متروک دور افتاده
سنگی هستم که بنّا نخواست
بصری هستم
آن الهام برایه
خانم شاکی
آن جرقه هستم که ایده نورانی کند.
همان جرقه،
که شب آتش کرد
تا بدونی چپت از راست.
رای هستم تواین صندوقت.
گلوله هستم در تفنگت.
درخششه درونی که میگه
به برادرت بگو پسر.
داستانی که تازه شروع شد،
مژده برای آمدنی ها.
و من هم سرباز تا پیروزی جنگ.