من خوب است چند فرشته در آغوش کشیده باشم؟ یکی؟ پنج تا؟صدتا؟ نه! من هیچ فرشتهای در آغوش نکشیده ام. از بالشان میترسم…میترسم موقع در آغوش کشیدنشان، بالهاشان را بشکنم، و قلبشان را نیز بعدا!….فقط برایشان دست تکان میدادم از دور…فرشتهها بال بال میزدند به سمت بالا و بعد از دالان یک ابر که به شکل کلمِ براکلی بود رد میشدند. ولی هیچوقت به بهشت نمیرفتند..اهل این چیزهای مزخرف مقدّس نبودند. خیلی خاکی و خودمونی بودند. فرشتهای خاکی…
بر عکس از یک سرسره ی ابری دیگری پایین میآمدند و یکراست سُر میخوردند تا یک خانهٔ سالمندان کهنهٔ بوگندوی دولتی در جنوب شهر. درست جلوی پای یه مادر بزرگ خیلی پیر کنار پنجره با یه روسری رنگ و رو رفتهی صورتی…. پر از چروک.. تنها خاطرهای که چروکهای دست مادربزرگ یادشون میاومد، شستن لباس چرک سربازی پسرش بود، وقتی به مرخصی میاومد. شاید چروکهای دستش هم آلزایمر گرفته بودن… چروکها فقط این منظره یادشون میاومد که تو یه تشت پلاستیکی قرمز، لباس سربازی رو هی چنگ میزدن تا دیگه عنوان بالای جیب چپ تو چرکهای آب دیده نشه: “گروهبان دوم …….” فقط همین!
فرشتهها میرفتن بالای سر پیرزن .. دو تاشون یه تور نگه میداشتن بالای سرش .. دوتای دیگه، دو تا تیکه قند رو میسابیدن و گرده هاش، روی روسری کهنه پیرزن مینشست.. بعد فرشته ها به هم لبخند میزدن و مادر بزرگ زیر تور میشد عروس محجوبی که مدام گریه میکند. بعد از قطرههای گریه او، چند مروارید میافتاد رو دامنش..آخه مادر بزرگ آب مروارید داشت و نه فرشته هارو میدید و نه هیچ چیز دیگه رو…خودش فکر میکرد داره برای این گریه میکنه که تنهاست و کسی دیدنش نمیاد،.. ولی نمیدونست که گریه هاش علت دیگه داره..یعنی واسه اینه که فرشته ها اون مرواریدها رو جمع کنند و ببرند اون بالا بالاها و ازونها برای زمینهای خشکسالی زده و بایر، باران تگرگ درست کنند… لابد از ابری که شبیه کلم براکلی است…
اینها را البته هیچکس نمیدید جز یک مریض اسکیزوفرنیک در مرکز روانپزشکی روزبه که به دکترها میگفت چند تا فرشته میبینه…و دکترها هی بهش قرص میدادند که البته اثر نمیکرد…
…و اون همش برای فرشتهها دست تکون میداد
پایان