کوشیدم تا وی را از آن حوالی، دور و دورتر کنم. من زندگی ام را «تمام شده» می دیدم و گیسوان «سالیا» که در بادهای پریشانی، پریشان تر می شد :

-«سالیا!

خرابِ جهانم وُ سرگردان

و راه ِ خانه را

در مِه ای نامنتظر

گُم کرده ام»(10)

رضوانی، سراسیمه و بی تاب بود تا با کشاندن ِ من به سمت پارک ساعی و تسلیمم به «کمیتهء انقلاب»، هر چه زودتر این «شکار ِدیرآشنا» را به مقصد(زندان) برساند: سقوط شگفت انگیز فلسفه (یعنی دوست داشتن ِدانائی) به «فلسفهء جنایت»… بیاد روزی افتادم که رضوانی با اشاره به جمله ای از«سیسرون» می گفت:

-«هیچ‌ چیز شرم‌آورتر از آن نیست که به جنگ کسی برَوی که دوست تو بوده است».

رضوانی، ناگهان ایستاد. خَم شد تا بند ِبازشدهء کفش اش را محکم ببندد. داس ِمرگ در سودای یاس دیگری بود. در این فاصله، چشم های منتظر «سالیا» و صدای نگران همسرم بهنگام خروج از خانه، چنان نیرو و توانی به پاهایم بخشیده بود که بسان صخره ای سهمگین، بر سر و صورت ِرضوانی فرو کوبیدم و… او نقش بر زمین شده بود و من، خود را در کوچه پسکوچه های آشنای خیابان «قائم مقام فراهانی» رها کردم و چند روز بعد، مجبور به جلای وطن شدم.

«هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود هراس من، باری همه از مُردنِ در سر زمینی ست که مزد ِ گور کن از بهای آزادی آدمی افزون باشد».

***

سال های تبعید نیز، همه، در هراس ِ داس گذشت و سرنوشت یاس های خونینی چون فریدون فرّخزاد، دکتر شاپور بختیار و بسیارانِ دیگر، خواب هایم را خونین کرد. با وجود دریافت برخی پیام های تهدیدآمیز و مقالات ِکیهان ِحسین شریعتمداری علیه من (در کیهان تهران)، از محمدرضوانی خبری نبود، شاید او نیز- بسان بسیاری از عوامل رژیم اسلامی – در یکی از دانشگاه های آمریکا و اروپا و کانادا به تحصیل «فلسفه» یا «فلسفهء جنایت» مشغول بود، امّا، جعل و جنجال های اخیر در واکنش به یکی از مقالاتم دربارهء حملهء هدفمند ِنظامی به ستادهای سرکوب رژیم، یعنی بیت رهبری و پایگاه های سپاه و بسیج (11)، و بدنبال آن، کارزار ِتبلیغاتی «ارتش سایبری رژیم» و انبوه ایمیل ها و سایت های «سربازان گمنام امام زمان» دربارهء «سلب مدرک دکترای افتخاری» یک دانشگاه کذائی، نشان داد که «محمدرضوانی» و «سعیدامامی» هنوز زنده اند و بقولی: «همراه با پاره‌ای از اساتيد و دانشجويان حکومتی در آمريکا به کمين حذف ِ دگرانديشان، روشنفکران و مخالفان سياسی و عقيدتی حکومت اسلامی نشسته‌اند»(12)، شادا! که با اعتراض جمعی از شاعران، نویسندگان و فعّالان سیاسی بیدار و به همّت مُجریان ِفرهیختهء برخی رادیو-تلویزیون ها، این توطئهء رژیم، افشاء و خُنثی شد. نامهء روزنامه نگار شجاع، محمد نوری زاد، خطاب به خامنه ای، درباره ءشیوه و شگرد این «تروریست های فرهنگی»، بسیار گویا و هشدار دهنده است. نوری زاد تهدیدات ِ دو تن از مأموران امنیّتی رژیم نسبت به خود و خانواده اش راچنین بازگو می کند:

– آن دو [مأموران امنیّتی] با تهدید به این که: «ما بلَدیم چطور پودرت کنیم و بلَدیم چگونه داغ به دل تو و زن و بچه ات بنشانیم و توی صدتا سایتِ خبری و غیر خبری آبرو برایت نگذاریم»، از خودروی ِ من پیاده شدند و رفتند تا از فیض ِ نماز ِ جماعت ِ ادارهء آسمانی ِ خود بی نصیب نمانند. این واقعه را از این روی برای جناب شما باز گفتم تا اگر فردا روزی مرا پودر کردند و داغ مرا به دلِ خانواده ام، و داغ آنان را بر دل من نشاندند و در یکصد سایت فراگیرشان مرا به خاک انداختند، هم شما و هم مردم ِما شاهد باشید که در این مُلک، پاداش خیرخواهی و امر به معروف و نهی از منکر، چه گزاف و چه چشمگیراست.»(13)

****

باری! بقول احمدشاملو:

«عاشقان

سر شکسته گذشتند

شرمسار ِ ترانه های بی هنگام خویش»

رهبران سیاسی و روشنفکران ایران در یکی از درخشان ترین دوره های تاریخ معاصر ایران، با انقلاب 57، عرصه را به ارتجاعی ترین قشر جامعه (روحانیّت شیعه) باختند. عواقب هولناک این انقلاب شوم بر حیات اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی و عاطفی ِ مردم ما، «روشنفکران عوام» یا «عوامان روشنفکر» را باید شرمسار یا فروتن سازد تا با عصبیّت، عوامفریبی و افسون زدگی، بار دیگر، جامعه را به «ناکجا آبادهای بی بازگشت» سوق ندهند و…

***

در بهمن ِاندوه، «نصرت»، با عینکی دودی، بر موتورسیکلتی پُر از کتاب، از راه می رسد و به لهجهء شیرین شمالی اش می گوید:

-چاپ جدید ِ«حلّاج» را من باید منتشر کنم، آخر همشهری بودن هم …

آخرین نگاهم در چشم هایش می نشیند و زمزمه می کنم:

-«وقتی تو

با آخرین ستاره می رفتی

از خاوران ِ خونت

خورشید می شکفت…» (14)

«نصرت دیوان بیگی» -سرانجام- در قتل عام زندانیان سیاسی در شهریور ۱۳۶۷ به جرم «الحاد، ارتداد و فعالیّت های ضدانقلابی» در زندان گوهردشت ِکرج اعدام شد.

علی ميرفطروس
بوستون، آمریکا،13-20 بهمن ماه 1390
www.parsdailynews.com

زیرنویس ها:

1-شمس لنگرودی، تاریخ تحلیلی شعر نو، ج4،نشر مرکز، تهران،1377،صص20-21

2-دربارهء زندان کرمان، نگاه کنید به گفتگوی من با فصلنامهء کاوه (دکتر محمد عاصمی)،شمارهء83، آلمان، زمستان 1375، میرفطروس، علی، گفتگوها، نشر نیما، آلمان، 1998

3-برای سخنرانی شاه مراجعه کنید به:

http://www.youtube.com/watch?v=e0OvSHdVJHw

4-در این مقاله، از شعرهای شاملو در سال های مختلف وام گرفته ام.

5-دربارهء این عقاید و خصوصاً مقایسهء تطبیقی آن ها با فاشیسم نگاه کنید به: میرفطروس، علی، ملاحظاتی در تاریخ ایران،چاپ چهارم،نشرفرهنگ، کانادا، 2001،صص99-153

6- برای نمونه ای از«افسون شدگی ِ روشنفکران» و زوال اندیشهء سیاسی دراین زمان، نگاه کنید به:

http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_22…

http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_21…

http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_19…

http://www.zamaaneh.com/revolution/2008/08/post_73…

http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_21…

http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_21…

http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_20…

7- میردامادی، سیدمحمود، دروغپردازی پشتوانهء ماتریالیسم، نشرانجمن اسلامی حضرت مهدی (ع)، خمینی شهر، 1360،ص95

8- کتاب دکتر پرویز اوصیاء، بعنوان یک حقوقدان برجستهء بین المللی، یکی از اوّلین و مهم ترین اسناد دربارهء زندان های جمهوری اسلامی است. نگاه کنید به: زندان توجیدی، ا.پایا، انتشارات بازتاب ،ساربروکن ،آلمان،1368
 
9- بشیری،سیاوش،دیواراللهُ اکبر،ج1،انتشارات پرنگ،پاریس،1361،صص78- 79

10- از مجموعه شعر«سالیا»،مهدی اخوان لنگرودی، نشر امرود، تهران، 1387،ص4

11-نگاه کنید به :

http://mirfetros.com/fa/?p=2322

http://mirfetros.com/fa/?p=2422

12-نگاه کنیدبه دو مقالهء روشنگر مسعود نقره کار، «سعید امامی هنوز زنده است!» و «تحصیلکرده ای از جنس جنایت»:

http://news.gooya.com/politics/archives/2011/12/13…

http://news.gooya.com/politics/archives/2012/02/13…

13- متن نامهء محمدنوری زاد

14-   از شعر ِ«سرود برای آنکس که ایستاده مُرد»، علی میرفطروس، در C.D «آوازهای تبعیدی»، نشر فرهنگ، کانادا، اگوست 1993

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!