ژیگول خان مَرد نبود

اینکه دقیقاً از کی شِمرون پر از گربه شد، فقط خدا میدونه و بنده‌های دیگرَش حِیرون به صَلاح خدا! مثلا فخری خانم، دختر خاله مادرم، نوه و نتیجه عنایت السلطّنه تعریف میکرد که سالِ قحطی شمرون پر از موش شده بود و فهمیده بودن که وقتی‌ پارچه از شِفیلد بریتانیا به ایران صادر شده بود، در بسته‌ها موش انگلیسی لونِه کرده بود و واویلا! اما شازده معّیر مخالف بود میگفت اونها پارچه نبودن، بلکه آردِ پَس مانده بودن و تُف به ذاتِ اون فرنگیا و بانی‌ قحطی! هَمدم خانم، خواهر اَفسر الملوک ، شوهر شازده بزرگ، داماد کامران میرزا پاشو توی کفش کرده بود و میگفت که به‌‌‌ خاطرِ موش نیست و مارِ کوهی‌ها(۱) از تپه‌های جَمال آباد و دار آباد از آن سالِ سیل اومدن پائین و لقمهٔ چرب برای گربه‌ها!

گربه‌ها تاثیرِ زیادی در خانواده من داشتند، از آن سالِ بیماری محمد شاه که با بُخورِ پشم گربه(۲) سلامتی خودش را به دست آورد تا نجات شاهِ شهید از آن اتاق خرابهٔ کاخ گلستان و زلزله شوم که بَبری، گربه سلطنتی حضرت سلطان را از چرتِ عصر بیدار و ایشان را از آنجا فراری داد. در و دیوارِ عمارتِ سبز پر از تصاویری بود که همیشه یک گربه نیز به همراه داشت، از تصویرِ خاقانِ بزرگ بگیر تا به حضرت مظّفر الدین شاه و دیگر شازدگان و طفولیتِ حضرت والا پدر بزرگم و عمو‌ها و خان بابا. پدرم! عکس‌ها و نقاشی‌های دیگر از عمله خلوت، غلام کشیکخانه، قاپوچی و سَر عسکرِ شمرون و پدر بزرگم از ناحیه مادری که منشی‌ باشی‌ دَربْخانه مخصوص خان قاجار بود و دَواتداری شازده حسن میرزا.

***

خلاصه که عمارت سبزِ قشنگ ما هم گربه‌ خیلی‌ داشت، همه رنگ، همه بازیگوش و بلا! هیچ سگی‌ جرات نمیکرد تا چند فرسخی تمامِ اون باغِ بزرگ به اونجاها نزدیک بشه و اَهل و عیال رو نِجس کنه. بینِ اون همه یک گربه بُورغی بود که تَک بود و شاهِ بقیه گربه‌ها!نژادش بورغی بود، یعنی‌ چون اولین بار در زمانِ حضرت اَعظم محمد علیشاه از روسیه. قزاقها این گربه‌ها آورده بودند، به همین اسم معروف شده بودند، قزاق‌ها هم که رفتند، پدر سوختگیشون به بقیه قزاق‌ها باقی‌ موند اما این گربه‌ها هم ول و سرگردون شدند توی باغ‌ها و عمارت‌های شاه نشین. این گربه بورغی موردِ علاقه مادرم بود و صداش میکرد ژیگول خان! هیکلِ بزرگی‌ داشت و پشمالو، با یک دمبِ بلند و پر خط و خالِ سفید و خاکستری مثلِ ببر سیبری. پلکِ تقریبا افتاده بود و داوود خان فراش عمارت اصرار داشت به همه بگه که دسته بیل اون بوده که این چشمِ راستش رو زخمی کرده تا از او بترسه ولی‌ بیخود میگفت، ژیگول خان از هیچ کس و هیچ چیز نمیترسید و برای خودش کبکبه و دبدبه‌ای داشت که اون سرش ناپیدا.

فقط به ۳ نفر اجازه میداد که بهش خیلی‌ نزدیک بشن، مادرم، فاطمه خانم ندیمه باشی‌ عمدوسی خانم و خودِ من! بیشترِ وقت‌ها دو تا گربه زشت و دمب بریده همراهیش میکردن که انگاری نوچه هاش بودن و اینها هیچ وقت تنهاش نمیذاشتن. بیچاره جوجه قمری‌ها و یا کریم ها. حتی خروس دُمب زری خوش پر و بال. ناز بالا بَری هم از ژیگول خان حساب می‌برد و تا از دور میدیدش، نوکش رو غَلاف میکرد و یک عمارتِ سبز بود و یک ژیگول خان.

***
روزهائی که هوا خوب بود، چه بهار بود و چه تابستون بود، آ میرزا علی‌ اکبر خان در اِیوون، کنارِ بیرونی و روبه‌روی خرمنِ گلهای سرخِ حضرت والا، مَشق تار انجام می‌دادیم، تا صدای پیش درآمد بلند میشد، صدای زخمه‌های تار استاد می‌‌آمد، ژیگول خان خرامان خرامان از یک جائی که فقط خودش می‌دونست و خدایِ مهربون. به ما نزدیک میشد و یک جا می‌‌نشست و ما رو تماشا میکرد. این اتفاق هر وقت که بزم و مراسمی از رَزم و طَرب در عمارت بود تکرار میشد، آخه دو ضربی چهار گاه و رِنگِ ابو عطا در آن ساختمان‌ها و در آن تالارها غوغا میکرد و شور، شادی مردم تَضمین! در سال وقتی‌ که گربه‌ها غیبشون میزد، عمدوسی خانم و منوّر جان خانم و دیگر خاتون‌ها و خانمها به دور هم که میشستن، میگفتن که گربه‌ها غیبشون زده(۳)، حتما نُوبهٔ خاک به تو سَریشونه، رفتن یک جا روی هم بی‌ اُفتن!اینو میگفتن و غَش غشِ خنده! شاید هم خبر نداشتن که گربه حیوونِ با حیایی هست و مثل سگ لَش و بی‌ تربیت نیست که هر جا می‌رسید، کارش ما تحت بو کردن بود و حالا بِتپون، حالا نَتپون. ! ژیگول خان تنها گربه‌ای بود که هیچ وقت غیبش نمی‌زد، آشغال نمیخورد و چند سیر گوشت لُخم حتماً از مطبخ برایش آورده میشد. این سهمی‌ بود که مادرم به اعضای آشپزخانه سفارش کرده بود که برای او همیشه به کنار بگذارن و زمستونا این جیره بیشتر و ناز و قَمیشِ این گربه برای مادرم صد چَندان! ولی‌ در اون زمستونِ سردِ چنارستون عمارتِ ما در شمرون، ژیگول خان برای اولین بار ناپدید شد و معلوم نبود کجاست و چرا غِیبش زده و همه ما متعّجب و مادرم غصه دارِ این حیوون.

***

همه جا رو به دنبالش گشته بودیم، پرس و جو و هزار تا سر نخ دنبال کردیم ولی‌ انگار نه‌ انگاری که این گربه وجود داشته. چند ماه گذشت و رو سیاهی زمستون به روی دشمنانِمون موند و اواسط بهار بود که من عصر‌ها دیگه حوصلم سَر می‌‌رفت و هر جوری که بود از دست مشق و تکلیفات و جرایمْ فراری و از زیرِ نگاهِ دایه و مادر جیم فنگ. می‌ رفتم باغِ عمارت و بازی و بازی و کرور آرتیست بازی، پای درختهای میوه رو کنده بودن و کود داده بودن، چوب و شاخه‌های اضافی رو هم یک چاله می‌کندن و همون جا آتش می‌زدن تا خاک رو قوی کنه، محصول رو با اِذن خدا بیشتر کنه. وقتی‌ که مشغول دویدن و این طرف و آنطرف رفتن بودم، از پشتِ یک درخت که کنار چند بوتهٔ بِه فرنگی‌ بود، یک گربه با صدای بلند به سینه‌ام زد و منو به کناری انداخت، داد زدم :کُرّه خر!

حسابی‌ زخم و زیلی شده بودم، این طرف رو که نگاه کردم، گربه‌ای کثیف و لاغری رو دیدم که نفس نفس میزد و به گوشه‌ای افتاده بود، وقتی‌ که دقّت کردم و دیدم که ‌ای بابا، این که ژیگول خانه! پدر سوخته کجا بودی؟

وقتی‌ به طرفش رفتم، باز صداهای عجیب و غریبی میکرد، به زحمت از جاش بلند شد و انگاری اجازه نمی‌داد یک مقدار جلوتر برم، چند لحظه بعد به حضورِ من بی‌ تفاوت شد، انگاری منو شناخت و دیگه براش مهم نبود، لنگ لنگ کنان به جلو رفت و من هم به دنبالش تا بفهمم جریان چیه. یک مقدار جلوتر که رفتم، یک چاله دیدم که باغبونایِ پدر سگ رویَش رو خوب نپوشیده بودن و اگر پاهام به اونجاها گیر کرده بود، به چاله می‌‌فتادم و حالا خَر بیار و باقالی بار کن، حتماً یک جائیم می‌‌شکست و دردسرِ فراوان! سمتِ چپ هم که پر از بته‌های به فرنگی‌ بود و شکوفه‌های قشنگشون درآمده بود، ژیگول خان لای بته‌ها ناپدید شد، چون زخمی بود به خودم گفتم که ببرمِش به عمارت تا مادرم ببینَتِش، خوشحال بشه و، روی زخماش فوت کنه و شعرای قشنگ بخونه و با دَوا گُلی‌ خوبش کنه. بُته‌ها رو که کنار زدم، از تعجب بی‌ حرکت به زمین میخکوب شدم، این ژیگولِ خانِ ما بود که به کناری افتاده بود یا بهتر بگم لَم داده بود و ۴ تا بچه گربه به کناری از بدنش بودن و شیر میخوردن. یعنی‌ چه؟ ما همیشه فکر میکردیم که ژیگول خان مَردِه! (۴)

***
مادرم و بقیه رو خبر کردم تا هم خودشون ببینند جریان چیه و هم به ژیگول خان کمک کنن، همه مثلِ ما با بهت و حیرون به این حیوون نگاه میکردن. هیچ کس خبر نداشت که ژیگول خان در واقع یک ماده گربه بود.

چند وقت بعد یک روز مادرم خندید و گفت که این اسم باید از روی این گربهٔ بیچاره پاک بِشه و فراموش، هیچ کس دیگه اِجازه نداره ژیگول خان صداش کُنه، صداش می‌کنیم گربه خانم، یک پارچه اَبریشم و مَخمل خانم. ولی‌ بی‌ فایده بود، هر جور که صداش میکردی بهت بی‌ محّلی می‌‌کرد و بی‌ توجه از کنارِت رّد میشد انگاری عادت کرده بود به اسمِ ژیگول خان. شاید این اسم بود که بهش اون همه اِحترام میداد و شاید به خاطرِ این ۲ کلمه بود که همه از اون حساب میبردن و نوچه هاش فرمانبُردار و چند سیر گوشتِ لخمِشْ همیشه به کنار.

گربه خانم، یک پارچه ابریشم و مخمل خانم یا همون ژیگول خانِ خودمون، سالهای سال در عمارت زندگی‌ کرد و دیگه توله گربه‌ای به هم نَزد، انگاری همون چند تا برای هفت پشتش کافی‌ بود و درد زایمان و گرفتاری نگهداریشْ. اَرزونیِ پدرشْ!

یادش بِه خِیر.

***

پاریس، بَهار ۱۳۹۱ شَمسی‌، آوریل ۲۰۱۲ میلادی.

☸-☸-☸

پانوشت:

(۱) این مار کوهی‌ها از ۵؛۶ سانتیمتر نه‌ بیشتر بودند و نه‌ سمّی! سالی‌ که سیل آمد، این مارها هم که کنارِ رود خونه‌ها و نهر‌های کوچک زندگی‌ می‌‌کردند، به وسیله قنات‌های طبیعی به شمرون سرازیر شدن، آفت نبودند و مدّتی‌ بعد از بین رفتند، خیانتی دیگر به محیط زیستِ ایران.

(۲)از کتابِ خاطراتِ فِرانسوا لیژِه، دکتر نظامی سفارتِ بلژیک در ایران.

(۳)گربه‌های باغ علاقه خاصّی‌ به خانمها داشتند، وقتی‌ که اینها به باغ می‌‌آمدن، بزم و ضیافتی داشتند، سر و کلّه گربه‌ها هم پیدا میشد، اینها به خصوص به علفهای خاصّی‌ نزدیک می‌شدند و بو میکشیدند و بعضی‌ وقتها هم می‌‌خوردنشون.

(۴)هیچ وقت نتونستیم بفهمیم اون کدوم گربه نَرِ پدر سوخته‌ای بوده که ژیگول خانِ ما رو آبستن کرده بوده، اما مادرم اصرار میکرد که کارِ یکی‌ از اون نوچه‌ها بوده، بی‌ حیا!

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!